eitaa logo
رفیقم سید
411 دنبال‌کننده
817 عکس
212 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر بودن اگر ساده بود که خدا این همه اجر و قرب برایش نمی گذاشت و این همه حدیث و آیه نداشتیم درباره اش! دختران در قصر طلایی خود، تاجی چون دارند و در ذهنشان رویایی به نام مادر بودن که با این مقام، آن قدر اوج می گیرند که خدا بهشت را زیر پایشان پهن می کند! دختر بودن ریزه کاری دارد، ظرافت دارد ! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
👈همه ی جهان حجاب دارد: 🌏کره زمین دارای پوشش است... 🍒میوه های تر وتازه دارای پوشش اند... شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود... 🖌قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود. 🍎سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود... و...... 🚗 در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛ اما ❌دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!! 🧕بانو! 🌹این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از کربلا هم از بازار شام...! 🌹چادرت را در آغوش بگیر ، و بگو برایت روضه بخواند... 🍃همه را از نزدیک دیده است.. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»پسر دیده بودم.مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم.نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم‌هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید گفتم کمک‌هایم در راه است و چشم دوختم که ببینم باور می‌کنی اما به من شک داشتی🤍.. ۱۰ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
••• هر چقدر به بالای قله‌ ظھور نزدیک می شیم ،هوا کم میشه ... دیگه به شش هر کسی نمی‌سازه بی‌هوا می‌خرن،بی‌هوا می‌بَرَن.بی هوا میاد! خیلی حواستون رو جمع کنید؛ میزان ، هوای نَفسه. دائم بایدبری توی آپاراتیِ خدا 🌱 اگه غرور گرفتی،بادت خالی شه اگه پنچر شدی،بادت کنن! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕ آدم گاهی حواسش پرت میشود و غذا از دهن می افتد، چای یخ میزند، کاغذ خط خطی میشود، درس چند خط میان خوانده میشود، تلفن خودش را میکشد تاکسی هی بوق میزند، بعد که به خودش می آید می گوید من فقط داشتم یک لحظه به او فکر میکردم فقط یک لحظه... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
💌 فقط کافیست یک بار ازته دل صدایش کنید دیگرمال خودتان نیستید ومال اومی شوید؛دیگر هرچه می کند وهرکجا می برد ،او می برد... اختیارمارو بگیر دست خودت خواهشا ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛ 🔻همین که الو گفتم انگار ابر چشمانش مجال باریدن پیدا کرد و بغضش ترکید. مثل چند روز پیش به سختی متوجه کلماتش می‌شدم؛ اما این‌بار با یک تفاوت بزرگ. امروز بارش اشک‌ها و هق‌هق گریه، کلمات را می‌جویدند و آن روز فلج شدن نیمی از صورت و فک، سبب نامفهوم بودن کلمات می‌شد. 🔸می‌دانستم همرزم سید علی بود و با او مانوس؛ اما حالا در اثر سکته‌ی مغزی و فلج شدن یک طرف بدنش حسابی زمین‌گیر و خانه‌نشین شده بود. 🔹دو سه روزی به اولین سالگرد شهادت سید مانده بود و من می‌خواستم با تماس تلفنی هم جویای حالش شوم و هم یادی از رفیق شهیدمان کرده باشم. کلمات نامفهوم که به سختی از یک فک کج‌شده خارج می‌شد به وضوح شرایطش را برایم ترسیم می‌کرد. 🔸گفتگوی کوتاه‌مان را به سید علی کشاندم و گفتم: «تو که یک مدتی با سید کار کردی و آشنایی داری، بیا سر مزارش». 🔹نمی‌دانم چه‌طور شد ولی دیروز آمد و یک دلِ سیر پیش رفیق‌مان شکوه کرد و لابلای گریه‌هایش از شهید کمک خواست. نمی‌دانم چه‌قدر سبک‌تر شد و چه‌قدر امیدوار رفت؛ اما حالا که دیشب جایش را به امروز صبح سپرده، لابلای اشک‌هایش به وضوح می‌دانم کلماتش روان‌تر شده‌اند. 🔺صدایش گوشم را پُر کرد که مدام تکرار می‌کرد: «سید علی به من لطف کرد. نه دیگر دهانم کج مانده و نه بدنم لمس. سید سنگ تمام گذاشت برای رفاقت‌مان». ❤️ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
『💙͜͡🌿』 یعنی الان تو ..، روبروی ..، تو اون حجره‌ی کنجِ ..، رو اون ..، کی نشسته؟ :) ..
