چجوری درسامونو مرور کنیم👩🏻🏫؟!
🟧برای مرور سه تا روش داریم👇
1⃣• بازخوانی (خوندن مطالب و خلاصهها)
2⃣• بازیابی (زدن تستهای علامت دار)
3⃣• تلفیق بازخوانی و بازیابی (هم تست و هم خوندن)
🧡بهترین زمانها برای مرور👇
🟠• پایان روز (دروس همون روز)
🟠• شروع هر روز (دروس روز قبل)
🟠• جمعههای بی آزمون (دروس هفته)
🟠• قبل از شروع مبحث جدید (بحث قبلی همون درس)
🟠• عصر آزمون (مباحثی که توی آزمون اشکال داشتید)
⟦ #نکات 📙•
❥↝@chadoryz˹🧕💕
°🌸💗°
حال خوبت را از خدا بخواه ☝️
اوست که زیر قولش نمی زند...
❥↝@chadoryz˹🧕💕
{🖤❄️}
•
•
ناخواسته وقـف عـام ميشی❗️
اگه......
به بهانهی:
_گرمــا ✘
_خوش تیپ بودن ✘
_آزادی ✘
_دل پاكــے ✘
_باکلاسـی ✘
_دنبال مد رفتن...✘
و........
چوب حراج بزنے به پاكے و نجابتت❗️
آره خواهرم "وقف عام" خواهی شد 😖
و كاش ميدونستی ...
از پسر مهندس و خوشتيپ همسايه گرفته تا رفتگر و بقال محله و پیر و جوون...... 😬
همـه بدون هیچ هزیـنه ای بینندهی این سینمایی که از وجودت ساختی میشن🤯🤐
و همـهی اونها جزو همون " عام" هایی هستند كه تو ناخواسته وقفشون شدی🥀💔
خواهر گلم 🦋
حتی برای استفاده از کم ارزش ترین کالاها باید هزینـه پرداخت کرد،
ولی حواست نیست همه دارن از زیبایی که خدا بهت داده استفاده میکنن بدون هیچ بهایی...😔❗️
بدون و باور کن ...
حجاب تورو محدود نمیکنـه 🥰💯
بلکه حجاب ازت حفاظت میکنـــه👌
#حجاب
•
•
{❄️🖤} ☜ #تلنگرانه
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
♡
✔️نکته
این خانوم ها رو دیدید کشف حجاب میکنند با چه افتخاری قدم برمیدارند😌🙄
انگار دانشمند هسته ای هستند؟😏
کاش میدانستند زمان برده داری فقط خانوم های آزاد حجاب داشتند😇
وحجاب برای کنیز ممنوع بود 😉
چون به عنوان وسیله و از طبقه ی افراد بی اصل و نسَب بودند😦
وجایگاه اجتماعی نداشتند😊
از ابتدای تاریخ بشریت حجاب نماد عزّت
و اصالت بوده😇
و بیحجابی نماد ذلّت و خفّت، نه افتخار😊
حواسمون باشه آزادی رو برامون اشتباهی
تعریف نکنن 😌
🌸 ⃟ ⃟☁️ #تلنگرانه🌸 ⃟ ⃟☁️
|: 💔🙂
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء'
شہـداتڪیهشانخداسټ؛
اصلاڪنارگـݪبشینےبوۍگلمیگیرے'
پسگݪستانڪنزندگیټ رابایادشہـدآ
شهدا رفتند برای دفاع از چادر تو
این روزها باد مخالف زیاد می وزد،به یاد شهیدان چادرت را محکمتر بگیر خواهرم
بخاطر خون شهداء
گنـاه.ممــنوع
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
#تلنگرانه
شما خودکار🖊 میخری
دو هزار💶تومن..
اما لاک غلط گیر میخری
چهار💵هزارتومن
حواست هست....
تو این دنیا🌍حتی اگه
روی کاغذ📝هم اشتباه کنی
برات گرون تموم میشه
چه برسه بقیه امور زندگی…
#گرهکورظهور💔
وصلهیناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت سی یکم روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگش
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت سی دوم
سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم.
پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟
- آره. میدونم.
- پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟
- خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
- من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
- عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
- بفرمایید!
- بدای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین!
- ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد...
🌸ادامه_دارد🌸
وصلهیناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت سی دوم سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت سی سوم
- طیبه... بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم و دستی به سر و رویم کشیدم. صدایش را می شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلام خانومم!
- سلام... خوبی؟
احساس کردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیکرد. پرسیدم: مطمئنی خوبی؟
- آره. بیا کارت دارم.
نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل هميشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. معلوم بود برای گفتن چیزی دل دل میکند. بالاخره به حرف آمد: طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیکردم انقدر سخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: به سلامتی!
- میتونی باهام بیای فرودگاه؟
- باشه! صبرکن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: به پدر و مادرت میگی؟
- شاید ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت: کجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم : نه ممنون. میخوایم یکم بریم بیرون.
🌸#ادامه_دارد🌸
وصلهیناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت سی سوم - طیبه... بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت سی چهارم
رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود که نگرانم.
- خانومم نگرانی نداره که! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: دوستت دارم!
به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میکرد. گفتم: سید!
دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم کرد. هرچه مى خواستم بگويم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش کنم. فقط توانستم بگویم: منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد، خوشبختانه نفهميد حال دلم را...
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند...
🌸 ادامه_دارد🌸