eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
638 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_ودو شهاب با شنیدن صدای جیغ همراه بقیه به سمت سال
💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند. مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت: ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟😒 شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛ ــ با این دستت میخوای بیای؟😐 مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت: ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم 😠☝️ ــ خب به من چه؟☹️ ــ خیلی پرویی مهیا !!😠😐 با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند: ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود؟ ــ بله یه بار شکست😒 دکتر سری تکان داد : ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق. و نسخه ای📝 که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت. شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود. از بیمارستان🏥 خارج شدند.. و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید؛ ـــ چی شد؟؟😧 ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در😖 ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور😠 ــ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟؟اینجوری ببینن منو سکته میکنن.😔 شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت؛ ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم.😠 مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف کردنش شده بود! ــ شهاب خوابم میاد😣 ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم😠 و چشمان مهیا کم کم گرم شدند... 😴 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وسه شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منت
💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !! کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود.. و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست...😔😕 در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛ ــ صبح بخیر مادر😊 ــ صبحتون بخیر مامان☺️ ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت! مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛ ــ چشم الان می خورم😋💊 گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد: ــ بله خانوم😊 ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه😉 ــ دانشگام عزیزم😊 ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟☹️ ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟😐 ــ میای ببینمت😒 ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!😊 ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش😍 ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!😠😍 .ــ چشم حاج آقا، خداحافظ🙈☺️ ــ بسلامت عزیزم😊 * روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند.😅😇 خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،.. ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!! چند تقه به در اتاقش خورد '' بفرماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد. ــ اِ.. سلام،کی اومدی😍 شهاب کنارش روی تخت نشست؛ ــ علیک السلام همین تازه😉 مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت: ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟😇 ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟😊 ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!😔 ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!😉 ــ چقدر مهربونی تو آخه😍 شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید : ــ کی برمیگردی سوریه؟😕😢 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وچهار مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بر
💠رمـــــان 💠 قسمت ــ پس فردا.😊 مهیا نالید ـــ چرا اینقدر زود؟؟😒😥 ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن😇 ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟🙁 ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران؛ تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد؛ ــ چقدر غر میزنی دختر😉 ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه😒❣ شهاب لبخندی زد☺️ و بوسه ای بر روی موهایش نشاند و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛ ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟😉😎 مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد: ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم😔 قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهرخ ی خسته شهاب نگاهی انداخت ؛ ــ خب پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟😒 ــ آره ساعت۶عصر😊 ــ خیلی هم عالی....پس، فردا میبینمت شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت: ــ ان شاء الله😊 مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت.. ** مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود. اینبار 💎حساسیت بیشتری به پوشش خود داد💎 زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی به مراسم می رفت و کمی استرس داشت . با صدای آیفون کیفش👜 را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سلام کرد ــ سلام به روی ماهت خانومی😍 مهیا لبخند نگرانی زد ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟😟 ــ نه چیزی نیست.😣 ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!!😐 ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته!😥 ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟ ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده! ــ صلوات بفرست،چیزی نیست😊 مهیا ✨صلواتی✨ زیر لب زمزمه کرد . 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وپنج ــ پس فردا.😊 مهیا نالید ـــ چرا اینقدر زود
💠رمـــــان 💠 قسمت تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف کند که چندان موفق نبود. دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به عنوان دو همسر،... با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند😳😯 اما سریع تبریک می گویند .😊☺️ بعد از سلام و احوالپرسی با با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواده روی دو صندلی نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .😊 مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .😒 با صدای مجری👤 که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند به خودشان آمدند، مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد : ــ شانس بیاری صدام نکنن،.. والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برا نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن😆😁 شهاب ریز ریز میخندید😂 که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛ ــ نخند😬😁 با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه بیایند. 💞سیدشهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی💞 با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشادوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند😊☺️ **** هوا تا یک شده بود ومراسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند.. به محض سوار شدند مهیا شروع کرد؛ ــ وای شهاب باورم نمیشه!!😇 شهاب ماشین را راه انداخت و گفت: ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟😎 ــ اینکه نیفتادم😄 شهاب بلند خندید ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی😉😁 مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید😬 که خنده شهاب بلندتر شد 😂 تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید...😬😍 به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند . با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد: ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود 😨 شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فشرد؛ ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!!😐 مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛ _مهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این 🔥نازی🔥 بدبختش کرد😭😫 با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند.. مهیا با چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد: ــ شهاب ،نازی برگشته ؟😰😳 🍃ادامہ دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ 👈🏻حواست هست به " عج" ❌ تصوّرش سخت نیست 🤔 ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود... پرسيدند: فرمانده! گمراه كردن آدما چه فايده اى داره؟ ابليس جواب داد: امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه! اینها رو كه غافل كنيم مهدی ديرتر میاد❗️❗️ پرسيدند: از پرونده های این هفته چه خبر؟ و او پیروزمنــدانه گفت: مگر صداى گريه ى مهدی فاطمه رو نمیشنويد؟😭 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
والپیپر✨ ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
صاف کردن موها با 7ماده طبیعی و در دسترس😀👌🏻 روغنِ گرم شده♨️ شیر نارگیل🥥 شیر🥛 تخم‌مرغ و روغن زیتون🍈 آلوئه‌ ورا🍵 سرکه‌ سیب🥃 روغن کرچک💯 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
خدا میگه آخرش قشنگه...😌♥️🍓) 💪 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
یا امام رضا جانم🌱♥️ از ته دل دوست دارمم🌚🌾 💛 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