خوش به حال فرشهایِ عاقبت به خیر حـرم. 💔
در زیارت وداع میگیم؛ إجْعَلونی مِنْ همّکم / منو بذارید جزو همّ (دغدغه) تون! چجوری ما میشیم دغدغه‌ی امام رضا علیه‌السلام؟ ‌‌ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔰«شوق زیارت» 💌کلام بهشتی شهید سید علی زنجانی: برادران؛ درست است كه در جهاد ثواب و پاداش هست اما اين نكته هم هست كه اين جهاد شرط و شروطی دارد. و ممكن است تمام ثواب و أجر شما به طور ناخواسته به باد برود. يكی از برادران به نزد یکی از علما رفته بود و از ايشان پرسيده بود كه من وقتی درخانه‌ام نشسته‌ام ميل زيادی به زيارت امام رضا (علیه‌السلام) دارم اما وقتی به زيارت می‌روم اين ميل در من كم می‌شود. آن عالم در جواب می‌گويد: «وقتی می‌خواهی به زيارت بروی به تنهايی و بدون همراه برو». برادران؛ ما وقتی می‌خواهيم به زيارت برويم حداقل پنج يا شش و هفت نفره می‌رويم و در مسير زيارت هم با پانصد نفر هم‌صحبت می‌شويم از صاحب هتل گرفته تا غيره و ذلك. به قول ضرب المثل: «ديگه كی مونده كه پشت سرش حرف نزديم؟» تا وقتی كه به زيارتگاه می‌رسيم نه خشوعی در ما باقی مانده و نه حس مناجاتی. لذا توفيق از ما سلب می‌شود. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند.صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد.دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت:«دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم،صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
_ربَّنا؟! +جانم! _اجعَلنی مقیمَ الصَّلوهِ ... +نگران نباش بنده من! حواسم بهت هست، با نماز یاریت میکنم و موقع گناه بهت اخطار میدم... _ربَّنا! +جانم!! _و تَقَبَّل دُعاء... +مگه میشه ازم بخوای و بهت ندم؟! شاید دیر بشه ولی مطمئن باش که به صلاحت کار میکنم؛ آخه فقط منم که دوستت دارم〖-ツ〗 (ابراهیم ۴۰) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin ‌‌‎
💌 بعضی انسانها به زمین آمده اند تا زمین قابل تماشا شود... آمده اند که تاریخ؛ شکوه شرافت و آزادگی شان را به نظاره بنشیند... آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند اصلا زمین، از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد... و سید علی عزیز ما یکی از همین انسانها بود.. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🎙به صوت بهشتی شهید سید علی زنجانی: شيعه واقعی كسی است كه اينجا حضور دارد و از حرم‌های خداوند دفاع می‌كند. پس چگونه می‌توانيم در آمدن به ميادين جنگ حلب و شام كوتاهی كنيم؟ چگونه فراموش كنيم كه چه كسانی مادرمان زهرا (عليهاالسلام) را کتک زدند و جنين ايشان را ساقط كرده و خانه‌اش را به آتش كشيدند؟ ما در واقع كلاهك جنگی اين جنگ هستيم. ماييم كه بايد مثل عابس باشيم، وقتی مصائب اهل بيت را به ياد می‌آوريم. ما مردان اين جنگ هستيم. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
جون‌دادن‌تاانقلاب‌بشہ جون‌میدیم‌تاایران‌بمونہ! باهمین‌پرچم،باهمین‌اللهِ‌وسطش♥:)) .." ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی .......‌ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
•
.
روضه‌هاروخوندیم‌اما،ماجراادامه‌دارھ.. قتلگاھ‌تموم‌شداما،ڪࢪبلاادامه‌دارھ..'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود.خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد.گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»نگرانی را که توی صورتم دید،گفت:«شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد.آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو.وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن.پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»جواب ندادم. دست بردار نبود.پرسید:«دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود.سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.بعد از شام،ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود:«ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود،کاکلش درمی آید.»بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»گفتم: «خیلی حرف می زند.»خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس.مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد.مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. ... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫می باشد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا» سلام بر کسانی که گمان می‌کنند دنیا به آخر رسیده و دیگر راهی برای آن‌ها باقی نمانده و نمی‌دانند که خدا بعد از هر سختی راه راحتی برای آن‌ها فراخ نموده ... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin