رفیقم سید
بهشت آنجاست؛ که چشم در چشم تو بدوزم و تو روضه بخوانی! چشمانت خیس اشک شود و من مبهوت باران چشمانت
الهی من ب قربان چشمان معصوم و مهربانت
دلم برایت تنگ میشود..
رفیقم سید
بهشت آنجاست؛ که چشم در چشم تو بدوزم و تو روضه بخوانی! چشمانت خیس اشک شود و من مبهوت باران چشمانت
دلتنگی سهم من است منی که تو را مثل جان خودم دوست داشتم...
دلتنگی تاوان شبها و روزهایی است که با حال و هوای دل تو کوک شدم..
تاوان رنگی که به لحظه های تو دادم
تاوان صبحهایی ک ب عشق سلام تو پا شدم...
رفیقم سید
بهشت آنجاست؛ که چشم در چشم تو بدوزم و تو روضه بخوانی! چشمانت خیس اشک شود و من مبهوت باران چشمانت
عزیزم دلم برایت تنگ میشود...
رفیقم سید
بهشت آنجاست؛ که چشم در چشم تو بدوزم و تو روضه بخوانی! چشمانت خیس اشک شود و من مبهوت باران چشمانت
صبح ک میشود ....
عصرها...
سرسجاده ام تسبیح ک میزنم...
همه وقت
دلم برایت تنگ میشود
#رفیق_شهید
#سید_شهید_ما
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
نمیشود بدون دوست داشتن کسی؛
زنده ماند ...
تجربه کهنهام را باور کنید!
#رفیق_شهیدم
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
💌
یجا هم خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید؛
براشون دعا کن...«إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ ۗ » چرا که دعای تو مایه آرامشی برای آنان است.
میخوام با همین مضمون بگم
بنده صالح وپاک خدا(سید جان ) برای ما دعا کن...
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
ای بابا آقامون فرمان راهپیمایی ندادن اینطوری ریختید خیابون!!!
حکم میدادن ازتهران تا تل آویو جای سوزن انداختن نبود💪🇮🇷
#حجاب
#امام_زمان
#اربعین
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
✅ اینجوری
پای «جمهوری اسلامی ایران» پیر بشید الهی... ♥️🇮🇷✌️
#حجاب
#امام_زمان
#اربعین
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا کی گفته تو مُردی؟!
کی گفته عَلمت روزمین خورده؟!
آخه مگه شهید میمیره؟؟؟!!!
#شهید_سید_علی_زنجانی
#حجاب
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دیروزموقع راهپیمایی 🇮🇷 پرچم مقدس ایران عزیز رو گذاشته بودم روی دوشم ... همینطور که راه میرفتم خیلیا دست میکشیدن به پرچم ... خیلیا یه گوشه ای از پرچم رو میبوسیدن 🥺 هم خودم بغضم گرفته بود هم احساس میکردم دل خیلیا از اهانت به این پرچم به درد اومده ...
🇮🇷 #ایران_من ❤️
#امام_زمان
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
توخونه وقتی با خانواده نشستید و تلوزیون روضه میذاره اگه گریهتون گرفت، گریه کنید. خجالت نکشید. گریه رو بغض نکنید و فرونخورید. نترسید از قضاوت شدن که تو که اخلاقت تو خونه فلانه نمیخواد برای امامحسین گریه کنی و فلان! این اشکها سرمایه عاطفی خانوادهس. اشکهاتون رو به هم نشون بدید
#اربعین
#امام_حسین
#امام_حسن
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#پیامبر_اکرم (ص) میفرمایند دعاے مادر موانع استجابت دعا را برطرف میکند
✍ پی نوشت :💌اگہ میخواے دعات بعد دوماه عزاداری مستجاب شہ متوسل شو بہ دعاے مادرت🥰
رفقا بیایم یہ قرارے بذاریم امشب رأس ساعت ۲۲همه کف پاے مادرامونو ببوسیم😘
بگیم برامون دعاکنن
اگرم نداریم براشون فاتحه بخونیم ..
