eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
446 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معامله‌ی پرسودی است شهادت..🌱 فانی می‌دهی...و باقی می‌گیری..! جسم می‌دهی...و جان می‌گیری..! جان می‌دهی...و جانان می‌گیری..! چه لذتی دارد ؛ نظرکردن به "وَجهُ الله"! شهادت لیاقت می‌خواهد کاش لایق باشیم ! 🔹یا ایها الشهداء❤️ دست ما و دامان پرمهر شما...🌷
🕊🕊 "پلاکش " را برای ما جا گذاشت،♥️ تا روزی بدانیم، از جنس ما بود... " هویتش " خاکی بود..! اما " دلش " را به آسمان زد...🌹 گمنامی راز عجیبی است..!🥀🌱
سلام رفقا...😍😍😍
ایام ولادته ها...
ولادت سرورمون حضرت رقیه...😍
گَر هَمه راه ها بَستِه شُد سویِ حُسین‌ع این بار بابِ رُقَیه س را اِمتحان کنید:)🌙🌱 ❤️💐 @refigh_shahid1
🍀❣🍀 ❣🍃دل من راخدایی کن رقیه(س) ❣🍃مرا باز کربلایـی کن رقیه (س) ❣🍃بـه حق نـام زیـبــای عـمــویــت ❣🍃برای من دعایی کن رقیه (س) 🍃💐ایــام ولادت حـضـــرت رقـیـه (س) بــر هــمـــه شــــیـعـیـان مــبــارکــبـــاد💐🍃 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘
shor-36.mp3
13.52M
یارقیه دین و دنیام ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬•• @refigh_shahid1 ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
🌹🌹 گفتم حسین دارم‌ از استرس‌ می‌میرم، گفت‌: یه ‌ذکر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر کردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم: گره‌ی کار منم‌ همین ‌باز کرد (آخه ‌خودشم‌ به سختی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) گفتم: باشه ‌داداش ‌بگو، گفت: تسبیح ‌داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی ‌بالرقیه ‌سلام ‌الله ‌علیها" حتما ‌سه سـاله ی‌ ارباب ‌نظر میکنه، منتظرتم و قطع‌ کردم‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ کردم: الهی ‌بالرقیه ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیه‌ سلام‌الله‌علیها ۱۰تا‌ نگفتم ‌که ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفر آخرین ‌لیسته؛ بقیه‌اش ‌فردا، توجه نکردم‌ همینجور ‌ذکر می‌گفتم که ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترکید با گریه ‌رفتم‌ سمت ‌خونه حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست ‌شد، اشک ‌تو چشمش ‌حلقه ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیه‌ سلام‌ الله ‌علیها" 🌹🌹 ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬•• @refigh_shahid1 ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
🌱 روایتی عجیب از شهید سید حسن ولی یکی از شهدای والامقام شهر آمل🌱 خواهر این شهید بزرگوار می گوید: سید حسن از دو کبوتر نگهداری می‌کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت، وقتی او دو دستش را باز می‌کرد کبوتران یک به یک روی دستانش می‌نشستند؛ هر وقت شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سیدحسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند...! بعد از خبر شهادت سید حسن، مادرش اصرار کرده بود دو کبوتر اش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببرند؛ بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند. وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع تحویل پیکر، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد..🌹 کبوترسفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت...🕊🕊 روحش شاد و راهش پر رهرو باد...♥️ محفل رفاقت باشهدا👇👇 ♡🕊🕊🕊🕊🕊♡ @refigh_shahid1 ♡🕊🕊🕊🕊🕊♡
🌹از خاطرات برادران تفحص...🌹 آن روز صبح، کسی که زیارت عاشورا میخواند توسلی پیدا کرد به امام رضا (علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او، در میان مداحی از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالی برنگرداند؛ ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط بازگرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و.... هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر، خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبه رو پنهان شود، آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه‌‌ای لباس توجهم را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند؛با احترام شهید را از خاک درآوردیم، روزی ای بود که آن روز نصیبمان شده بود... شهیدی آرام خفته به خاک، یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که یک آینه کوچک که پشت آن تصویری نقاشی از تِمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم می خورد از آن آیینه هایی که در مشهد اطراف ضریح مطهر میفروشند_ گریه مان درآمد_ همه اشک می ریختند...😭 جالب ترین و سوزناک تر از همه زمانی بود که از روی کارت شناسایی اش فهمیدیم نامش "سیدرضا" است.. شور و حال عجیبی بر بچه‌ها حکم فرما شد.. ذکر صلوات و جاری شدن اشک کمترین چیز بود. شهید را که به شهرستان ورامین بردن بچه ها رفتند پهلوی مادرش تا این مسئله را دریابند.. مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد گفت:" پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا داشت"...🌷🌷 محفل رفاقت باشهدا👇👇 ♡🕊🕊🕊🕊🕊♡ @refigh_shahid1 ♡🕊🕊🕊🕊🕊♡
🌸سالروز میلاد حضرت رقیه (س) مبارک🌸 @refigh_shahid1🌺
از یک سو باید بمانیم که شهید آینده شویم... و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند... هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند... و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود.. عجب دردی، چه می‌شد امروز شهید می‌شدیم تا دوباره فردا شهید شویم...!🌹🌹 ♥️شهید رجب بیگی♥️
🕊🕊 بسم الله... خون شهید، جاذبه خاک را خواهد شکست؛ و ظلمت را خواهد درید؛ و معبری از نور خواهد گشود؛ و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد...🌸🌱 🌱شهید سید مرتضی آوینی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 دردانه بهشتی... ✨ نماهنگ بسیار زیبا همراه با تصاویری از حرم حضرت رقیه‌س ...♥️ ...♡ @refigh_shahid1
هان اِی دُختَرِ خُورشید!🌼 تُو خَرابِه نِشین نیستی.. اینَک عَرش را بِه پاسِ قُدومِ تُو مَفروش کَردِه اَند..💫 پای بُگذار...🌹 بالِ تَمامِ مَلایِک بَرایِ گام گُذاشتَنَت دَر خویش نِمی‌گُنجَد..❤️❤️ 💫✨✨✨✨💫💫 💐💐💐💐 سالروز ولادت حضرت رقیه خاتون🌸🌸
پنجاه و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ... بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ... آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ... 🍃@refigh_shahid1 🌹🍃 پنجاه و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: دستخط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ... دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ... تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ... کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ... چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ... - غیر از اون ساک ... اینم مال تو ... و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ... - این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ... خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ... - بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ... - مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ... دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ... @refigh_shahid1 🍃🌹
پنجاه و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: ساعت به وقت کربلا بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ... گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ... ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ... - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ... دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ... دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ... 🍃🌹 @refigh_shahid1 پنجاه و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: محشری برای بی بی با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ... آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ... آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ... کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ... با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ... مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ... کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ... با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ... 🍃🌹 @refigh_shahid1
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹 .این.عکس.چیست؟ سمت راست: شهید حجت مقدم نفر وسط: آقا عطا سمت چپ: شهید مالک اوزمچلویی شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱؛ عملیات بیت المقدس ۲ اما ماجرای عکس: ❄️زمستان سال شصت وشش عملیاتی به نام بیت المقدس دو در منطقه غرب کشور در کردستان صورت می گیرد در ساعات ابتدایی بامداد اول بهمن طی درگیری هایی در منطقه کوهستانی عراق و در جنگ روبرو توسط تیر بار عراقی در تاریکی شب این دو شهید بزرگوار به شهادت میرسند همرزمان این شهدا این عزیزان رو زیر برف پنهان می کنند و به عقب برمی گردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه می مانند تا حتما دوستانشون رو برگردونن... روزها به خاطر داشتن دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی شب و در اون برف و سرما و کوهستان، شهدا رو روی دوششون حمل میکردن... سه.شبانه.روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند و پیکرها رو تحویل بدن که اونجا این عکس و چند تا عکس دیگه به یادگار می مونه... 🥀 @refigh_shahid1