eitaa logo
رفاقت با شهدا
687 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم و علی الخصوص 🌼شهید هادی شجاع🌼 🌷 صلوات بر آقا حضرت محمد و آل آقا حضرت محمد🌷‌ التماس دعای فرج و شهادت 🤲 تکاوران جنگ نرم قرارگاه عملیاتی لشکر خط شکن ۷۷خراسان
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 و بعد با یه لبخند دور شد ازم و منم لبخندی تحویلش دادم .. آقای رضایی خطاب به من گفت : خدانگهدارتون _ خدانگهدار زهرا جان خدانگهدار.. زهرا _ خداحافظ به نیما نزدیک شدم و چون تاریک بود یکم سرم رو بالا گرفتم .. راست میگفت زهرا .. حسابی خوشگل کرده بود . لباس نیمه آستین زرشکی با شلوار مشکی که با موهای مشکی اش خیلی خودنمایی می کرد .. بهش رسیدم که تکیه اش رو از ماشینش گرفت .. _ سلام .. معذرت میخوام اگر منتظرتون گذاشتم . نیما _ سلام .. مشکلی نیست و بعد سوار شد و منم در عقب روباز کردم و سوار شدم .. واقعا ماشین جذابی داشت یک بی ام وی مشکی .. خوب حقم داشت چنین ماشینی داشته باشه پدرش ( شوهر عمه ام)که خارجی هست یک شرکت بزرگ داره که پول پارو می کنه ... در واقع میدونم که پولشون حلاله چون عمم خیلی روی این چیزا حساسه ، با اینکه با یک خارجی ازدواج کرده ولی بازم واجباتش روفراموش نکرده .. من تو فکر بودم و اون هم مشغول رانندگی بود .. نیما _ زندگی زود میگذره ... خیلی بزرگ شدی دختر دایی ... شوکه شدم .. تنها یک کلمه جواب دادم : _ بله دیگه هیچ حرفی نزد و منم اینقدر خسته بودم که سرم رو به شیشه گذاشتم وچشمام روبستم ولی نمیدونم که کی خوابم برد . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زندگی گذره لحظه هاست بزرگ شدی و چه زیباست نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 با صدای ضربه ای که به شیشه خورد ، بیدار شدم ..اطراف را نگاه کردم ‌..هنوز تو ماشین نیما بودم ولی اثری از خودش نبود ، نگاهم به بیرون افتاد .. درسته اینجا خونه مادر جان بود دوباره صدای تق تق شیشه اومد نگاه کردم دیدم صباست.. صبا در را باز کرد و با لبخند گفت : صبا _ خسته نباشی ، سلام ..می‌بینم از فرط خستگی دل به خواب دادی آبجی ! _ سلام آبجی.... آره دیگه خسته بودم واقعا و نفهمیدم کی خوابم برد. صبا _ اصلا نگران نباش ولی قراره حسابی خجالت بکشی !😄 با خنده گفتم : _ آره می‌دونم همه اومدن؟ صبا _ آره فقط خدا را شکر ساحل و سامیار نیومدن مثل اینکه کار داشتن.. آره اون هم می‌دونست که ساحل( دختر عمویم) و سامیار (برادر ساحل ) خیلی اذیتم می‌کنن.. فقط به خاطر اینکه من چادر سرم میکنم.. _ خیلی خوب ، بهتره بریم تو .... صبا _ باشه ، بریم از حیاط گذشتیم و به داخل رفتیم به همه تک تک سلام کردم .. عمه ها با لبخند نگاهم میکردن و عمو ها هم کمی خندیدن ولی پدر جان با لبخند محبت آمیزی نگاهم می کرد .. پدر جان_ سلام دخترم ..خسته بودی باباجان _ بله پدر جان نزدیکش شدم که گفت : _ قربونت شم دختر سخت کوش من _ خدانکنه پدر جان ، ممنونم ازتون ♡ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چشم باز کردم و دیدم تو نیستی بگو که ای یار کجای این جهان ، هستی نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 •°•°•°•°•°•°•°•° عمه نجمه _ منصوره جان برو استراحت کن ما هستیم عمه جان _ ممنون عمه ولی دوست دارم کمکتون کنم تا زود ظرفا مرتب بشه عمه نجمه _ قربونت بشم که اینقدر مهربونی دوست داشتم کمک کنم و با عمه ها صحبت کنم تا با دخترا در اتاق بشینم و کنایه ها و تحقیر هاشون به هم را بشنوم و یا حرفای بیهوده بزنم .. بیخیال این فکرها شدم و نشستم تا ظرف ها را در کابینت بزارم .. همه مشغول کار بودن ، مادرم و زن عمو حمیده مشغول شستن ظرف ها و عمه ها هم مشغول خشک کردن ظرف ها و جابه جایشون بودن .. . . بعد از اتمام کار ها ،همه رفتن تو سالن و فقط من و عمه سهیلا بودیم عمه سهیلا _ منصوره جان دستت درد نکنه واقعا زحمت کشیدی _ خواهش میکنم عمه جان وظیفه بود عمه هم بعد از اتمام کارش از آشپز خونه بیرون رفت. همینجوری مشغول گذاشتن ظرف ها بودم که محسن ( پسر عموم)اومد داخل ، منم همینجوری روی زمین نشسته بودم و داشتم ظرف ها را میذاشتم که صداش باعث شد به طرفش برگردم.. محسن _ منصوره ... نگاه کرد دید کسی نیست و ادامه داد.. محسن _ آبجی منصوره ، چند دقیقه وقت داری با هم صحبت کنیم ؟‌ لبخند زدم .. _ اره ،بیا بشین اونم با لبخند نشست ... در واقع محسن ۵ سال ازم بزرگتر بود ،درسته که پسر عموم بود اما از بچگی ازم مراقبت میکرد ..رفتم به دوران بچگیم .. وقتی که نیما و عمه نجمه با همسرش خارج رفتن که اونجا زندگی کنن ..