eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
638 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🦋❥🦋•° روزِحساب‌ڪتاب‌ڪھ‌برسھ✨ بعضےازگناهات‌ࢪوڪه‌بهت‌نشون‌میدن🥀 مے‌بینی‌بࢪاشون‌استغفاࢪنڪࢪدی💔 اصلایادت‌نبودھ!🙃 امّازیرهࢪگُناهت‌یه‌استغفارنوشته‌شدھ⚡️ اونجاست‌ڪه‌تازھ‌مےفهمی یڪی‌به‌جات‌توبه‌ڪردھ..🌱 یڪےڪه‌حواسش‌بهت‌بودھ.؟🦋 یه‌پدردلسوزیڪی‌مثلِ‌مَهــدی😭♥️ {یَاأَبَانَاأستَغفِرلناذنوبنا😞} ‌‌‌‌ *⚠️* 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصله‌ی‌ناجور:))
🖤🖤🖤پارت#پانزدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده وقتی دید به این راحتی نمی تواند
🖤🖤🖤پارت🖤🖤🖤 گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. 🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصله‌ی‌ناجور:))
🖤🖤🖤پارت#شانزدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه ب
🖤🖤🖤پارت🖤🖤🖤 کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. 🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصله‌ی‌ناجور:))
🖤🖤🖤پارت#هفدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش
🖤🖤🖤پارت🖤🖤🖤 رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله… یاالله…» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. 🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
•°• جمعہ‌فرد‌ه‌یا‌زوج؟!🤔 جمعہ‌نھ‌فرده‌نہ‌زوج😯 بلکہ‌ترکیب‌فرد‌و‌زوجہ یعنی روز"فرجہ"🙃 تعداد‌جمعہ‌هاۍ‌یک‌سال ۵۲‌😄 تعداد‌روزهای‌ی‌سال۳۶۵‌...🙂 بنابراین‌تعداد‌روزهای‌غیر‌جمعہ ۳۱۳=۵۲-۳۶۵😍 چہ‌پیام‌زیبایی‌دارد👌🏻🌿 یعنۍ‌ای‌شیعہ‌وَ‌اِی‌منتظر‌ظھور!! در‌روزهای‌کاری‌هفتہ‌باید‌کار‌کنی که جزء ۳۱۳ نفر باشی بعد روز جمعه دعای فرج کنی 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
「🔗📍•••」 •وَحَنینی‌إلَیــک‌ْیَقْتُلُنی ودلتنگی‌تو‌مرا‌میکشد•¡🚶🏼‍♀💔 🔗📍¦➺ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
♥️⃟⃟🕊‼️ دَر آینده تُو کتاب‌های تاریخ مینویسَند و ازمآ روایَت میکُنَند که: یه‌جَمیعَت خیلی زیادی بُودَن که خُودِشُون‌رو سینه زَن و نُوکرِ اِمام حُسین(ع) میدونِستَن کُلی بَچه حِزبُ اللهی داشتَن... کُلی بَچه هیئَتی و مَذهَبی داشتَن... کُلی حُوزه عِلمیه داشتَن... [وَلی حَتی ۳۱۳ تآشُون واقعی نَبُودن که امام زَمانِشُون ظُهُور کُنه...💔😔] هَمه فَقَط مُدَعی بُودَن که خُوب‌اَند... ‌ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
چرا؟؟؟ ❌گناه نکنیم❌ جالبہ‌وقٺےپیش‌کسی‌هسٺیم👥 ‌کہ‌دوسٺمون‌داره ''❤️'' دائم‌حواسمون‌هسٺ‌کارےنکنیم ‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ '' :( '' و‌برعکس‌کارےکنیم‌کہ ‌دوسٺ‌داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌ دوستمون داشته باشه...❤️ پس‌چر‌ا‌... مایی‌کہ‌مےخوایم‌خد‌اعاشقمون‌بشہ بااینکہ‌مےدونیم‌مےبینہ‌!' بازم‌گناه‌مےکنیم..؟ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
🌟پرسیدند: تا "بهشت" چقدر راه است؟👣 گفت یک قدم. گفتند: چطور؟ گفت: یک پایتان را که روے نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت🦋 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
میگفت هروقت‌میخوای‌دعا‌کنی، قبل‌ازاینکه‌دعا‌کنی‌بگو‌خدایا‌من‌از‌همه‌ کسایی‌که‌غیبت‌من‌و‌کردن‌و‌من‌و‌ناراحت‌کردن من‌گذشتم.. توهم‌از‌من‌بگذر(: دراجابت‌دعا‌خیلی‌موثره..🌱 ✨¦⇠آیت‌الله‌مجتهدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ببخش تا بخشیده شویم 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
بہ‌ تو ازدورســلــام..!"♥️ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
رۅزهـٰا‌رَفت‌ۅ‌فَقَط‌حسرَت‌ِدیدار‌ِ،رُخت‌ مـٰاندِه‌بَر‌این‌دِل‌‌ِیَعقۅبۍ‌ِمـٰاآقـٰاجان...! ❤️🧡 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