فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
خودمان را، با شهدا بسازیم،
ببینیم آنها چه چهرههایی بودند؟؟
شبانه روز اعمالشان، چگونه بود ؟؟
شهید مهدی زینالدین:
«...گواهان همان شهدا هستند...
الگوهایی هستند که انتخاب میشوند برای
اینکه چراغ هدایت دیگران باشند...»
صوت ماندگار «سخنرانی شهید مهدی
زینالدین در حین عملیاتِ خیبر، ۶۲/۱۲/۱۲»
در جمع باقی زرمندگان از خط مقدم
برگشته،لشگر۱۷علی ابن ابیطالب (ع)
گردان های خط شکن ،روح الله از خمین،
علی ابن ابیطالب از اراک،ولی عصر از
رنجان، سید الشهدا از قم،محمد رسول الله
و امام رضا (ع)از قزوین که اکثر فرماندهان
به شهادتش رسیده یا مجروح و مفقود
شده بودند و بعضی گردان ها تعداد
انگشت شمار رزمنده باقی مانده بودند..
[ایامشهادتآقامهدیزینالدین]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شجاعت امیرالمومنین
علی بن ابیطالب علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
🎥در جمع خانواده های شهدای مفقودالاثر آرزوی مرگ می کنم.
💐سالروز شهادت شهید مهدی زین الدین گرامی باد.
#صلوات
#جامانده_ازقافله_شهدا
•┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان دقت کنید👇🏻
همونطور که میدونید هر چیزی یه سری خوبی داره یه سری بدی داره
این رمانهایی که ما قرار میدیم
بعضیاش واقعی و بعضی ها هم نه
به جای اینکه سراغ رمانهای بیخودی و ابکی که هیچ فایده ای هم نداره بریم
ما رفتیم سراغ رمانهای مذهبی☺️
اما اما اما ♨️
دوستای عزیزم نکته ای که باید همیشه در نظر داشته باشید نه تنها درباره رمان ❗️
حتی درباره فیلمها و حتی درباره تفکرات خودتون این هست که سمت فانتزی ها نرید❌
بچه ها ممکنه از خوندن این رمانها بعضیاتون فکر کنین وای چقدر خوبه که دل به یکی بدی که پاسداره❤️🔥
یا دل به یکی بدی از این پسر مذهبیای تخس دانشگاه و پسر همسایه های مومن و سر به زیر....
نه عزیزم از این خبرها نیست...
بچه ها میشناسیم کسایی رو که پاسدارن اما اصلا شبیه اینهایی که ما تو داستانها میخونیم نیستن..
یه چیزی میگم جدی بگیرید:::
طرف تو خاستگاری میگه شما اقا رو قبول دارید پسر خیلی قوی گفت بلههههه مگه میشه قبول نداشته باشم
بعد ازدواج دختر خانم میبینه اقا پسر خیلی با اقا مخالفت میکنه
گفت مگه شما نگفتی اقا روقبول داری؟
پسره گفت : من فکر کردم آقا امام زمان رومیگی😌
حالا هر گردی گردو نیست
هر پاسداری قرار نیست شهید مدافع حرم بشه
هر ریشوی تخسی قرار نیست بیاد بگیردتون😄🙊
آقا پسرا
همه دختر خانوما هم قرار نیست مثل شخصیت های رمان ها باشن...
اکثر رمان ها این قسمت هاش تخیل ذهنی نویسنده ست🌹☺️
#سخن_مدیر
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🌷به نام خداوندی که عشق را بنیان نمود🌷
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۱
در حال و هوای پاییزی گویا باد مدام میخواست دست نوازشش را بر سر من و درختان بکشد .
مثل هرشب دیگه ای روی یکی از پله های حیاط نشسته بودم و داشتم با خدا صحبت می کردم :
_ خدای من ، ممنونم که آنقدر زیبایی در جهان آفریدی که پایانی نداره،ممنونم که بهم معرفت دادی تا بتونم بشناسمت و بنده ی خوبی باشم ..
همچنان مشغول صحبت با خدای خودم بودم که در به صدا دراومد ، پرسیدم کیه که فهمیدم مادرجان هست .
به خونه رفتم و به پدر و مادرم که مشغول صحبت بودن گفتم.
مادر، سریع شروع به تمیز کردن خونه و پدر به استقبال مادرش رفت .
رفتم در حیاط و رو به مادرجان گفتم :
_ سلام مادر جان ،چه خوب شد اومدید دلم براتون یک ذره شده بود
مادرجان به سمتم اومد و در آغوشم گرفت و گفت:
_ الهی فداتشم دخترم منم دلم برات تنگ شده دختر خوبم
صدای مادرم از پشت سر گویای آمدن به حیاط رو میداد :
_ سلام مادر جان خوبید ؟
و مادر جان هم جوابش رو داد و به خونه رفتیم. مادر جانم معمولا دوست نداشت از تلفن استفاده کنه و احتمالاً هم الان خبری داره که من فکر می کنم خبر خوبی باشه.. همه منتظر حرف مادر جان بودیم که مادر جان با سردرگمی گفت:
_ پس صبا کو ؟ چرا نمی بینمش ؟!
یادم رفته بود بگم بیاد ، پس سریع گفتم :
_ الان میگم بیاد ، احتمالا داره درس میخونه
صباخواهر کوچکترم بود که ۱ سال اختلاف سنی داشتیم ولی همه فکر میکردن ما همسنیم و دوقلو ..
سریع به اتاق رفتم و گفتم:
_ صبا ،صبا بیا مادر جان اومده
صبا بلند شد و به داخل خونه رفت و سلام واحوالپرسی کرد ..
رفتم و چند چای دبش خوشمزه ریختم و آوردم تا منتظر کلام مادرجان باشیم .
کنار مادرجان نشستم که با یک لبخند شروع کرد :
_ فردا دخترم نجمه میاد ایران و مستقیم مشهد البته با خانواده ، صابر جان فردا با بچهها و همسرت بیا که قراره همه جمع بشیم و ناهار روخونه من بخورین.
پدر که از شنیدن این خبر حسابی خوشحال شد ،گفت:
پدر _ واقعاً !! چشم حتماً
_ مادرجان واقعا قرار هست عمه نجمه بیاد ... وای خیلی خوشحالم ..😊
صبا با ذوق گفت : 😍
_ واای مامان فردا چی بپوشم ....؟
از سوال صبا همه خندمون گرفت و همه خندیدیم ....😄
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در حال و هوای راز و نیاز بودم ، گویی تو در حال آمدن ..
نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۲
•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_مامان ، مامان ؟
مادر _ بله ، باز چی میخواین؟ اگر گذاشتید شما دوتا من حاضر بشم
_ شرمنده مامان ، فقط یک لحظه میای ؟
مامان _ باشه ، اومدم
مامان که وارد شد با دیدن من و صبا در تیپ جدیدمون لبخند روی لبش شکل گرفت ..
فقط یک جمله گفت :
_خیلی خوشگل شدین ..♡
من و صبا هم از خوشحالی دست همو گرفتیم و جییییغ کشیدیم 😁
مامان دستشو رو گوشش گذاشت و تند رفت بیرون و ما کلی خندیدیم و نشستیم رو تخت تا کیفمون رو حاضر کنیم .
_ صبا ؟
صبا _ جانم !
_ آبجی نمیدونم قراره چجوری با عمه نجمه بعد این همه سال روبه رو بشم ، آخه خیلی وقته ندیدمشون !
صبا _ راستشو بگو منصوره ! نمیدونی با عمه نجمه یا نیما ؟😉
_ چی ؟ ! نه بابا .... تو که میدونی منظورم کیه ؟
درسته اون میدونست ..خیلی وقت پیش وقتی من ۱۰ سالم بود و نیما ( پسرعمم)۱۳ ساله بودکه اونها رفتند خارج تا اونجا زندگی کنند و من که ۱۰ سال از عمرم همبازیم نیما بود و البته محسن ( پسرعموم)که اون خب بزرگتر از نیما بود و همیشه ازما مراقبت میکرد .
وقتی از هم جداشدیم و اون رفت خیلی گریه کردم و محسن سخت تونست آرومم کنه ..
صبا _ منصوره ، منصوره ؟ هووی کجایی !
_ چی ؟ ها ! با منی .. اینجام
صبا _ معلومه اصلا ! ولش کن بیا بریم بابا داره صدامون میکنه
_ باشه اومدم
رفتیم سوار ماشین شدیم و بابا حرکت کرد ..... بلاخره رسیدیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دختر که باشی دوردانه ای
پسر که باشی دلداده ای
نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۳
از ماشین پیاده شدم ولی نمیتونستم قدم دیگه ای بردارم .. شیطون رو لعنت کردم و حرکت کردم ..
از حیاط بزرگ مادرجان گذشتیم و به خونه رفتیم بعد از احوالپرسی با مادر جان و پدرجان و بقیه، رسیدم به عمه نجمه ،به خودم که اومدم در بغلش بودم .
عمه نجمه _ وااای منصوره خودتی عمه جان چقدر بزرگ شدی ! خانم شدی برای خودت ، ماشاالله ..برازنده شدی .
_ ممنون عمه جون .. خیلی دلم براتون تنگ شده بود
عمه نجمه _ منم همینطور
صبا _ عمه جان سلام ..
از هم که جدا شدیم ،عمه نجمه
توجهش به صبا جلب شد و مشغول صحبت با اون شد.
و منم رفتم تا با بقیه سلام کنم به نیما رسیدم چقدر تغییر کرده بود ..😳
بزرگ شده بود ، سلامی به آرامی کردم و رفتم گوشه ای نشستم...
نیما ..پوستی سفید داشت ، موهایی مشکی مدل پسرانه که جلوش را بالا داده بود و چند دسته از موهای جلویش طوسی بود .. ابروان مشکی داشت و چشمان آبی با رگه های خاکستری که به پدرش رفته بود...
سرم پایین بود و به دستام خیره بودم..
عمه کنارم نشست و کلی منو به حرف گرفت و خندیدیم ، عمه شوخی های قشنگی می کرد که آدم رو به وجد میاورد ..
با صدای مادرجان که میگفت "کمک کنید تا سفره بندازیم" همه بلند شدیم تا کمک کنیم ..
رفتم تو اتاق مادر جان و چادرم را با چادر رنگیم عوض کردم و به آشپز خانه رفتم تا کمک کنم.
آقایون سفره رو انداختن و چیدن و ما هم سورو سات و ناهار رو آماده کردیم ...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
_ دانش آموزان گلم امیدوارم این ماه روخوب درس بخونید و امتحان ها روخوب پشت سر بزارید و بدونید امسال هم برای نفرات برتر کلاس ها ، سفر زیارتی به قم و جمکران
داریم .
صدای دست ها بلند میشه و همه یک جور خوشحالی خودشون روابراز می کنند ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زیبایی تو در دلم چه غوغایی کرد
حالو هوای تو مرا چه مد هوش کرد
نویسنده:🖋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
•--------࿐✿࿐---------•
ادامه دارد...
#شهید_بابک_نوری_هریس :
دردنیایی که همه برای برداشتن روسری #زن #مسلمان میجنگندشماهم بارعایت #حجابتان
مجاهددرراه خداهستید؛چراکه می دانم ایستادگی دربرابراین همه هجمه وفشار(شبیخون فرهنگی)کارآسانی نیست امیدوارم دربرابرکسانی که به جای انسانیت وشعورتان جسم شمارابرای مقاصدکثیف خودشان میخواهند، #مقاومت کنیدواجازه ندهیدپاکی شمارابه یغماببرند»
88.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افشاگری،علیه اشرافیگری
سخنرانی ناتمام علیه
توطئه جدید فرقهاشرافیگری
این سخنان،پس از حمله ناموفق صهیونیستها به ایران در ۵آبان۱۴۰۳ ایراد شد،
اما با هوچیگری،اجازه ندادند تمام شود
ولی همین سخنرانی ناتمام هم به اندازه کافی حقایق را افشا میکند
آن را به اطلاع همه برسانید و در سایر پلتفرمها هم پخش کنید
#سرمایه_های_اسراییل_در_ایران
قرارگاه افسران جنگ نرم