eitaa logo
رفیقم سید
408 دنبال‌کننده
753 عکس
202 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 حافظان امنیت سرتون سلامت هرشب برای سلامتی شما آیةالکرسی میخونیم ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ازامشب ساعت ۲۲ براتون رمان میذاریم🖐😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده درضمن این رمان تقریظ مقام معظم رهبری رو هم داره😍
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ پدرم مریض بود.می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است.من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.عمویم به وجد آمده بود ومی گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» ..... کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
خدا عاشق بازگشت ماس گناهات چقدر بزرگه ؟؟ بزرگتر ازکوه ها وآسمان ها آره بزرگتر ازبخشش خدا که نیس❗️ همین حالا برگرد 🍀 بدون شک خدا میبخشتت
فردا برا خوب شدن خیلی دیره بچه ها، داره یارگیری میکنه! سربازا دارن میشن، خوبای روزگار دارن سوا میشن، اگه امروز نجنبیم ممکنه از قافله امام زمان عقب بمونیم....! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
بهشت آنجاست؛ که چشم در چشم تو بدوزم و تو روضه بخوانی! چشمانت خیس اشک شود و من مبهوت باران چشمانت .. تو شانه هایت بلرزد و من تمام دیوارهای دلم .. 💔 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
الهی من ب قربان چشمان معصوم و مهربانت دلم برایت تنگ میشود..
دلتنگی سهم من است منی که تو را مثل جان خودم دوست داشتم... دلتنگی تاوان شبها و روزهایی است که با حال و هوای دل تو کوک شدم.. تاوان رنگی که به لحظه های تو دادم تاوان صبحهایی ک ب عشق سلام تو پا شدم...
عزیزم دلم برایت تنگ میشود...
صبح ک میشود .... عصرها... سرسجاده ام تسبیح ک میزنم... همه وقت دلم برایت تنگ میشود ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
نمی‌شود بدون دوست داشتن کسی؛ زنده ماند ... تجربه کهنه‌ام را باور کنید! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
💌 یجا هم خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید؛ براشون دعا کن...«إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ ۗ » چرا که دعای تو مایه آرامشی برای آنان است. میخوام با همین مضمون بگم بنده صالح وپاک خدا(سید جان ) برای ما دعا کن... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ای بابا آقامون فرمان راهپیمایی ندادن اینطوری ریختید خیابون!!! حکم میدادن ازتهران تا تل آویو جای سوزن انداختن نبود💪🇮🇷 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
✅ اینجوری پای «جمهوری اسلامی ایران» پیر بشید الهی... ♥️🇮🇷✌️ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا کی گفته تو مُردی؟! کی گفته عَلمت روزمین خورده؟! آخه مگه شهید میمیره؟؟؟!!! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
دیروزموقع راهپیمایی 🇮🇷 پرچم مقدس ایران عزیز رو گذاشته بودم روی دوشم ‌... همینطور که راه میرفتم خیلیا دست می‌کشیدن به پرچم ... خیلیا یه گوشه ای از پرچم رو میبوسیدن 🥺 هم خودم بغضم گرفته بود هم احساس میکردم دل خیلیا از اهانت به این پرچم به درد اومده ... 🇮🇷 ❤️ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
توخونه وقتی با خانواده نشستید و تلوزیون روضه میذاره اگه گریه‌تون گرفت، گریه کنید. خجالت نکشید. گریه رو بغض نکنید و فرونخورید. نترسید از قضاوت شدن که تو که اخلاقت تو خونه فلانه نمیخواد برای امام‌حسین گریه کنی و فلان! این اشک‌ها سرمایه عاطفی خانواده‌س. اشک‌هاتون رو به هم نشون بدید ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🖤 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
(ص) میفرمایند دعاے مادر موانع استجابت دعا را برطرف میکند ✍ پی نوشت :💌اگہ میخواے دعات بعد دوماه عزاداری مستجاب شہ متوسل شو بہ دعاے مادرت🥰 رفقا بیایم یہ قرارے بذاریم امشب رأس ساعت ۲۲همه کف پاے مادرامونو ببوسیم😘 بگیم برامون دعاکنن اگرم نداریم براشون فاتحه بخونیم .. قبوووول؟؟؟🙋‍♂️ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد.همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»می گفتم: «به حاج آقایم.»می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم.خواهرهایم به صدا درآمده بودند.می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.به خاطر همین،هر مردی به خانه مان می آمد،می دویدم و چادرم را سر می کردم.دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت.حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد.صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. ... کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin