[سَلامٌ على من عَجِبَت من صَبرِها مَلائِكَةُ السَّماء.]
«سلام بر آنان که فرشتگانِ آسمان در صبرشان شگفت زده شدند🪴✨»
«با دستِ راستت روی قلبت بزن و بهش بگو؛ آروم باش، چیزی که خدا میخواد شده و چیزی که خدا نخواد نمیشه!»🪴❤️
🔰«خاکریز»
🔻این اواخر که فرمانده اجازه نمیداد سید علی به خط اول درگیری برود، میدیدم سید شب تا صبح رفته روی خاکریز دوم توی هوای سرد بدون پتو خوابیده است. همیشه میگفت: «من کی هستم؟! من باید مثل بچههای خط اول که توی هوای سرد مشغولند، باشم».
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
پاسخ دانش آموزان یک مدرسه دخترانه در تهران به معاندین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
برای اثبات اینکه آشوبهای اخیر بخشی از پروژه #تجزیه_ایران است قبلا توضیح دادم اما این عکس هم برای فهم مساله کمک میکند
زن زندگی آزادی که در آشوبهای اخیر شعار محوری بوده عینا همان شعاری است که حداقل از۲۰۱۹ در بین تجزیه طلبان کرد رواج داشته
حتی شعار اصلیشان همان شعار تجزیه طلبان
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
عکسی رو که در تهران پایین کشیدید در نیویورک بالا بردیم،
پرچمی رو که در سنندج بهش جسارت کردید در اقلیم بالا خواهیم برد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
بی حرمتی به پرچم مقدس ایران در سنندج
این مقدس،ققنوسی است که از خاکسترش بر میخیزد و بی امان بر اقلیم کردستان فرود خواهدآمد
کردهای وطن،مرزداران وطن به زودی در اقلیم کردستان نماز خواهند خواند
ما دستِ نجسِ تجزیه طلب را به وضوح دراین گستاخی میبینیم
این گستاخی ریشه ای پاسخ داده خواهدشد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
اگه با ساچمه ضد شورش دستتون قطع میشه که بگیم بچها یگان ویژه تفنگ آبپاش بیارن
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
علی کریمی با این حجم طرفدارای رباتیکش، نهایتا بتونه یه کشور به وسعت ثلث جیبوتی بزنه، اسمشو هم بذاره ربات کریم.😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐
کسی بیرون از وطنتان دلسوزتان نخواهد بود! شما نهایتا سر خط اخباری هیجانانگیز هستید برای دنبال کردن و گذراندن روزمرهی بیگانگان
#حجاب
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
وضعیت یه جوری شده که اگر رضا پهلوی هم تو خونهش بیفته بمیره، میگن تو اغتشاشات کشته شده🤦♂
#ایران
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
ز کردستان تا سیستان
از غرب تا شرق وطن
از نگین خزر تا فارس وطن
همه با هم یک صدا بگیم #لبیک_یا_خامنهای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
اینجا استاد دانشگاه کلاسشو به عنوان اعتراض تعطیل میکنه و حقوقشم میگیره
اما در آمریکا کلت کلر دارای ۵ مدال المپیک چون تو کنگره آمریکا در اون شلوغی حضور داشت
برای همیشه از تیم ملی کنار گذاشته شد!
#آزادی_درغرب
#ایران
#لبیک_یاخامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
یه مشت ارازل اوباش اجیر کردن میریزن دم پاساژا مردمو تهدید میکنن اگر نبندید مغازهتون رو داغون میکنیم٬ اون بیچارهها هم از ترس جون و مالشون میبندن
بعد تیتر میزنن اعتصاب سراسری
بکپ بابا مزدور دوزاری
دوستان شاغل و شاهد در بازار تأیید کردند اعتصاب دیروز به هیچ وجه کار بازاریها نبوده و چندین نفر از بیرون آمدند و اغتشاش کردند. امّا در رسانههای برانداز تیتر شده «اعتصاب بازار تهران».
تمامِ دنیا با دروغ به جنگ ج.ا.ا آمده.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت2⃣1⃣
صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت:«چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود.بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم.منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم.صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.گفت: «خوبی؟!»خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه.مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود.بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم.
#ادامه_دارد
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دیشب درحال رصد مجازی بودم به این رشته توییت پرمغز آقای ثابتی برخوردم توصیه
می کنم حتما حتما مطالعه کنید👌👌
🔴 چگونه مارپیچ سکوت را بشکنیم
شماره ۱)
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin