-
مَنبَراۍتۅهَمچۅنحَـبیبنِمیشَوَم
اَمـٰاتۅیۍحَـبیبِدِلِتَنھـٰایَمحُسِین'!💚
#جان_فدا
🕊 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَحْلُمُ ؛
عَنِّی حَتَّى كَأَنِّی لا ذَنْبَ لِی ...
🌱 سپاس خدایی را که آنقدر بر من ؛
صبر میکند که گویی گناهی ندارم
#خداےجان♥
「♥🔌」
اصلا من فدا یڪاشۍ هایح ـࢪمٺ،
من بهفدایٺابلوھاےح ـࢪمٺ،
-من بهفدایاون گنبدٺ،
فدایۍ ڪࢪبلا ھمینهدیگہ آقا ج ـون💔:)!
#جان_فدا🌿
#امام_حسین
˹➜˼
•
بهت قول میدم
یه روز خدا تلخی این روزامون رو
با شیرینی عشقش
شیرین میکنه 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔یه روزی چهار تا پسر داشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم ساندیس خواست . .
خبرنگار از ابومهدی پرسید :
شما که عرب هستین ؛ چطور انقدر
قشنگ فارسی صحبت میکنین ؟
ایشون پاسخ قشنگی داد ؛
- عربی زبانِ قرآن است
و فارسی زبانِ انقـلاب است !
#وصال_حق
- نباید کسۍ خیال کند کھ درس نمیخوانیم ،
اما برایِ دین خدمٺ میکنیم؛
نمیشود ! بدون درس خواندن...
نمیشود خدمت کرد :)!
#حضرت_آقا❤️
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_ونهم
دیدن عباس بیدست،
رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنڪه از پا بیفتد، در آغوشش ڪشیدم. تمام تنش میلرزید، با هرنفس نام عباس در گلویش میشڪست و میدیدم در حال جان دادن است.
زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورڪردنی نبود ڪه زینب و زهرا مات پیڪرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی ڪه به سختی تڪان میخورد حضرت زینب ﴿س﴾ را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد،
هر چه نوازشش میڪردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میڪرد :
_سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو ڪرده بود و میدیدم از همین فاصله چه
دلی از حلیه میشڪافد ڪه چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا ڪمتر ببیند.
هر روز شھر شاهد شھدایی بود
ڪه یا در خاڪریز به خاڪ و خون ڪشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند،
اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر ڪه همه گرد ما نشسته و گریه میڪردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شبهایی ڪه در گرما و تاریڪی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل ڪنیم.
شب ڪه شد
ما زنها دور اتاق ڪِز ڪرده و دیگر نامحرمی در میان نبود ڪه از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میڪردیم. در سرتاسر شهر یڪ چراغ روشن نبود،
از شدت تاریڪی،
شهر و آسمان شب یڪی شده و ما در این تاریڪی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میڪردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میڪردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شڪایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم.
آب آلوده چاه هم حریفم شده
و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود ڪه لحظهای از آتش تب خیس عرق
میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم ڪه استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میڪرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد ڪه دو هلیڪوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
حالا مردم بیش از غذا به دارو نیازداشتند حسابش از دستم رفته بود چند مجروح
و بیمار مثل عمو مظلومانه درد ڪشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشڪی ڪه هلیڪوپترها آورده بودند به ڪار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد ڪه یڪ قطرهآب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و ڪاری از دستش برنمیآمد ڪه ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند
فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیڪوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش ڪشیدم و تبولرز همه توانم را برده بود ڪه تا رسیدن به هلیڪوپتر هزار بار جان ڪندم. زودتر از حلیه پای هلیڪوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میڪرد :
_اگه داعش هلیڪوپترها رو بزنه، تڪلیف اینهمه زن و بچه ڪه داری با خودت میبری، چی میشه؟
شنیدن همین جمله ڪافی بود
تا ڪاسه دلم ترڪ بردارد و از رفتن حلیه وحشت ڪنم. در هیاهوی بیمارانی ڪه عازم رفتن شده بودند حلیه ڪنارم رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد ڪه زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود ڪه یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی ڪه از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه ڪرد :
_نرجس دعا ڪن بچهام از دستم نره!
به چشمان زیبایش نگاه میڪردم،
دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری ڪه تهدیدشان میڪرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا ڪرد :
_عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!
و بغض طوری گلویش را گرفت ڪه صدایش میان گریه گم شد :
_اما آخر عباس رفت ونتونستم باهاش حرف بزنم!
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیڪوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست
حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه ڪند ڪه یوسف را محڪمتر درآغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیڪوپتر ڪشید و رو به من خبر داد :
_باطری رو گذاشتم تو ڪمد!
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید
و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میڪُشد ڪه زبانم بند دلم شد و او در
برابر چشمانم رفت.
هلیڪوپتر از زمین جدا شد...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد