گفتم: هی میخوام امیدوار باشم، هی نمیشه...
گفت: ورقِ عشق رو بخون. ایران، ایرانِ امام زمانه.
بسم الله الرحمن الرحیم.
- شب اول -
گاهی به او فکر میکنم. به اینکه آن لحظات آخر چه بر سرش آمد؟ نه اینکه بخواهم بگویم از دستْ بسته بودن و تشنگی آزار دیده یا پرت شدن از دارالامارهی نفرین شدهی کوفه برایش سخت بوده باشد. نه... سرباز تو از جان خویش واهمهای ندارد و تمام همّ و غمش فقط تویی. به این فکر میکنم آن لحظات آخر آیا در خورشید تو را تماشا میکرد؟ آیا بر نیزهها و شمشیرهای کوفیان بوی خون به ناحق ریخته شدهی تو را جلو جلو استشمام میکرد؟ آن زمان که تو به سمت کوفه راهی میشدی و او به سوی شهادت، سرهای به نیزه دوخته شده را میدید؟ مسلم راست میگوید حسین... کاش نیایی. اصلا هزار تا مثل ما و مسلم فدای تو. کاش نیایی که مبادا قصهی گودالی و انگشتری و سری و نیزهای پیش بیاید. که مبادا خیمهای بسوزد و طفلی پا برهنه وجب به وجب صحرا را بدود... هزار تا مثل ما و مسلم فدای یک تار موی تو. کاش نیایی...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب دوم -
میدانی، خداوند آنگاه که در عالم ذر از فرزندان آدم پیمان میگرفت، به تو نعمتی بزرگ بخشید. در آن روز حتی اگر انسانی از تمام توشههای دنیا و آخرت بینصیب میماند، اگر نعمتی که به تو دادند را میداشت از تمام دو جهان بینیاز میشد.
خدا به واسطهی این نعمت، به تو عزت بخشید. این نعمت سبب شد خاکِ تو از گرامیترین خاکهای جهان باشد؛ به اندازهای که خداوند برتریات دهد نسبت به خاکِ کعبه و در بهشتش تو را جایگاه پیامبران اولوالعزمش کند...
روزی به برکتِ حسین، برای همیشه قبلهی عاشقان شدی. به برکت حسین به جایی رسیدی که اشک در چشمان پیر و جوان ما با بردن نامت حلقه میزند و دلها از اشتیاق و دلتنگی فشرده میشوند و میلِ هدایت میکنند... میلِ سفر به جانبِ تمامِ داشتهی دنیا و عقبیشان.
روزی قدمهای مبارکِ حسین بن علی روی خاکت نشست و در نتیجه صاحبِ شان و مقام شدی. حال که اینگونه بها یافتی، حال که او خیمهاش را روی خاکت برپا کرده و تا ابد قصد اقامت دارد، با او مهربان باش. خونِ پاکِ او و فرزندان و اصحابش را با عشق و مِهر در خود حفظ کن. آن هنگام که زمین خورد، با ملایمت او را در آغوش بکش و بر سر زخمیاش بوسه بزن. محبوب و مقصود و معشوقِ ما را آرام در خاکِ خودت نگاه دار. فرزندان و اهل بیتش را... آه که حسین روی اهل حرمش حساس است. فرزندان و اهل بیتش را گرامیدار چون مادری که طفلش را. خارهای روییده از زمینت را غلاف کن تا آسیبی به پاهایشان هنگام ندای عَلَیکُنَّ بالفرار نرسد. خصوصاً کودکان. کربلا! پای طفلان کوچک است و کم تحمل... از همه مراقبت کن؛ از طفلان بیشتر...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب سوم -
عزیز دلم، گفته بودم باباها همیشه به موقع میرسند. چطور رسیدنشان آنقدرها مهم نیست. این اهمیت دارد که میرسند. یعنی حتی اگر فرسنگها میانتان فاصله باشد، حتی اگر معجر و موها با هم سوخته باشند، حتی اگر دخترشان را بازار به بازار شام و کوفه گردانده باشند، باز هم برایشان فرقی ندارد. خصوصاً بابای تو... بابای تو دستگیر عالم و آدم است. مردان شامی را نگاه نکن؛ پادشاهان و شاهزادگان هم تا به پدر تو میرسند سر تعظیم فرود میآورند و دست گدایی سویش دراز میکنند.
میدانم که خیلی دلتنگ شدی... میدانم که خیلی آزار دیدی از این جماعتی که ادعا دارند از نوهی پیامبر و پسرِ خیرالنساء دیندارترند. میدانم که خیلی انتظار کشیدی جانِ دلم. سخت است در عرض یک روز تمام کس و کارت عازم سفر شوند و تو بیابان به بیابان دنبالشان بگردی و اثری نیابی. تازه، آنجایی شرایط سختتر میشود که بخاطر بیتابی و حجم انبوه دلتنگیات، از همانهایی که مسبب گم کردن خانوادهات بودند، سیلی هم بخوری! آنجایی سختتر میشود که با عزت و احترام و قربان صدقه وارد کربلا شوی و بعد، با ناسزا و تازیانه بیرون ببرندت. آنجایی سختتر میشود که گوشواره از گوش بدون باز کردن قفلش جدا شود. آن هم چه جدا شدنی...
اشکالی ندارد اما. حالا گمشدهات را نه در میان بازارها و سنگها و توهینها، که در کنج خرابهای تاریک و غمناک پیدا میکنی. حالا گمشدهات درمانِ تمام غصههایت میشود. حالا گمشدهات، از سفر برمیگردد تا با هم به جایی بهتر از این دنیای خوار و سفله بروید. فقط... فقط کاش به پدرت از رنجهای این مدت چیزی نگویی. فکر میکنم مصیبتِ آنچه بر تو گذشت، حتی از داغ علی اکبر و قاسم و شیرخوارهاش هم سنگینتر باشد. هر چند خودش که ببیندت متوجه میشود چقدر شبیه مادرش شدی...
~عآبس
@razm59
سلام✨
امروز یه کار خیلی مهم دارم که برای خوب پیش رفتنش، محتاجِ دعای شمام. دعای خیر روونه میکنید برام؟
رزم
سلام✨ امروز یه کار خیلی مهم دارم که برای خوب پیش رفتنش، محتاجِ دعای شمام. دعای خیر روونه میکنید بر
•📬• #ناشناس
سلام و وقت بخیر، إن شاءالله که در کارتون موفق و سربلند باشید.
•~•
سلام، وقت شما هم بخیر
خیلی ممنون✨
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب چهارم -
امشب همهی گنهکارها، همهی به بنبست رسیدهها، همهی خجالتزدهها، باز به دامانِ پرنور او بازمیگردند. و بشنو از پیرِ ما آنگاه که گفت «فروا الی الحسین». حتی با شانههای خم. حتی با بار گناهی به سنگینی کوهها. حتی با نگاهی خجل و شرمنده، فروا الی الحسین.
که اگر چون حر، عصیانی به بلندای آسمانها و به سنگینی جِرم آنچه در زمین است مرتکب شدی و سینهات تنگ شد و گَرد شرمندگی روی نگاهت نشست، فروا الی الحسین.
که اگر چون حر لحظهای دلت هوای آغوش حسین کرد و چون پرندهای که برای آزادی، خویش را به قفس میکوبد، دست به تقلا زد، سرت را به پرچمهای هیئتش تکیه بده و با دل نجوا کن فروا الی الحسین.
که اگر چون حر بریدی از همه، از خود، از زمین و دلت آرامشی به ژرفای دریاها خواست، زانو در بغل بگیر و بیکسیِ خود را به رخش بکش و فروا الی الحسین.
که اگر چون حر هوای رسیدن به محبوب کردی و دیدگانت مهمان حسرتِ لبخندش شدند، فروا الی الحسین.
هر طور که شد، هرولهکنان یا با قدمهایی خجل، با شادی یا غم، چون حر به آغوشش پناه ببر که ما پرندهی جلدِ اوییم. که ما نفس کشیدنِ بی حبِ او را ننگِ دنیا و آخرت میدانیم و در روشناییها و سیاهیها نامش از زبانمان نمیافتد... حتی اگر پرندهی زخمی باشیم و میان راه باز مانیم، او سر میرسد. کرم و رحمتِ او بهقدری کثیر است که اصلاً خود دنبال زمین خوردهها را میگیرد... که اصلاً در تاریکی قبر هم دنبالِ نوکرش میگردد. که اصلاً هدایتش را از دشمنش هم دریغ نمیکند. و اگر تردید داشتی، از حر بپرس... بپرس که چگونه آقا و اربابش، در لحظات آخر سرش را به دامان گرفت و چشم بر گناه او بست. فروا الی الحسین برادر. فروا الی الحسین.