قبوووول؟؟؟🙋♂️
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت2⃣
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد.همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»می گفتم: «به حاج آقایم.»می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم.خواهرهایم به صدا درآمده بودند.می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.به خاطر همین،هر مردی به خانه مان می آمد،می دویدم و چادرم را سر می کردم.دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت.حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد.صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم.
#ادامه_دارد...
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
مهربانترین پدر😭
کودکان شهر به سمتش کلوخ های خاردار پرت میکردند
ایستاد پچه ها را صدا زد ،کلوخ ها را به آرامی در دامنش جمع کرد وگفت :
اگر خواستید بازهم بزنید ،
همین ها را بزنید ...
مبادا دستتان دوباره زخمی شود...
#پیامبر_اکرم (ص)🖤
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار به مناسبت شهادت پیامبراکرم (ص)🥀
🔰«وصیت و مناجات»
🔻يکبار دو سال و نیم قبل از شهادتش توی ماشین بهش گفتم: «سید؛ وصیتی چیزی داری بگو ضبط کنیم». گرچه همیشه با مزاح از کنار این چیزها میگذشت؛ اما به زبان دعا و مناجات این جواب را داد:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، اللَّهُمَّ اهْدى اِهْدِنَا بِمُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، و ارْحَمْنا بِمُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، و لاتُفَرِّق بَينَنَا و بَينَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، و عَرِّف بَينَنَا و بَينَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، و اجْمَع بَينَنَا و بَينَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ،
اللَّهُمَّ مَعَهُم مَعَهُم مَعَهُم، لا مَعَ أعْدائِهِم، ٱلسَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ ٱللَّهِ وَبَرَكَاتُه»
#شهید_سید_علی_زنجانی
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴🔴🔴
بچه ها در روزهای اخیر اتفاق مهم کم نداشتیم
لطفا از اونها غافل نشید
و بهشون بپردازید
اربعین بی نظیر
شانگهای
هفته دفاع مقدس
سخنرانی اقا به مناسبت هفته دفاع
حضور اقای رییسی در سازمان ملل
رژه هفته دفاع
ادوات نظامی جدید( رضوان )
اعضای جدید مجمع مصلحت وحذف برخی
تحرکات مرزی ، اذربایجان ،ارمنستان
و ...
حواسمون باشه
اکر فقط به مهسا و اشوبها بپردازیم
ماهم بازی خورده ایم ها ...
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔰«حضرت زهرا (علیهاالسلام)»
🔻سید علی ارتباط بسيار عجيبی با مقام حضرت زهرا (علیهاالسلام) داشت. هر وقت میخواست روضه حضرت زهرا (علیهاالسلام) را بخواند عمامه خود را به نشانه دلشكستگی كنار میگذاشت. به تعبير امروزی، حضرت زهرا (علیهاالسلام) برای او خط قرمز به حساب میآمد.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#شهادت_پیامبر_اکرم
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دختر بودن اگر ساده بود که خدا این همه اجر و قرب برایش نمی گذاشت و این همه حدیث و آیه نداشتیم درباره اش! دختران در قصر طلایی خود، تاجی چون #سوره_کوثر دارند و در ذهنشان رویایی به نام مادر بودن که با این مقام، آن قدر اوج می گیرند که خدا بهشت را زیر پایشان پهن می کند! دختر بودن ریزه کاری دارد، ظرافت دارد !
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
دختر بودن اگر ساده بود که خدا این همه اجر و قرب برایش نمی گذاشت و این همه حدیث و آیه نداشتیم درباره
👈همه ی جهان حجاب دارد:
🌏کره زمین دارای پوشش است...
🍒میوه های تر وتازه دارای پوشش اند...
شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...
🖌قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود.
🍎سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و......
🚗 در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛
اما ❌دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!
🧕بانو!
🌹این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام...!
🌹چادرت را در آغوش بگیر ،
و بگو برایت روضه بخواند...
🍃همه را از نزدیک دیده است..
#حجاب
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت3⃣
او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»پسر دیده بودم.مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم.نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin