🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 26 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 25 🌺 رسول خدا ص میفرماید: «بیماری، گناهان
* # راز_خــــدا.... * 27
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 26
یه خواب کوتاه!
🌺 بلاها و سختی هایی که در دنیا میکشیم گذرا هست و سریع هم تموم میشه. 😌
🔹خداوند مهربان 124 هزار پیامبر رو فرستاد تا این حرف رو به بندهاش بزنن:
👌 مراقب باشید که یه موقع داد و بی داد و بی صبری نکنید!
چون سختی های دنیا مثل یه چشم بهم زدن هستن. ✅✔️
🔸این سختی هایی که میبینید مثل خواب دیدنه!
🔶 دقت کردید وقتی که آدم یه خواب وحشتناک میبینه و از خواب میپره یه نفس راحت میکشه
و با لبخند میگه:
آخیش... خدا رو شکر که همش خواب بود! 😌😇
خوب شد زود تموم شد!
💖 جالبه وقتی انسان مومن از دنیا میره، میگه: خدا رو شکر که زود تموم شد. .
همۀ رنج هام مثل خواب بود! اما من چقدر اون ها رو جدی گرفته بودما!😇😅
✔️تو بپذیر که «زیبایی خلقت انسان به رنج هست»؛
اونوقت کم کم رنج ها از جلوی چشمت میرن کنار...
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 30 سلام کردن، انتقال آرامش 🔶 مثلا یکی از دستورات اسلام به مؤمنین اینه که وقتی
#نکات_تربیتی_خانواده 31
"سکوت جهنمی"
⭕️ گاهی وقتا دیده میشه که یه خانم و آقایی با هم دعواشون میشه،
بعد اون آقا کاملا سکوت میکنه مقابل همسرش.
😒
🔹 بهش میگی چرا هیچی نگفتی؟
میگه اخه این سکوت من براش از صد تا فحش بدتره! 😤
ای بابا این دیگه چجورشه؟ 😒
🔻تو اصلا فحش بدی خیلی بهتره!!!
بعضیا با فحش دادن آرامش همسرشون رو بهم میریزن و بعضیا هم با سکوت!
⛔️⛔️⛔️
به هر جهت آدم باید سعی کنه "آرامش" کسی رو از بین نبره.
💢 کافیه که شما دو دقیقه سکوت کنی و به خاطر همین دو دقیقه، دلِ طرف مقابل یه ذره بلرزه....
خدا روز قیامت آتیشت میزنه! 😒
🔥🔥🔥
🔻 میفرماید: چرا دل بندۀ منو لرزوندی؟
چرا آرامشش رو خراب کردی؟
حرف بزن، تحویل بگیر. نذار کسی دلش ازت بلرزه.
⭕️ نذار کسی به خاطر تو آرامشش بهم بخوره....
🌷 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣2⃣ ✅ #فصل_هشتم 💥عصر روزی که میخواست برود، مرا کشاند گوشهای و گفت: « قدم جا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣3⃣
✅ #فصل_هشتم
💥 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول میکند. باشد میخورم؛ اما به یک شرط. »
💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزهات را بخوری. »
خدیجه با دهان باز نگاهم میکرد. چشمهایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزهام را بخورم؟! »
گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزهمان را میشکنیم، یا من هم چیزی نمیخورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بیهوش میشدم. خانه دور سرم میچرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخممرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بیحس شد و دلم ضعف رفت. لقمهای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. »
💥 خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حاملهای، داری میمیری، من روزهام را بشکنم؟! »
گریهام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. »
خدیجه یکدفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا میخوری؟! »
💥 دست و پایم میلرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکهای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمهی اول را خوردم. بعد هم لقمههای بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لبهایمان از چربی نیمرو برق میزد. گفتم: « الان اگر کسی ما را ببیند، میفهمد روزهمان را خوردهایم. »
💥 اول خدیجه لبهایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آنها را میمالیدیم، سرختر و براقتر میشد. چارهای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لبهایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچکس نفهمید روزهمان را خوردیم.
💥آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانهی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشهی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرتهای خانه.
خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردیم خانهی خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار میکرد و حظ خانهمان را میبرد. چقدر برای آن خانه شادی میکردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همهی خانههایی که تا به حال دیده بودم، قشنگتر، دلبازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
💥از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن میرفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر میآمد. وقتی هم که میآمد، گوشهای مینشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم میگذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض میکرد. میپرسیدم: « چی شده؟! چه کار میکنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم. »
💥اوایل چیزی نمیگفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: « این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات میکنند. میخواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. »
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: « مردم توی تهران اینطور شعار میدهند. »
دستش را مشت کرد و فریاد زد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: « این را برای تو آوردم. تا میتوانی به آن نگاه کن تا بچهمان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود. »
💥عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم میآمد و میرفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچکتر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمیگشتند، خبر میآوردند صمد هر روز به تظاهرات میرود؛ اصلاً شده یک پایهی ثابت همهی راهپیماییها.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣3⃣
✅ #فصل_نهم
💥 یک بار هم یکی از همروستاییها خبر آورد صمد با عدهای دیگر به یکی از پادگانهای تهران رفتهاند، اسلحهای تهیه کردهاند و شبانه آوردهاند رزن و آن را دادهاند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعهی رزن شد ).
این خبرها را که میشنیدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. حرص میخوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا میآمد و بهانه میآورد که سر زمستان است؛ جادهها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. میدانستم راستش را نمیگوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، میرود تظاهرات و اعلامیه پخش میکند و از این جور کارها.
💥 عروسی یکی از فامیلها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از همروستاییهایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آوردهاند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچهها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار میداد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زنها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه میگفتند و بعد هم زنها. هیچکس توی خانه نمانده بود.
💥خانوادهی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار میدادند. تشییع جنازهی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت میرود خانهی شهید قنبری.
💥شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول میکرد. رفتم خانهی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. میگفت حاجآقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که اینطور شد، میروم خانهی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
💥شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان میآید خانه و نگرانم میشود. »
💥 خدیجه که دید از پس من برنمیآید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفتهاند. » سلطان حسین یکی از همروستاییهایمان بود.
گفتم: « چرا؟! »
خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آوردهاند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و بردهاند پاسگاه دمق. صمد هم میخواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاجآقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. »
💥 اسم حاجآقایم را که شنیدم، گریهام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاجآقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. »
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاجآقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و میگفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. »
💥 نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. میخواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمیخواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا میآید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را میرسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمیروم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که میروم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! »
💥 بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارشها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آنهایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتیاش را بخر. »
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. »
برگشتم خانه. انگار یکدفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانهی حاجآقایم.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
سلام بر همراهان خوب راز خـــــدا✋
💞طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیت
🔰ڪانال راز خـــدا ازشما دعوت میڪند
💯 دلنوشته های خودتون در مورد خدا و امام زمان را برای ما به آدرس @yamahdi_52 ارسال ڪنید
تا ماهم تحت عنوان#دلنوشته_کاربران در ڪانال راز خـــدا قرار بدیم👌
✨ به بهترین دلنوشته ها هدیه تعلق میگیره🏆
ممنون و متشڪر از همراهی شما خوبان راز خــــدا😊
🌸@razkhoda
🍃🌸
✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخـــــدا 🌷
* # راز_خــــدا.... * 27 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 26 یه خواب کوتاه! 🌺 بلاها و سختی هایی ک
* #راز_خـــــدا.... * ۲۸
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها ۲۷
🔶 همین که آدم خسته میشه ثواب میبره. باورتون میشه؟😊
✅ آخه توی بهشت خستگی وجود نداره.
اما چون توی دنیا خستگی وجود داره، خدا جبرانش میکنه و به آدم ثواب میده...
💖💗💖
🌺 غذا خوردن توی دنیا به خاطر نیاز بدن هست اما توی بهشت تفریحیه!😌🍒🍉🍖💓
به خاطر همین که توی دنیا نیاز بدن هست، خدا برای همین سختی کوچولو، بهت اَجر میده...
🌷 هر قاشق غذایی که میخوری برات ثواب مینویسه...
❤️ خدای مهربون می فرماید این بندۀ نازنین من داره سختی میکشه.
🔹داره اذیت میشه...
باید براش جبران کنم...
🌷نمیدونی خدا برات چیکار میکنه...😌💖
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═