eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
640 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
ما در قبال خون شهیدان مسئولیت داریم . وظیفه ما حفظ میراث آنهاست . _جهاد مغنیه
بحث شهادت که می شود فاطمه مغنیه می گوید: مادر من یک زن فوق العاده است. خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند. همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ...
. .♥️!
「🤍」 در هر لحظه شعریست؛ شعرِ فراق تو!!! {} 』
لیلی :))"
دوستان از امشب به جای رمان من با تو رمان رو داریم🌱 لطفا صبور باشید انشالله رمان من با توهم بارگزاری خواهد شد.
وصله‌ی‌ناجور:))
دوستان از امشب به جای رمان من با تو رمان #مقتدا رو داریم🌱 لطفا صبور باشید انشالله رمان من با توهم با
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 اول آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند... از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده! و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده. وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود... 🌸ادامه_دارد🌸 . @chadoryz🌱
وصله‌ی‌ناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت اول آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت ک
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 دوم وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی! در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟ سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن. زیر لب گفتم "مرسی" و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم. یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد. بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود. عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود. -میای بریم جایی؟ -کجا؟ -اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد. -نکنه میخوای منو بدزدی؟! -میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز. (دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است) - باشه. -نیم ساعت دیگه دم در خونتونم! 🌸ادامه_دارد🌸 @chadoryz🌱
وصله‌ی‌ناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت دوم وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سوم مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل 6 خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره! اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست. درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او... رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم... به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم. -مگه امامزاده ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: "شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است." آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد.... .ای 🌸ادارمه_دارد🌸 @chadoryz🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا