eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
641 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
معلم به بچه ها گفت: " من نمی‌دانم وقتی قرآن هست، ولایت فقیه برای چه!!!😒" از ته کلاس یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه!🍃 "ماهم نمیدونیم وقتی کتاب هست؛ معلم واسه چیه!!؟😁" 😁 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
••• تڪ تيرانداز را صدا زدم گفتم: اونه هاش، اونجاست، بزنش! اسلحه اش را برداشت، نشانه گرفت، نفسش را حبس كرد، ولے ناگهان اسلحه اش را پايين آورد! گفتم: چرا نزدے؟ گفت: داشت آب مےخورد . . .🚶🏿‍♂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
💢💥 گفــــ😡ــــت: هیچ جا نیست، این همه کشور .😕 گفــــ😊ـــتم: بله هیچ جا اجباری نیست، مثل ایران.🇮🇷 گفــــ😮ــــت: وااااا❗️تو حجاب اجباریه⁉ گفــــ😊ـــتم: شما تو خونه تون، تو مهمونی تون دارید؟⁉ گفــــ😒ــــت: معلومه که نه، وااااا خونه مونه ها. به کسی چه مربوط.😐 گفـــــــ😊ــــتم: احسنت، خونه تون به کسی مربوط نیست ولی پوششتون تو به همه مربوطه، پوششِ جامعه ی ما هم همسان با شده که با حجابی که تو دینمون همخونی داشته باشه ☝پس شما باید طبق «» یک پوشش خاص داشته باشی و این به معنای اجبارِ حجاب نیست.😉🙂😇 خودمون که معنی رو می فهمیم، لااقل با خودمون باشیم! 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
ما‌با‌گناه‌روح‌و‌قلب‌خودمون‌رو‌خراب‌ کردیم..😔 به‌حدی‌که‌دیگه‌عجائب‌عالم‌رو نمیبینیم..صدای‌تسبیح‌فرشتگان‌رو نمیشنویم..🌿 عاشقانه‌از‌دوری‌خدا‌اشک‌نمیریزیم.. وبا‌غیرخدا‌سرگرم‌میشیم..(: 💔 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
سرباز سید علی: بعضےمذھبےهاهستن‌ڪہ سعےدارن‌خودشونو‌توجیہ‌ڪنن ڪہ‌تو‌مجازےحرف‌زدن‌با‌نامحرم مشڪلی‌ندارھ :( ببیڹ‌نامحرم‌نامحرمہ از‌خودٺ‌رساݪہ‌رد‌نکن‌خب؟ ⎞✨💚⎝‌↫ ⎞✨💚⎝‌↫ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
😐 آنقدرتندمیخونہ‌💔کہ‌نصف‌کلمات‌هم‌ دُرُست‌ادانمیکنہ🐚 بعدانتظارداره‌رحمت‌ الهی🖇 مثل‌سیل‌سرازیربشہ‌توزندگیش🌿 ☝🏻 هیچےتوزندگیت‌درست‌نمیشہ🙂 -والسلام ! ⎞✨💚⎝‌↫ ⎞✨💚⎝‌↫ 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصله‌ی‌ناجور:))
🖤🖤🖤پارت #سی_و_دوم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت ک
🖤🖤🖤پارت 🖤🖤🖤 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای…» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» 🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصله‌ی‌ناجور:))
🖤🖤🖤پارت #سی_و_سوم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام ر
🖤🖤🖤پارت🖤🖤🖤 عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. 🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