هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
وماندشیعهکه«قالالامامصادق» داشت.
#میلاد_امام_جعفر_صادق (ع)
🔴بدون سانسور🖐
از معابر اصلی رفتن تو کوچههای فرعی و خلوت، مرحله بعدم میرن تو خونهشون و مرحله آخر هم تو دستشویی و حمام ادامه انقلاب رو پیش میبرند!
مثل همیشه شکست خوردن و مرحله به مرحله عقبنشینی میکنند و با فلسفهبافی اسمش رو میذارن تغییر تاکتیک!
براندازهایِ پلاستیکیِ دوزاریِ بچه خوشگل :))
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس اینجا به تو مانند نشد....
#رفیق_شهیدم ❤️
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
سرزمین من
پراست از
ام البنین ها
نشانه اش؟
همین
ابالفضل ها...
#شهید_سید_علی_زنجانی
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
اینجا شیعه خانهٔ ماست
میشکند، خم میشود ، خطر هست
ولی ما نمیگذاریم سقوط کند
ما نگهش میداریم.
#امام_زمان.عج.
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
♡..خاصیتِ رفیق شهید..♡
رفیق شهـید یعنے:🧐
تو اوج نا اُمیدی
یہ نفر پارتے بین تو و خدا بشہ!
وجوری دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشے :)
• #رفیقشهید♥️
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر
یعنی نسلِ جدید را با #شهدا آشنا کنیم
در نتیجه جامعه بیمه میشود و یار برایِ
#امام_زمان عجل الله تربیت میشود!
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐
باید یه تشکر ویژه هم از انقلابی هایی بکنیم که توی این سه هفته کلی فحش خوردند ولی فحش ندادند تحمل کردند، کمتر کسی مثل شما میتونه این فضای مسموم رو تحمل کنه، واقعا کار بزرگی کردید
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
و حالا بعد از کردستان،زاهدان و لرستان قصهی اردبیل!
دختری به اسم مرحومه آیتک رضایی که 4 ماه پیش فوت کرده سوژهی پروژهی برعندازهای نادون شده! نون توی خون مردم میزنن، برای اهداف کثیف تر از خودشون
#ایران
#زن_عفت_افتخار
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون سانسور
از شهروندانی که براندازها در استانشون هنوز اسم یه دختر که قبلا فوت کرده رو بعنوان کشته اعلام نکردند خواهشمندیم مراقب اموات خود باشند🚶🏽
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
یعنی قشنگ گفتن..بزرگاتون نتونستن کاری کنن
دیگه شما کههههه...😁✌️
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید فهمیده، نقشش شـهید شدن بود!
آن موقع لازم بود شهید بشود..
شماهم هر کدام نقشتان را ایفا کنید!
لازم نیست جان بدهید!
در زمینه ی فرهنگــی، سیاسی، اجتماعی، پایبندی به دین و ایمان و.. در مدارس یا دانشگاه ها..
هر کدامتان مــیتوانید یک حسینِ فهمیده باشید؛
شرطش هم جان دادن نیست،
مهم تصمیم و اراده اسـت..!
-مقام معظم رهبری
#لبیک_یا_خامنه_ای ✌️
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به سعادتت رفیق
دیگه روسفیدشدی
اونچیزی که میخواستی شد
آخرش شهید شدی🕊
#شهید_سید_علی_زنجانی
#رفیقشهید
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون سانسور🖐
زمانی که ما بچه حزب اللهی های انقلابی میلاد بنیانگذار دینمون اسلام حضرت محمد (ص) رو جشن گرفتیم برعن داز ها به هم التماس میکردن توروخدا جا نزنید شنبه دیگه کار تمومه...((:
+نکشیدمون گودرتمندا😂💪🏼
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پیشنهاددانلود
#حجاب اجباري
یا بیحجابی تحمیلی ؟!
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت4⃣1⃣
گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم.می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم.می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد.با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت:«قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود.با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم:«بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر.ماشین! ماشین خبر کنید.»پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین.مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم.نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم.کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد.
#ادامه_دارد...
کپی بدون ذکر منبع ممنوع🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin