eitaa logo
رزم
33 دنبال‌کننده
33 عکس
4 ویدیو
0 فایل
و مگر نه اینکه زندگانی جز با مبارزه، در جانِ آدمیزاد جریان نمی‌یابد؟ پس خوشا به هنگامه‌ی رزم، مرگ را در آغوش کشیدن...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 📊 چرا جلیلی در شرایط کنونی، اصلح محسوب می‌شود؟ | @ostad_shojae | montazer.ir
بسم الله الرحمن الرحیم. - عبایت را به دوش بکش آقا - عبایت را به دوش بکش و حرکت کن به سمت کبوترانِ سفید بالی که صیدِ دنیا شده‌اند و نای به تو رسیدن ندارند. عبایت را به دوش بکش، درِ قفس را باز کن و بگذار آسمان سپید شود از بال‌های آزادانه‌شان. عبایت را به دوش بکش آقا. به کعبه تکیه بزن و بگذار عطرِ یاس و نرگس در فضای کوچکِ دل‌هایمان بپیچد و شوق، جهان تنگمان را به آغوش بکشد. آنقدر محکم که جهان هیچگاه رهایی نیابد... عبایت را به دوش بکش و بایست تا آل محمد جلوه کند در شکوه تو. بگذار محمد دست محبت بر سر پیروانش بکشد. سخن تو علی شود و فداکاریت فاطمه. بگذار بخششت حسن شود و حسین آبی که بر سر تشنگان معرفت می‌ریزد. عبایت را که به دوش کشیدی، آن زمان که آمدی، لطفا قدم‌هایت را آرام بردار. آرام و آهسته... جمعی مشتاقند تا به جای کسانی که توفیق دیدار نداشتند، تو را نگاه کنند. بگذار به جای همه‌ی آنها، برفِ زمستانِ جنگلِ دلشان با دیدنت آب شود و نور بشود قوت درختانِ بلندی که آسمان دلشان را شکافته است. عبایت را به دوش بکش. از گذرگاه تاریخ عبور کن. همه گذر کردند و حالِ این خاک بهتر نشد. این‌بار تو بیا و امیدِ خاک و گل و جوانه شو. این‌بار تو قابِ زیبای چشمانِ دلتنگ ما شو. ~عآبس @razm59
و انسان‌ها، عطرِ حسرت‌هایشان را دارند... ~عآبس @razm59
رزم
بسم رب النور✨ - بیرقِ ناطق - «گر زِ بَرت جدا شوم، یا زِ غمت رها شوم خودت بگو کجا روم؟! بی‌تو بسر نمی‌شود...» صدای پایکوبیِ لشکریان شیطان، در گوشِ سلول‌های تنم، در خرابه‌های فروریخته‌ی وجودم و در قفسِ دلم می‌پیچد. هیچ‌گاه قلب را در قفس نمی‌پنداشتم. هیچ‌گاه. تصور نمی‌کردم روزی با دستان خودم، برای دلی قفس بسازم که صبح و شام، مراقب‌اش بودم. آری، اینجا، صدای پایکوبی لشکریان شیطان می‌آید. گویی خواب نسیان بر من غالب شده و همه چیز را از دست داده‌ام. سکوتِ این شهر درهم شکسته و آشوب است حالِ مردمانی که روزی دوست‌شان داشتم. غم سایه کرده است بر سر این دیار... جنسِ نگاه‌ها، صداها، لبخندها و عطرها تاریک است و اما، در میان همه‌ی این ظلمات‌، من نور تو را می‌بینم. وجودِ خسته‌ام گم می‌شود و ناگاه، چشمش به نشانه‌های حضورت می‌افتد. به پرچمِ سیاهی که در دل آسمان، آرام و موقر تاب می‌خورد و نامی که به قلبم لبخند می‌زند. در آن پرچم، غمی می‌بینم که برخلافِ غمِ مردم شهر، روشن است و امیدبخش و خدا کند که کسی از این غم رها نشود. کسی دل نبازد به رنگ و لعابِ این گیتیِ بی‌فروغ و آواره شود در پهنای جهانِ بی‌تو. در آن پرچم، کاروانی می‌بینم متشکل از پاره‌های نور و خون. عطرِ سیب و سمن دارد آن پرچم و جان می‌دهد به تنِ بی‌اشتیاق شهر. مردی را می‌بینم با جامه‌ای ساده و روحی بی‌آلایش. او آغوش گشوده برای اهل زمین و نگاهش روشن است و رنگ دارد. گویند نیم نگاهِ او، پرنده‌ی دل‌های محبوس را از بند می‌رهاند و