وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_دوازدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد.
🖤🖤🖤پارت#صد_و_سیزدهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام.
اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود.
وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم.
آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید.
از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_سیزدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده گفت: «من که روی آن را ندارم بر
🖤🖤🖤پارت#صد_و_چهاردهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست.
باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود.
می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر.
محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن.
پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_چهاردهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور
🖤🖤🖤پارت#صد_و_پانزدهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم.
یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم.
پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود.
تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی.
آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده.
جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_پانزدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده صاحب خانه خوب و مهربانی هم دا
🖤🖤🖤پارت#صد_و_شانزدهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد.
فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم.
بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد.
دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم.
می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_شانزدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده چاره ای نداشتم. شیشه ها را این
🖤🖤🖤پارت#صد_و_هفدهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید
وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود.
با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.»
زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد.
چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت.
چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود.
تصمیمم عوض می شد.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
🌻امروز روز مدیران دنیای مجازیه 🎋
هر جا که باشن
هر گروهی که باشن
إن شاءالله تنشون سلامت
دلاشون پر محبت و
لباشون پراز خنده
و جیباشونم پراز پول
\😊
█>.
_| |_
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
مدیر گل است❤️🍀😜
تقدیم به مدیر گروه🌹
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
💠مدیر دوستت داریم💠
اینو تو هر کانالی هستین بفرستید و از مدیر تشکر کنید😍
😍😍😍😍👍👍❤️❤️❤️❤️❤️❤️
پنج روز تا محرم😍🖤
#روزشمار_محرم
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
چـادُرم ښیآھ اسٺ !
وَلــے مـ یدانّـــم مــــاه ھ َم دَر س ـیاهی مے دِرَخــشَد💛"
•
•
-----------------
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