eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
641 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️! قرار نیست تسلیم شی! قرار نیست کم بیاری اگه میخواستی تسلیم شی خیلی وقت پیش کنار میکشیدی و همه کتاباتو از اتاقت مینداختی بیرون 📚 تو هنوز امید داری و آدمی زاد به امید زندست... تو قرار نیست با سختی ها از آروزهات دست بکشی! ثانیه میگذرن... سختی ها و صبح بیدار شدن ها اعصاب خوردی ها!!! هیچ کدوم قرار نیست تا ابد بمونن تو همه اینارو با عشق تحمل میکنی چون خودت خواستی بهای موفقیتت رو بپردازی 🌱☁️!
لحظات سختی می آیند ؛ اما نیامده اند که بمانند...! آمده اند که بگذرند ؛ اندکی صبر ، سحر نزدیک است....🌤🌙
روتین پیشنهادی برای یه ظهر دلچسب ☀️🍓 + یه نهار خوشمزه بپز. + یه فیلم آموزشی ببین. + یه چرت آروم بزن. + برو سراغ چک لیستت و ببین چه کارایی مونده! + اتاقتو مرتب کن. + با دوستات چت کن.
ولی‌بعد‌ا‌ز‌شما‌دیگه‌ هممون‌خانواده‌‌ شهـید‌شدیم...♥️! 🖤
داستان‌های کوتاه از شهید حاج قاسم سلیمانی🖤! - جانباز بالای پنجاه درصد بود؛ هم حقوق جان‌بازی داشت‌ و هم حق پرستاری. کارت بانکی‌اش را داد؛ گفت این پول‌ رو خرج درمان جان‌باز هایی کنید توانش رو ندارن. اینهمه سال به موجودی کارت دست نزده بود. - یک روز از ماه را نذر جانباز هفتاد درصد کرده بود. میرفت نجف آباد اصفهان، تمام کارهای جانبازها را انجام میداد؛ از حمام بردن تا شستن لباس و نظافت. سوریه بود که خبر شهادت جانباز را دادند. یک نفر را مامور کرده بود برود نجف آباد، هم در مراسم شرکت کند و هم کاری روی زمین نماند.
امیدوارم روزی رو ببینی که بزرگترین غیر ممکن زندگیت ممکن بشه :)✨💕
میدونم الان سختمونه؛ولی میرسیم به جایی که حقمونه😌🍊🌵… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خدایا خودت کمکم کن برای رسیدن به هدفم چون فقط تو میتونی کمکم کنی🙂🍪🍦 ⛅️'🌱! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصله‌ی‌ناجور:))
🎀رمان عاشقانه مذهبی🎀: 🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_و_چهارم مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت: _میرم آمادہ شم!😊 خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت: _برو قوربونت بشم.😊 صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت درمے رفت گفت: _حتما آژانسہ خالہ فاطمہ رو بہ من گفت: _هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟😊 هستے رو ازش گرفتم و گفتم: _حتما!☺️ وارد خونہ شدم، همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم:☺️ _چیہ خانم خانما؟ لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم: _دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟ با خندہ جیغ ڪشید!گونہ ش رو بوسیدم.😘😄 _خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟ سرم رو بلند ڪردم، امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت: _چقدر بزرگ شدے! نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے. رسید، بہ چند قدمیم! _انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد! با تعجب😳 سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش! _حرفاے جالبے نمیزنید!😕 چیزے نگفت و رفت بیرون! نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش: نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
وصله‌ی‌ناجور:))
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت: _میرم آمادہ شم!😊 خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت: _برو قوربونت بشم.😊
🌸🍃رمـــان ... 🍃🌸 قسمت مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت: _از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها💐 شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، 😒لبخند ڪم رنگے زدم: _من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕 میرفتیم مادرم پرسید: _مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐 در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!😕 سوار تاڪسے شدیم، از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ! دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!😊 دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐 بہ سمت پذیرش رفتیم، دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم: _سلام خستہ نباشید!😊 سرش رو بلند ڪرد: _سلام ممنون جانم!😊 +اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ اے برداشت و گفت: _ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!🙂 بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:👈 _انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!0⃣1⃣1⃣ تشڪر ڪردم، راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم: _مامان اونجاس!👈 جلوے در ایستادیم، خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:☺️ _پارسال دوست،امسال آشنا! لبخندے زدم ☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم: _سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد: _تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم: _مادرم!😍 حنانہ سریع دستش☺️ رو گرفت سمت مادرم و گفت: _سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند😊 دستش رو گرفت. _مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت: _بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!😄 وارد اتاق شدیم، سهیلے روے تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت: _داداشے؟😊 حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت: _بیدارش نڪن دخترم!😊 حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت: _خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!😄 مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت: _خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊 بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت: _عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊 حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت: _چرا زحمت ڪشیدید؟☺️ پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در! پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد! جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت: _اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!😊 سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت: _باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _واقعا دوقلویید؟😳 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!😕 انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:👌 _بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت: _خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊 با ذوق گفتم:😄 _خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد: _اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!🙁 ابروهام رو دادم بالا: _وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی: _غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄 بے اختیار گفتم: _اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!😟 با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے 💓بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! 🍃🌸ادامه دارد....