و من کلی گریه کردم چون نیما تنها همبازیم بود و داشت می رفت... محسن سعی کرد آرومم کنه ،دستم را گرفت و نوازشم کرد ... محسن _آبجی ناراحت نباش ...بلاخره دوباره میاد .... بعد از گذشت ۴ سال وقتی که ۱۴ سالم شده بود یه روز به این فکر کردم که چرا گاهی محسن آبجی صدام میکنه! فرداش به خونه ی مادر جان رفتیم ، عمو کیارش ( پدر محسن) هم بود .. من رفتم در حیاط و گوشه ای نشستم و در فکر فرو رفتم که محسن اومد و کنارم نشست .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 وقتی گرفتار عشق شوی ، قلبت حالی دیگر دارد .. نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 محسن _ آبجی خانم چرا اینجا نشستی ؟ ناراحتی ؟ _ یک سوال بپرسم جواب میدی ؟ محسن _ اره حتما _ خب میخوام بدونم چرا آبجی صدام میکنی و اینکه چرا اینقدر بهم توجه میکنی ؟ محسن با لبخندی گفت : _ خب آبجیم هستی دیگه و هر داداشی هم باید مراقب خواهرش باشه با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _ من وقتی بچه بودم به خاطر مشکلی که داشتم شیر نمیخوردم میدونی که ...؟ _ اره ..فکر کنم به خاطر همون مشکل که اسمت از کامیار به محسن تغییر کرد ..! محسن _ اره خب.. کیوان ( داداش دوقلوش) که هیچ کاریش نبود ولی من مشکل تنفسی داشتم و شیرم نمیخوردم برای همین مادرت بهم شیر داد و الان هم منو تو خواهر وبرادر به حساب میایم 🙂 _ واقعا ، یعنی من و تو خواهر و برادر هستیم ؟😳 محسن _ اره ، تقریبا ☺️ خیلی خوشحال شدم.. محسن با لبخند گفت : _ بیا یک قولی بدیم .. از این به بعد تنها که بودیم به هم آبجی یا داداش یا به اسم همو صدا میکنیم ولی جلوی حتی مامانمون باید رسمی بگیم قبول ؟ باخوشحالی گفتم : _ قبول ♡ محسن _ خب آبجی خانم چی کار می کنی؟! با صدا های پی در پی محسن به زمان حال برگشتم .. محسن _ کجایی ؟ _ همینجام خوب داشتی میگفتی محسن _ الان یعنی فهمیدی چی گفتم ؟ یک نگاه بهم کرد و با خنده گفت : _ از قیافت که مشخصه هیچی نفهمیدی 😄 با لبخند مرموزی گفتم : _ کی گفته ؟خب داشتی میگفتی ...! محسن سرش را تکون داد که یعنی " از دست تو " و ادامه داد : محسن _ خب دیگه هیچی میخوام بیای دانشگاهِ من و ازش خواستگاری کنی .! دست هامو بهم زدم و با هیجان گفتم : _ وااای داداش عاشق شدی ؟ محسن _ هیسسس ... الان کسی میفهمه و بعد خجول سرش را پایین انداخت... محسن _ اره میخواستم جیغ بکشم ولی متاسفانه نمیشد .. _ باشه .. هم سطحته ؟ محسن _ نه من ازش چند ترم تو دانشگاه بالاترم _ اها.. باشه فقط باید خودت منو ببری و بیاری محسن _ چشم آبجی خانم، ممنونم ...راستی شیرینیت هم محفوظه _ اون که بعلله ولی من بستنی میخوام🙂 محسن با خنده گفت : اونم به چشم و بعد بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت ... خیلی خوشحال بودم از اینکه میتونم به برادرم کمکی کنم . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارم روز و شب ( مولانا) نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
زمین‌لرزه ای به بزرگی ۴/۶ریشتر در عمق ۶ کیلومتری برازجان در شهرستان دشتستان را لرزاند لازم به ذکر است تا کنون یک پس لرزه نیز ثبت شده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏』 بِسْمِ رَبِّ نـٰآمَتـ ڪِھ اِعجٰاز مےڪُنَد ؛ یـٰابقیَة‌اللّٰه..؛🌿🤍ˇˇ! السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ــــــ ــ اَللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمَّدِوَآل‌ِمُحَمَّد وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🤍🌿ッ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
♥️ در لغتنامہ قلبم صبح مترادف دلتنگۍاست مولاۍ عزیز و غریبم بیا و با دستهاۍ گره گشاۍ خودت.. معناۍ صبح هایم را عوض ڪن... اۍ غریب ترین دلتنگ عالم 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـڪَ ألْـفَـرَج🌤 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ علیکُم یا اهلَ بَیتِ النُّبوَّة ✨️ختم 14 شاخه گل صلوات✨️ برای سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕊*اَللّهُمَ*🕊        🤍*صَلَّ*🤍             🕊*عَلی*🕊                 🤍*مُحَمَّد*ٍ 🤍                    🕊 *وَآلِ*🕊                      🤍*مُحَمَّد*🤍                       🕊*وَعَجِّل*🕊                      🤍*فَرَجَهُم*🤍                   🕊*وَ اَهلِک*🕊               🤍*عَدُوَّهُم...*🤍          🕊*اَللّهُــــمَّ...*🕊      🤍*عَجـِّل لِوَلیِّکَ*🤍 🕊*الفَـرَج*🕊 *🕊 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌🌿رفاقت با شهدا @Refaghatshohada