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب پنجم -
در کربلا، در بحبوحه جنگ، دور تو را گرفته بودند. تنها جنگیدن، با جسم و روحی پر از جراحت، با کامی خشک و تشنه، اگر من نفهمم چقدر سخت است، عبدالله بن الحسن میفهمد. زینب هم. شاید به همین خاطر بود که دو فرزندش را لباس رزم پوشاند. که چند یار دیگر هم دور خودت داشته باشی و کمی دیرتر به قتلگاه بروی.
همه در خیمه میخواستند که تو باشی. که بمانی. مثل ما که دلمان زندگی بی حب تو را نمیخواهد. مثل ما که کل سال را انتظار میکشیم برای محرم تا امام حسینِ زندگیمان پررنگ و پررنگتر شود. بلاتشبیه البته...
اهل حرم، با صدای برخورد شمشیرها و فریاد مردان کوفی، بند دلشان از هم میگسست که نکند...؟ اهل حرم هر بار که تو بهشان سر میزدی و به میدان برمیگشتی، چیزی در دلشان میلرزید که نکند این بار آخر باشد؟ یکیاش عبدالله بن الحسن.
در کربلا، بیشتر از اینکه صحبت از دشمنی و خصم باشد، از داشتنِ معرفت بود. از انسانهایی که دست از تو و محبت تو برداشتند. از انسانهایی که حاضر شدند تو در نزدیکیشان ذبح شوی و آنان برایت دست به دعا بردارند و از ترس لشکر فرضی شام، در کنج خلوت ذلتبارشان بخزند. صحبت از عشق بود در کربلا. صحبت از اینکه عیار دوست داشتن هر کس چقدر است. عشق همینطور است دیگر... در عمل مشخص میشود. که اگر عاشق باشیم، رشتهی محبت، ما را هرطور که هست به سوی معشوق میکشد. درست مثل عبدالله بن الحسن. همین هم میشود که مردانِ به ظاهر دیندارِ اهل سجود و قرآن و زهد و بندگی چهل پنجاه شصت ساله، شمشیر برای سرِ پسرِ پیامبر تیز میکنند و حتی از زدن سنگ و عصا به تو دریغ نمیکنند؛ بعد از آن طرف کودکی که هنوز به سن بلوغ هم نرسیده، تا انتهای ابد دنبال تو میآید. میآید که مبادا هنگامی که در اوج خستگی و تشنگی در میان محاصره روی زمین نشستهای، شمشیر بحر بن کعب سر تو را قطع کند. میآید، دستش را و جانش را فدا میکند که مبادا دست از تو بردارد و جدا شود. مردان مقدسنما شمشیر تیز میکنند برای سر تو و او در اوج خلوص نوای «ویلک یا ابن الخبیثه، أ تقتل عمی؟» سر میدهد. او خود را به آغوش و یاری عشق میرساند که مبادا ساعتی زودتر به قتلگاه روی...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب ششم -
در روز روشن، ماه میتابید. همه دیدند. چه دوست و چه دشمن دیدند که به دست و پای حسین افتاده بود برای اذن میدان. همه دیدند که حسین ماه را در آغوش کشید و از ته دل گریست. کسی چه میداند... شاید ماه تجسم حسن بی علی بود. شاید اهل حرم حسن را میدیدند که احلی من العسل گفت و با صورتی خیس از اشک راهی میدان رزم شد.
در روز روشن، ماه میتابید. در روز روشن ماه خروشید و رجز خواند و چون شیر جمل پیکار کرد. با شمشیری که به حمایت از حسین بلند شده بود حیدروار جنگید و سی و پنج نفر را به درک واصل کرد و همه دیدند که تمام آسمان یکپارچه «وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُوا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِّلْعَالَمِینَ» میخواند. همه دیدند...
در روز روشن، ماه میتابید. و آیا شنیدهای که عدهای چشم دیدن ماه را نداشته باشند؟ در کربلا اما شنیدن نه؛ همه دیدند. همه دیدند خصم قصدِ جان ماه را کرد. همه دیدند کوفه بار دگر ضربتی ناجوانمردانه بر فرقی دیگر فرود آورد.
در روز روشن، ماه میتابید. ماه به روی زمین آمده بود؛ اما آگاه باشید که ماه را کشتند. اهل زمین! در روز روشن، ماه را کشتند. همه دیدند. همه...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب هفتم -
دستانِ کوچکش را مشت کرده بود و در هوا تکان میداد. ردِ اشک روی گونههای سرخ و چون گلش جا مانده بود. دیگر حتی نای گریه کردن هم نداشت و تنها چیزی که از او به گوش میرسید، زجههایی کوتاه و جانسوز بود.
با اینکه صدای شمشیرها خوابیده بود، سکوت همچنان بیگانه بود با آن دشتِ داغ و بیآب. البته آب بود؛ اما نه برای آل علی.
پدرِ کودک، برای وداع سوی خیمه آمد. کودک با شدت بیشتری دستهایش را تاب داد و صدای فریادش، در میان حجم انبوهِ قهقههای دشمن پیچید. انگار از نوای حق، فقط همین یکصدا باقی مانده بود و البته، دستان گرم و خستهای که کودک را در آغوش کشید. لبهای خشک و ترکخوردهی علی، دردی شد بر حجم سنگین دلِ داغدار پدر. حس میکرد از وزنِ علیِ کوچکش کم شده است. سه روزه وزن کم کرده بود نوزاد شش ماههاش.
حسین هنوز از تمامِ هستیاش نگذشته بود. یک یار دیگر در خیمه مانده بود... اگر چه کوچک؛ اما، پر از رشادتِ موروثیِ آل محمد. کودک را محکمتر در آغوش فشرد. بر اسب نشست و سوی دشمن تاخت. خوب مراقب بود که یاسِ کوچکِ پژمردهاش خراش نبیند و از گلبرگهایش کم نشود. آفتاب بیرحمانه به صورت و گردنِ علی، میتابید. پدر مقابل صف دشمنان که رسید، ایستاد. نگاه در چشم دشمن دوخت و یاسِ کوچکش را بالا برد و نزدیکِ خدا نگه داشت. سکوت مهمان دشت شد و نگاهِ عدهای میلِ هدایت کرد. حسین، علی شیرخوارهاش را آورده بود برای راهنمایی این قومِ گردنکش و طغیانگر.
علی دستانش را در هوا تاب داد. انگار که خدا برایش آغوش باز کرده باشد و او، بخواهد در آغوشِ خالق جای گیرد.
طنینِ دلنشین پدر در گوش علی پیچید:
- یا قوم قد قتلتم شیعتی و أهل بیتی، و قد بقی هذا الطفل یتلظّى عطشا، فاسقوه شربة من الماء.
صدایی غیر از صدای پدر، به گوشش رسید. صدایی غیر از نوای حق. صدایی پر از شومی و نحسی. رنگِ فرمانِ قتل داشت صدا و قصد جان.
آفتاب بیرحمانه به صورت و گردنِ علی، میتابید... تیری بیرحمتر از آفتاب، از بندِ کمان گریخت. گردنِ یاس حسین را نشانه گرفت و البته، جانِ حسین را. از همان زمان که خیسی خون، به دست حسین رسید و نوایِ بیجان علی قطع شد، با یک تیر، جان دو نفر گرفته شد... جانِ طفل و پدرش. خدا علی را به آغوش کشیده و حسین، از همه چیزش گذشته بود. پدر حتی نمیخواست خونِ علی هم مهمانِ زمین شود. همه چیزِ علیِ کوچکش برای خدا بود. مشتش را ظرف خون طفلش کرد و بعد، تمامِ خون را به هوا پاشید. آسمان مهمانِ باران شده بود. مهمانِ رحمتی عظیم...
دشت عطر گردن علی را گرفته بود. لطافت و رشادت علی در تمام دشت تکثیر شده بود. دشت بوی آب میداد. آبی که از طفلی کوچک دریغ شده بود...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب هشتم -
بچه که بودم، وقتی میگفتند شب هشتم سنگین است آنقدرها درکی نداشتم. مثلا نمیدانستم به چه چیزی دقیقا سنگین میگویند؟ دقیقا چه چیزی به شانههای بزرگترها آنقدر فشار میآورد که زیر گریه میزنند؟ مگر آن شب هشتمی که میگفتند چقدر سنگین بود که حتی پدرم هم زورش به آن نمیرسید؟ اصلا مگر چقدر سنگین بود که تو هم... تو هم با صدای بلند گریه کردی؟
نمیدانستم... نمیدانستم جان دادن در روضهای یعنی چه؟! نمیدانستم شکستن زیر بار غمی یعنی چه؟! نمیدانستم حسِ نگاهِ ناامیدانه به دنبالِ یلی رشید یعنی چه؟! نمیدانستم گریستن دنبالِ تازه جوان یعنی چه؟! آه حسین... من فکر میکردم اسماعیل لحظهی آخر ذبح نشد و ابراهیم به سوگ فرزندش ننشست. من نمیدانستم دردِ پدری که فرزندش را در راه خدا ذبح میکند چقدر سنگین است. من نمیدانستم سنگینی یعنی چه.
نمیدانستم هنگامی که دلتنگ پیامبر خدا میشدی او را تماشا میکردی. نمیدانستم شبه پیامبر را میان لشکر دشمن فرستادن یعنی چه؟! نمیدانستم میان هلهلهی دشمن، بالای سرش چه کشیدی. نمیدانستم معنای جملهی «بعد از تو خاک بر سر این دنیا باد» یعنی چه؟! نمیدانستم چرا باید یک نفر را با عبا جمع کنند. نمیدانستم ارباً اربا یعنی چه. ببخش عزیزم. نمیدانستم... نمیدانستم چه کشیدی... نمیدانستم شب هشتم سنگین است یعنی چه؟!
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب نهم -
میدانم درخواست نابجایی است. آن هم بعد از هزار و اندی سال. میدانم بین آن همه ابلیسصفت که دور تا دور تو را گرفتهاند و حتی به کودک شیرخواره هم رحم ندارند نشدنی است؛ اما... عمو، میشود خودت را برسانی؟
عمو! لطفا خودت را برسان. نه بخاطر مایی که روضهها و مرثیههای امالبنین بیچارهمان کرده؛ بخاطر رقیه. عموی یل و قویِ رقیه! میترسم اگر نرسی دستِ سنگینِ سفلگانِ شامی رویش بلند شود. میترسم چشم تو را دور ببینند و گوشوارههایش را به غارت برند.
عمو! لطفاً خودت را برسان. نه بخاطر مایی که دستانِ بریدهات خانه خرابمان کرده؛ بخاطر علیاصغرِ رباب. که اگر نرسی غمِ علی هم به غمهای حسین اضافه میشود. اگر نیایی همهی اجزای جهان با واو به واوِ لالاییهای رباب خون گریه میکنند.
عمو! لطفاً خودت را برسان. نه بخاطر مایی که کمرِ خم شدهی حسین هنگامِ کشیدنِ عمودِ خیمه پیرمان کرده؛ بخاطر زینب. اگر نباشی، اگر خدایی نکرده عمود آهنینی از خدا بیخبر بیاید و درست بر فرقت بنشیند... اصلاً خودت بگو. زینب و رخت اسارت؟ زینب و تازیانه؟ زینب و مجلسِ بزمِ شراب؟ برس عباس. زینب دختر علیست. خودت را برسان.
عمو! لطفاً خودت را برسان. نه بخاطر مایی که شرمندگیات از نرسیدن آب به خیمهها دلمان را ریش کرد؛ بخاطر حسین. یار با وفای حسین! پهلوانِ حسین! به خدا برای خودمان نمیترسیم... اگر نرسی، اگر از آن لشکرِ نفرین شدهی اطرافِ فرات عبور نکنی، آخر پس حسین چه؟ چه کسی هنگام شهادتش سرش را به دامان بگیرد؟ یعنی حسین تنها میان این جماعت برود؟ یک حسین و سیهزار مردِ جنگی؟ یک حسین و این همه نیزه و شمشیر؟ یک حسین و لشکری با این همه بیرحمی و وقاحت و قساوت؟ بخاطر خدا برس عباس. بخاطر خدا خودت را برسان و نگذار حسین تنها راهیِ قتلگاه شود...
~عآبس
@razm59