دست نوازشش، بیدار می‌کند نورِ خفته در تاریکی‌ها را. بیدار می‌شوم. از خوابِ نسیان، از بند، از تاریکی‌ها و از ناکامی‌ها. بیدار می‌شوم با نوای او و از عشق پناه می‌برم به عشق. دل را به چشمانِ اعجازگر او می‌سپارم و کنجِ هیئت، کنارِ آن بیرقِ ناطق به سرزمین حزن و بلا می‌رم و رخدادهای عظیم و مصیبت‌های عظیم‌ترش را می‌نگرم. دامن برمی‌کشم از این شهر و نعره‌ی جنودِ شیطان را در گلو خفه می‌کنم... ~عآبس چهار روز تا محرم... @razm59
بسم الله الرحمن الرحیم - رزم‌نامه📜 - ورق تاریکی آشوب و اضطراب بود حال مردمان. تاریکی گویی ابری شده بود ولوله‌افکن و سیاه صورت که سایه افکنده بود بر سرمان و حائل نور امیدی شده بود که سال‌های سال با چنگ و دندان نگهش داشته بودیم. بارقه‌ای از نور را طلب می‌کردیم و نبود. صبح امید را می‌خواستیم در حالی که فرسنگ‌ها میان ما و او فاصله بود. و ما گمان بردیم که هیچگاه دنیای بی‌تاریکی را به نظاره نمی‌نشینیم و چهره‌هامان تا ابد نشانِ اندوه را به دنبال خویش می‌کشد؛ اما نور تابید. نوری کتمان‌ناپذیر... ورقِ بارقه‌ها و اما نور تابید. بارقه‌های نور به فریاد امیدهامان رسیدند؛ اما عده‌ای دل به تاریکی داده بودند و الفت داشتند با جهانی دردناک. عده‌ای کاسبِ جهان تاریک بودند. تاریکی برای عده‌ای میلیون میلیون پول بود که در حساب‌هایشان می‌نشست. پس بغضشان از نور را در دل نگاه داشتند تا موعد ابراز رسد. موعد ابراز، مظلوم‌نمایی و انکار. و شوربختانه، نقاب به چهره‌ی عده‌ای خیلی خوب می‌نشیند. ورقِ سقوط همه چیز از یک سقوط شروع شد. از هرمِ سوزان آتشی در دل اردیبهشت. همه چیز از یک داغ، فرصتِ بروز یافت. از داغی ماندگار و زخمی جوشان. همه چیز از سقوط پرواز اردیبهشت شروع شد... ورق وقاحت همان‌ها که مسبب تاریکی بودند -با همان نقاب‌های رنگین‌شان- مدعیِ سکان‌داری نور شدند. با ژست‌های روشنفکرانه و حق‌طلبانه، قدم به عرصه نهادند به قصد دریدن. دریدنِ هر چه امید و عشق. دریدنِ همان بارقه‌های نور. گویی همه‌ی تاریکی‌هایی که به ارمغان آوردند، از یاد همگان رفته بود. نقاب‌ها را بسیاری باور کرده بودند. نقاب‌ها زیبا بودند و عوام فریب. نقاب‌ها... امان از نقاب‌ها. ورق جدال اهل عشق و نور، بیزارند از نقاب‌ها. آن‌ها می‌شناسند تیرگی‌های خوابیده در لبخندها و نگاه‌ها را. که اگر نشناسند، هیچگاه نمی‌توانند جهانی پایدار و استوار را پدید آورند. اهل نور به رزم و جدال پرداختند با نقاب‌ها برای حفظ امیدها و بارقه‌ها. و اما ما... ما وظیفه‌ای دیگر داشتیم. ورق رزم چهارشنبه صبح، روزی از همان روزها که نور بر جهان‌مان می‌تابید، رزم‌مان را از کنار دو شهید آغاز کردیم. که اگر نبود دعای خیر و لبخند امیدبخششان از جهانی به عطر بهشت، رزمی نصیب‌مان نمی‌شد. اصلا ما کجا و جنگیدن؟ ما کجا و رهایی از اسارتِ تاریکی‌ها؟ ما کجا و... بگذریم. با دیدن مردم، همان مردمِ اهل امید، قلب‌هامان جان می‌گرفت و پاهایمان سرعت. گاه با دغدغه‌هایشان هم‌قدم می‌شدیم و گاهی زیباییِ اندیشه و منطق‌شان را به نظاره می‌نشستیم. و الله اکبر از مردمی که سختی دیدند و نشکستند. سختی دیدند و امیدوارانه، به آینده اندیشیدند. که ما پس از صحبت با هر نفر، قلب‌مان روشن‌تر شد و عزم‌مان بیشتر. در شرح‌شان همین بس که حتی با وجود اختلاف عقیده‌ها، باران لبخندشان را به‌رویمان پاشیدند و صبورانه، تا انتهای گفتگو، گوش سپردند به سخنانی که تقلا بود برای عدمِ تکرارِ تاریکی. زنی دعای خیر بدرقه‌ی راهمان می‌کرد و دیگری، از داشته‌های مغازه‌ی کوچک‌ش به ما می‌بخشید برای توفیقی که از جانب خدا نصیب‌مان شده بود. یکی می‌گفت سرتاسر مغازه‌ام را پوستر بچسبانید و دیگری می‌گفت من جلیلی را دوست دارم، لطفا چند پوستر هم به من بدهید. و شیشه‌ی مغازه‌ها جایگاه عکسِ لبخندی شده بود که با منطق، برنامه، محبت و استدلال امیدها را ترمیم می‌کرد. نزدیک اذان مغرب، درحالی که خورشید پس از یک روز شیرین دامن از خاک زمین برمی‌کشید، پوسترهایمان تقریبا ته کشید و تک‌تک به خانه‌هامان بازگشتیم. همراه با عطر پررنگی از شیرینی برخوردها و نگاه‌ها. با رضایت از اختلاف عقیده‌هایی که یکی شدند. و نارضایتی‌هایی که به امید بدل شدند... ورق عشق فارغ از اینکه نتیجه باب میل ما می‌شود یا نمی‌شود، فارغ از اینکه تلاش‌ها نتیجه می‌دهند یا نمی‌دهند، دل ما گرم است به عشق و امید. به همان‌هایی که با وجود تنگ بودن سفره‌شان و سایه انداختنِ سیاهی تنگ‌دستی و فقر بر خانه‌شان و مشکلات مختلف، بنده‌ی حقند و منطق و صد البته امید؛ نه نقاب‌های تیره و تاری که روشنایی دل مردم را نشانه گرفته‌اند. مردم ما، همان لبخند به لب‌های پرمحبت، همان ایستاده‌های استوار، روزی روشنایی ابدی را رقم می‌زنند... ~عآبس @razm59
گفتم: هی می‌خوام امیدوار باشم، هی نمی‌شه... گفت: ورقِ عشق رو بخون. ایران، ایرانِ امام زمانه.
بسم الله الرحمن الرحیم. - شب اول - گاهی به او فکر می‌کنم. به اینکه آن لحظات آخر چه بر سرش آمد؟ نه اینکه بخواهم بگویم از دستْ بسته بودن و تشنگی آزار دیده یا پرت شدن از دارالاماره‌ی نفرین شده‌ی کوفه برایش سخت بوده باشد. نه... سرباز تو از جان خویش واهمه‌ای ندارد و تمام همّ و غمش فقط تویی. به این فکر می‌کنم آن لحظات آخر آیا در خورشید تو را تماشا می‌کرد؟ آیا بر نیزه‌ها و شمشیرهای کوفیان بوی خون به ناحق ریخته شده‌ی تو را جلو جلو استشمام می‌کرد؟ آن زمان که تو به سمت کوفه راهی می‌شدی و او به سوی شهادت، سرهای به نیزه دوخته شده را می‌دید؟ مسلم راست می‌گوید حسین... کاش نیایی. اصلا هزار تا مثل ما و مسلم فدای تو. کاش نیایی که مبادا قصه‌ی گودالی و انگشتری و سری و نیزه‌ای پیش بیاید. که مبادا خیمه‌ای بسوزد و طفلی پا برهنه وجب به وجب صحرا را بدود... هزار تا مثل ما و مسلم فدای یک تار موی تو. کاش نیایی... ~عآبس @razm59
بسم الله الرحمن الرحیم - شب دوم - می‌دانی، خداوند آنگاه که در عالم ذر از فرزندان آدم پیمان می‌گرفت، به تو نعمتی بزرگ بخشید. در آن روز حتی اگر انسانی از تمام توشه‌های دنیا و آخرت بی‌نصیب می‌ماند، اگر نعمتی که به تو دادند را می‌داشت از تمام دو جهان بی‌نیاز می‌شد. خدا به واسطه‌ی این نعمت، به تو عزت بخشید. این نعمت سبب شد خاکِ تو از گرامی‌ترین خاک‌های جهان باشد؛ به اندازه‌ای که خداوند برتری‌ات دهد نسبت به خاکِ کعبه و در بهشتش تو را جایگاه پیامبران اولوالعزمش کند... روزی به برکتِ حسین، برای همیشه قبله‌ی عاشقان شدی. به برکت حسین به جایی رسیدی که اشک در چشمان پیر و جوان ما با بردن نامت حلقه می‌زند و دل‌ها از اشتیاق و دلتنگی فشرده می‌شوند و میلِ هدایت می‌کنند... میلِ سفر به جانبِ تمامِ داشته‌ی دنیا و عقبی‌شان. روزی قدم‌های مبارکِ حسین بن علی روی خاکت نشست و در نتیجه صاحبِ شان و مقام شدی. حال که اینگونه بها یافتی، حال که او خیمه‌اش را روی خاکت برپا کرده و تا ابد قصد اقامت دارد، با او مهربان باش. خونِ پاکِ او و فرزندان و اصحابش را با عشق و مِهر در خود حفظ کن. آن هنگام که زمین خورد، با ملایمت او را در آغوش بکش و بر سر زخمی‌اش بوسه بزن. محبوب و مقصود و معشوقِ ما را آرام در خاکِ خودت نگاه دار. فرزندان و اهل بیتش را... آه که حسین روی اهل حرمش حساس است. فرزندان و اهل بیتش را گرامی‌دار چون مادری که طفلش را. خارهای روییده از زمینت را غلاف کن تا آسیبی به پاهایشان هنگام ندای عَلَیکُنَّ بالفرار نرسد. خصوصاً کودکان. کربلا! پای طفلان کوچک است و کم تحمل... از همه مراقبت کن؛ از طفلان بیشتر... ~عآبس @razm59
بسم الله الرحمن الرحیم - شب سوم - عزیز دلم، گفته بودم باباها همیشه به موقع می‌رسند. چطور رسیدن‌شان آنقدرها مهم نیست. این اهمیت دارد که می‌رسند. یعنی حتی اگر فرسنگ‌ها میان‌تان فاصله باشد، حتی اگر معجر و موها با هم سوخته باشند، حتی اگر دخترشان را بازار به بازار شام و کوفه گردانده باشند، باز هم برایشان فرقی ندارد. خصوصاً بابای تو... بابای تو دستگیر عالم و آدم است. مردان شامی را نگاه نکن؛ پادشاهان و شاهزادگان هم تا به پدر تو می‌رسند سر تعظیم فرود می‌آورند و دست گدایی سویش دراز می‌کنند. می‌دانم که خیلی دلتنگ شدی... می‌دانم که خیلی آزار دیدی از این جماعتی که ادعا دارند از نوه‌ی پیامبر و پسرِ خیرالنساء دین‌دارترند. می‌دانم که خیلی انتظار کشیدی جانِ دلم. سخت است در عرض یک روز تمام کس و کارت عازم سفر شوند و تو بیابان به بیابان دنبال‌شان بگردی و اثری نیابی. تازه، آنجایی شرایط سخت‌تر می‌شود که بخاطر بی‌تابی و حجم انبوه دلتنگی‌ات، از همان‌هایی که مسبب گم کردن خانواده‌ات بودند، سیلی هم بخوری! آنجایی سخت‌تر می‌شود که با عزت و احترام و قربان صدقه وارد کربلا شوی و بعد، با ناسزا و تازیانه بیرون ببرندت. آنجایی سخت‌تر می‌شود که گوشواره از گوش بدون باز کردن قفل‌ش جدا شود. آن هم چه جدا شدنی... اشکالی ندارد اما. حالا گمشده‌ات را نه در میان بازارها و سنگ‌ها و توهین‌ها، که در کنج خرابه‌ای تاریک و غمناک پیدا می‌کنی. حالا گمشده‌ات درمانِ تمام غصه‌هایت می‌شود. حالا گمشده‌ات، از سفر برمی‌گردد تا با هم به جایی بهتر از این دنیای خوار و سفله بروید. فقط... فقط کاش به پدرت از رنج‌های این مدت چیزی نگویی. فکر می‌کنم مصیبتِ آنچه بر تو گذشت، حتی از داغ علی اکبر و قاسم و شیرخواره‌اش هم سنگین‌تر باشد. هر چند خودش که ببیندت متوجه می‌شود چقدر شبیه مادرش شدی... ~عآبس @razm59
سلام✨ امروز یه کار خیلی مهم دارم که برای خوب پیش رفتنش، محتاجِ دعای شمام. دعای خیر روونه‌ می‌کنید برام؟
رزم
سلام✨ امروز یه کار خیلی مهم دارم که برای خوب پیش رفتنش، محتاجِ دعای شمام. دعای خیر روونه‌ می‌کنید بر
•📬• سلام و وقت بخیر، إن شاءالله که در کارتون موفق و سربلند باشید. •~• سلام، وقت شما هم بخیر خیلی ممنون✨