eitaa logo
رفیقم سید
409 دنبال‌کننده
767 عکس
209 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
‏اینجا استاد دانشگاه کلاسشو به عنوان اعتراض تعطیل میکنه و حقوقشم میگیره اما در آمریکا کلت کلر دارای ۵ مدال المپیک چون تو کنگره آمریکا در اون شلوغی حضور داشت برای همیشه از تیم ملی کنار گذاشته شد! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏یه مشت ارازل اوباش اجیر کردن میریزن دم پاساژا مردمو تهدید میکنن اگر نبندید مغازه‌تون رو داغون میکنیم٬ اون بیچاره‌ها هم از ترس جون و مال‌شون میبندن بعد تیتر میزنن اعتصاب سراسری بکپ بابا مزدور دوزاری
‏دوستان شاغل و شاهد در بازار تأیید کردند اعتصاب دیروز به هیچ وجه کار بازاری‌ها نبوده و چندین نفر از بیرون آمدند و اغتشاش کردند. امّا در رسانه‌های برانداز تیتر شده «اعتصاب بازار تهران». تمامِ دنیا با دروغ به جنگ ج.ا.ا آمده. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شب پاییزی‌تون از جمهوری اسلامی بخیر 🇮🇷❤️😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣1⃣ صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت:«چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود.بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم.منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم.صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.گفت: «خوبی؟!»خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه.مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود.بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
یه‌رفیق‌گیر‌بیارید که‌باهاش‌خودسازی‌ڪنید ترك‌گناھ‌کنید
دیشب درحال رصد مجازی بودم به این رشته توییت پرمغز آقای ثابتی برخوردم توصیه می کنم حتما حتما مطالعه کنید👌👌 🔴 چگونه مارپیچ سکوت را بشکنیم شماره ۱) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شماره ۲)
شماره ۳ و۴)
شماره ۵)
عالی عالی👌💪 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏فانتزی‌شون، رویاشون سه درصد شدنه😁 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
یه کسایی دارن با صداوسیما خداحافظی میکنن که ما نفهمیدیم کی سلام کرده بودن 😂😂 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏حالا اگه جمهوری اسلامی می‌گفت حجاب نداشته باشید براندازا علاوه بر چادر، نقاب عربی هم میزدن! همینقدر خشک مغز. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏عکسی از شهید سلمان امیر احمدی به همراه دو فرزندش که چند شب گذشته توسط اغتشاشگران و به ضرب گلوله به سر، در منطقه۱۷ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏تصویر شهید سلمان امیر احمدی رو قبل تدفین دیدم یا این جمله افتادم "برای چند دِرهم چه دَرهمت کردند..."😭😭
باباشو ازش گرفتن برای توی کوچه رقصیدن،برای بوسه های بدون محرمیت شهید شد برای امنیت خواهرم،خواهرت،خواهرامون
درباره‌ی محرم هرسال می‌نويسن:رفتگر سرباز سپاه یزید نیست ک زباله میریزین الان درباره‌ی این خرابی هایی ک بار رو دوش رفتگر های زحمت کش گذاشت چی میگین ؟؟؟؟ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
آخه اگر حضرت آقا قرار بود دستور بده که من نمیشستم اینجا واسه شما پست بزارم همون روز اول اغتشاشات اره میشدین توسط بسیجی ها و خودِ مردم!!! فتنه ۸۸ با اون عظمت پوشالی آقا دستور جهاد و حمله ندادن فقط گفتن اگر جمع نشه جور دیگه‌ای صحبت میکنم بشمر سه قضیه حل شد حکم جهاد که خونتون رو حلال میکنه :))))) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
چقدر غمناکه این مطلب😐 دیگه نمیتونیم برنامه ی لوس و بی معنی زوجی نو رو ببینیم اینک ما و ترس تلویزیون بدون زوجی نو🥴 با این غم چیکار کنیم حالا؟ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
بدبیاری پشت بدبیاری:) اون از قطع ارتباط آلبانی با کشورمون اینم از خداحافظی باربد بابایی و مهران مدیری و هر سلبریتی بیخودی:) من برم گریه کنم زار زار
بدک نشد هنوز بعضیهاشون تو پستو قایم شدن اونایی که تو شک وشبهه بودن اونایی که ترسو بودن آروم آروم دارن میان بیرون . یه چند روز اغتشاشات طول بکشه سیب زمینیهاشونم تلویزیون رو ترک میکنن . اینجوری اتفاقا خیلی بهتره شد.پرده ها ی ریا رفت کنار چهره سیاهشون معلوم شد. فقط تورو خدا یه چند روز تو خونه هاتون بشینین عروسی وبزن وبکوب وشمال نرین ،تا حال ملت یه خورده خوب شه.
🔴بدون تعارف🖐 و اتفاقا فرصت خوبی هم هست برای جوونای با استعدادی که میخوان وارد صدا و سیما و ... بشن اما نمیتونستند حالا که اینا بساطشونو جمع کنند از تلویزیون، به نیروی جوون احتیاج پیدا میشه ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin