eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
639 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وهشت مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی
💠رمـــــان 💠 قسمت ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن😒 ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه😥 ــ ولی 🔥مهران🔥 اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته ــ مهران گفت؟؟😳 ــ آره😕 ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟😧 شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ــ زیاد فضول نکن😊 ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم😬 ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ، الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی... 😉اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو😍😴 مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت : ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی😉😌 شهاب خندید 😁و چشمان مهیا را بوسید ــ اینقدر گریه نکن دختر مهیا لبخندی زد و گفت ــ فردا کی میری😒 ــ ظهر ساعت۱😊 ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون😉😇 ــ جان من ۱۲ بیا😫 مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت: ــ اِ شهاب😬 شهاب خندید و گفت : ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟😁😉 مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" 😬😌گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید😍😂 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_ونه ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن😒 ــ وای
💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود...💻 روی تخت خیره👀🙁 به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود 😬 لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛.. ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه☹️😬 شهاب خندید😄 و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت: ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم😄😍 مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید😁 و سریع مشغول کار شد. بلاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید: ــ بفرمایید در خدمتم😍 ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی☹️ ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم😉 مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک😢 در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت: ــ قول میدی زود برگردی؟؟😢 شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده😊 مهیا با چانه ی لرزانی گفت: ــ چی؟؟😢😥 ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو، 😊بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنم زود به زود زنگ بزم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده📴 و یک چیز دیگه مهیا منتظر نگاهش کرد؛ _زنگ زدم جواب بدی😊 مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت که شهاب با دست چانه ی آن را گرفت سرش را بالا آورد: ــ مهیا جواب منو بده😊 _قول میدم😊 شهاب لبخندی زد وادامه داد: ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن، 😐نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم😊😕 مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روز گونه های سردش سرازیر شدند 😢که شهاب بی قرار اعتراض کرد: ــ مهیا من تازه چی گفت ؟گربه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی😒😐 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهشتاد مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت سر سفره ی نهار ☀️😋همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند... مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت👀🕑😒 و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.💔😣 با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ؛ ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن😉😁 بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند.. و دور هم چایی☕️☕️☕️ خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم😊 و آرام خندید همه نگران مهیا بودند ،😧😥 هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند مهیا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد😊😒 و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا دوخت... مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد✨ 💎او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان ✨همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود✨ پس باید قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد، همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی 💪باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند .💎 شهاب روبه روی مهیا ایستاد،... مهیا برای اینکه اشک هایش سرازیر نشوند کاسه ی فیروزه ای آب رامحکم در دستانش فشرد و سعی کرد لبخندی بر لبانش بنشاند😊😢 ــ خب خانمی ماهم دیگه بریم ،یادت نره چه قولایی به من دادی،یادت نمیره که؟؟😍😊 ــ یادم نمیره☺️😞 ــ مواظب خودت باش مهیا،جواب تماسامو بده نزار نگرانت بشم😊 ــ چشم ،تو هم مواظب خودت باش شهاب ،قسمت میده منو بی خبر نزاری از خودت☺️😥 ــ چشم خانومم. دیگه تکرار نمیکنم. حواست به خودت باش👉 بی قراری نکن ،👉با اون استادت بحث نکن ،👉حرفی زد منتظر من بمون برگردم حسابشو بزارم کف دستش😊👌 ــ حواسم هست نگران نباش☺️😞 ــ من برم دیگه خانمی .خداحافظ😍👋 نزدیک مهیا می شود و بوسه ای بر پیشانی مهیا می نشاند😘 و خم می شود و کوله اش 🎒را بر می دارد و به سمت در می رود دستی برای همه تکان می دهد😍👋... و چیزی در وجود مهیا تکان می خورد دلشوره ی عجیبی در دلش می نشیند احساس می کرد این دیدار آخر است😨 و هنوز از او جدا نشده عجیب دلتنگش شده بود با بی قراری به سمت در رفت احساس کرد باید جلویش را بگیرد نرود.... اما تا به در رسید ماشین حرکت کرد 💨🚙 مهیا وسط کوچه خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شود... خیره شد کاسه ی اب را روی زمین ریخت😞 که اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیر شد...😭 و زیر لب زمزمه کرد: ــ با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.. 😣😭 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهشتاد_ویک سر سفره ی نهار ☀️😋همه دورهم نشسته
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت... و در این هفته فقط یک بار😢☝️ تماس گرفته بود و از مهیا خواسته بود که نگران نشود مکانی که هستند، آنتن ندارد📴 و برای هر تماس باید به روستا های اطراف بروند... مهیا تصمیم گرفته بود که به خانه ی زهرا برود ،... دیرو مادر زهرا را در مسجد دیده بود که از حال بد زهرا گفته بود و از مهیا خواسته بود که به دیدنش بیاید شاید حالش بهتر شود.😒 مهیا از خانه خارج شد،ترجیج داد مسیر کوتاه بین خانه ی آن ها و خانه ی زهرا را کمی پیاده روی کند . دکمه آیفون را زد که در با صدای تیکی باز شد، با سلام واحوالپرسی با زهرا خانم سراغ زهرا را گرفت که مادرش با ناراحتی آهی کشید وگفت: ــ تو اتاقشه از وقتی از کلانتری بردیمش بیمارستان بعد هم که مرخص شد یه بارم از اتاقش بیرون نیومده.😒 مهیا سعی کرد لبخندی بزند اما رد کوتاهی بر روی لبانش نقش بست " با اجازه ای"گفت و به طرف اتاق زهرا رفت تقه ای به در زد،.. اما صدایی نشنید آرام در را باز کرد، زهرا که فکر می کرد مادرش است سرش را به طرف در چرخاند تا به او بگوید دیگر مزاحمش نشود که با دیدن مهیا دوباره یاد هر آنچه بر سرش گذشته بود افتاد و چشمه ی اشکش جوشید😭 مهیا به سمتش رفت.. و اورا در آغوش🤗 گرفت و به خود فشرد صدای هق هق زهرا در اتاق پیچیده بود😩😭 مهیا اورا درک می کرد سر او هم همچین بلایی آمده بود... ولی شاید مهیا کاری که 🔥نازنین🔥 با او کرد وحشتناکتر بود اما بودن شهاب در کنارش باعث شد زود با این قضیه کنار بیاید . نگاهی به صورت سرخ از گریه ی زهرا انداخت ،کمی آرامتر شده بود،سرش را آرام آرام نوازش کرد😔 در باز شد ومادر زهرا با صورتی خیس و سینی به دست وارد اتاق شد سینی را روی پاتختی گذاشت و بیرون رفت . مهیا لیوان شربت خنک🍺 را به دست زهرا داد و اورا مجبور کرد که بخورد!! مهیا بعد از تموم شدن شربت لیوان ها را در سینی جای گذاشت و روبه روی زهرا روی تخت نشست؛ ــ زهرا من اومدم اینجا که باهم حرف بزنیم، 😊یه نگاه به خودت بنداز ،به مادرت به زندگیت همه به خاطر تو ناراحتن تاکی میخوای تو این وضعیت بمونی؟؟😒فک میکنی با این کار به جایی میرسی؟نه عزیزم فقط خودت و اطرافیانتو داغون میکنی😐 پس به خودت بیا ،کنار بیا با این قضیه ،هنوز دانشگات مونده،هنوز دیر نشده یاعلی بگو و این قضیه رو تمومش کن😊👌 🍃ادامہ دارد....
وصله‌ی‌ناجور:))
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهشتاد_ودو یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت...
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بعد از یک ساعت دردودل با زهرا،... از زهرا ومادرش خداحافظی کرد☺️👋 و به خانه برگشت، در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد📲 شماره ایران نبود😟 به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛ ــ شهاب تویی؟😍💓 صدای خنده ی شهاب😂 در گوشش پیچید; ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟😉😁 ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم☺️😥 صدای شهاب جدی شد: ــ مگه نگفتم نگران نباش،😐حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست ــ مگه دست خودمه😉🙁 شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟😊 مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت: ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم☺️ ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن😊☝️ ــ چشم😍🙈 ــ چشمت روشن،کجایی؟ ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم ــ حالش بهتره؟😊 ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد😕 ــ خداکریمه... مهیا😍 ــ جانم😍 ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره😊🙏 مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد😣❤️ و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛ ــ دلم برات تنگ شده😔❤️ شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد ــ برمیگردم خیلی زود😊 ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی... من اینجا بهت نیاز دارم شهاب😍😥 شهاب چشمانش را روی هم می گذارد😣💓 و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش😊 ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟😥 ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ😍👋 ــ خداحافظ😥👋 مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد.. 😔💘 🍃ادامہ دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ راه برای کاهش بی حوصلگی📌 ⇦مصرف سیب🍎 ⇦مصرف برگه آلو🍑 ⇦مصرف چای سبز🌱 ⇦مصرف آب لیمو و عسل🍋 ⇦مصرف آب هویج و سیب🥕 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
سر جلسه امتحان یادت باشه که🙂📕: 📚قبل از شروع امتحان یکبار سوالها رو ببین. 🖍 از شروع کردن با عجله بپرهیز. 📚 ازساده ترین سوال‌شروع کن‌تا اعتماد به‌نفس‌بگیری. 🖍 اگه مغزت هنگ کرد ،چیزای مشابه رو بنویس. 📚بیش از حد سر یه مسئله یا سوال وقتو هدر نده. 🖍از پرسیدن نترس اگه برات مبهمه از معلم بپرس. 📚خونسردیتو حفظ کن، شرایط برای همه یکسانه. 🖍بطور کامل از زمان آزمون استفاده کن. ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
با این ترفنـد ها زیباتـر شـو😌🛁 •آدامس جوییدن برای آب کردن غبغب •استفاده از روغن برای رشد ابرو و مژه🍶 •سیب زمینی رنده شده برای شفاف شدن و پُر شدن پوست🥔 •استفاده از ویتامین E برای رفع تیرگی پوست⚗ •روغن چای سبز برای لاغری🍵 •خوردن خاکشیر با آب ولرم برای از بین بردن جوش🔺 •مالیدن پوست موز به دندان برای سفیدی دندان 🍌 •خوردن عرق کاسنی برای از بین بردن لک های پوست🍾 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
•꒱✨🖤꒰• مُحڪم‌بِگیـرچـٰآدُرَت‌رـا...✨ ؏ـطرِمـٰآدَر؛عَطـرِخآندـانِ‌پَیـٰآمبَر؛ ؏َـجیب‌گـُࢪگ‌هـٰآرادورمیڪُنَداَزتـو..!ジ🖤 ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
بــاران زیبــاترین اتفـاق اسٺ براے بهــار، مثــلِ تــو براے مـن رفیـق🌧♥️... ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕
رادیوۍدلمونرو روۍموجمنفۍحرفبقیھنزاریم📻✨. ❥↝@chadoryz˹💁🏻‍♀💕