eitaa logo
رفیقم سید
409 دنبال‌کننده
818 عکس
213 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی .......‌ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
•
.
روضه‌هاروخوندیم‌اما،ماجراادامه‌دارھ.. قتلگاھ‌تموم‌شداما،ڪࢪبلاادامه‌دارھ..'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود.خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد.گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»نگرانی را که توی صورتم دید،گفت:«شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد.آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو.وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن.پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»جواب ندادم. دست بردار نبود.پرسید:«دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود.سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.بعد از شام،ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود:«ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود،کاکلش درمی آید.»بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»گفتم: «خیلی حرف می زند.»خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس.مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد.مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. ... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫می باشد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا» سلام بر کسانی که گمان می‌کنند دنیا به آخر رسیده و دیگر راهی برای آن‌ها باقی نمانده و نمی‌دانند که خدا بعد از هر سختی راه راحتی برای آن‌ها فراخ نموده ... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
حلول ماه ربیع مبارک 🌹💫 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
حاج حسین یکتا: وقتی با شهدا رفیق می‌شویم متوجه صفای آن‌ها می‌شویم. آخر تیپ زدن و مد بودن شهدا هستند که تیپ زدند و یوسف زهرا به آن‌ها نظر کرد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ماه ازاین زاویه:))👇 رفقا! تا جوونید، جوونه بزنید! جوونی بهارِ عمره
🔻خودش را به آب و آتيش مى‌زد تا بتواند در عمليات شركت كند. بين روحانى‌ها ركورددار حضور در منطقه بود. چند سال بود كه نوكرى حضرت زينب (علیهاالسلام) را مى‌كرد. آخر هم مزد شهادتش را از بى‌بى گرفت. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
تو امروز با حجابت شدی مبارز خط مقدم چقدر شهر با پوشش تو سر به زیر می شود ...❤️ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
❗️ما گمان میکنیم برای این است که شناخته نشویم.. اما قرآن میگوید حجاب را رعایت کنید تا شناخته بشوید ... به چه چیزی؟ • به و 👌 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
زنان خیلی وقت است در این کشور انقلاب کردند.. کجای کارین ؟ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣ آمده ام فقط تو را ببینم.»به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت:«مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو.از همان جلوی در گفت:«پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن.اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»باز هم جوابی برای گفتن نداشتم.آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد.رفتم آن یکی اتاق.صمد هم بدون خداحافظی رفت.ساک دستم بود.رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق.خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت:«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‌ هر صبح به دیدن اباعبدالله می‌رفت، می‌گفت: روزی که امام‌ رو می‌بینم، روزم پر برکت می‌شه... هر دفعه که می‌رفت، می‌نشست پشت در و منتظر می‌موند تا امام، بیان و ببینن‌ش و بره.. یه روز،ناپاک بود،اگر غسل می‌کرد دیر می‌شد و به دیدار اباعبدالله نمی‌رسید.. با خودش گفت میرم، می‌بینم بعد میام غسل می‌کنم.. مثل هرروز دم خانه حسین رفت، نشست تا حضرت بیان.. تا نشست حضرت از پشت در فرمودند: «اگر میاید در خونه‌ی ما پاک و با صدق نیت بیاید..» خیلی خجالت کشید..رفت.. غسل کرد، دید دیر شده و با خودش گفت: حالا من میرم شاید که توفیق دیدار حاصل شد.. به خانه‌ی حضرت که نزدیک می‌شد، دید حضرت دم خانه به حال انتظار جلوی در نشستن... به حضرت که رسید، اباعبدالله بلندشدن، در "آغوشش" گرفتن.. گفتن: از اون موقعی که از در خونه‌ی ما رفتی منتظر نشستم تا برگردی..❤️ «بیشتر از التماس کردن سائل سفره‌ی تو چشم انتظار فقیرست..» اقا جان! «تقدیر ماست دوری از تو هزار حیف.. سگ را نجس نوشته خداوند، چاره نیست..»😭😭 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رهبر معظم انقلاب (مدظله‌العالی): 🔰«پاداش نقد» 🔻گاهی خدای متعال نسبت به کسانی تفضّل ویژه‌ای میکند و پاداش آنها را که شهادت است به آنها نقد میدهد، بنابراین ارزششان و اعتبارشان میشود چند برابر؛ برای خاطر اینکه از خدای متعال پاداش این مجاهدت را به‌صورت نقد گرفتند. ۱۳۹۶/۱۱/۱۶ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
یارگیری آخرالزمان شروع شده‌! چند نفر؟ چند لشگر؟ میتونی بیاری پایِ کار آقات و شلوغی بازار یوسف باشی؟! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔰«حل مشکلات رزمندگان» 🔻همیشه من را به دیدار رزمنده‌ها می‌برد. گاهی با هم در یک مکان استراحت می‌کردیم؛ ولی او شب‌ها دیر می‌آمد. گاهی دیرآمدنش تا صبح طول می‌کشید. با رزمنده‌ها می‌نشست، حرف‌هایشان را می‌شنید و مشکلاتشان را حل می‌کرد. محال بود مشکل کسی را بشنود، نتواند حل کند و خوابش ببرد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
توییت یک فعال ضد جنگ آمریکایی برای حاج قاسم: برای همیشه جوان، قهرمانی بزرگ در بهشت ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
سرباز فرمانده 🔹قانون و عقل می گوید مراسم رسمی است. مثل بقیه احترام نظامی بگذار به سرت با سر انگشتهایت اشاره کن که یعنی سرم فدای کشورم... دل و عشق می گوید اما دست بر قلبت بگذار... دل امامت را قرص کن... اشاره کن که کجا زندگی می کند: وأنت حلٌّ بهذا البلد... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
«إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ» توی این قلبی که اندازه‌ی مشت دسته چی میگذره که بارها و بارها خداوند راجع بهش می‌فرماید من میدونم چی تو دلته...من میدونم...من میبینم...من آگاهم...🫀🦋 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏به آقا امام صادق گفت من وقتی پیش شما هستم، حس می‌کنم دنیا برام بی‌ارزشه و مشتاق امور اخروی می‌شم اما وقتی برمی‌گردم تو جامعه، دوباره مشتاق دنیا می‌شم، این نفاقه؟! آقا فرمودن نه! این خاصیت قلب آدمه که گاهی نرمه و گاهی سخت! این اثر وساوس شیطانه! با استغفار جبرانش کن! الکافی، ۴، ۳۲۳ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شهید سید مرتضی آوینی: 🔰«محراب نماز» 🔻جنگ ما با شیطان از محراب نماز آغاز می‌گردد. محراب از ریشه‌ی «حرب» است، یعنی محراب نماز میدان جنگ ماست. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔻هر وقت برای نمازشب بیدار می‌شدم، می‌دیدم سید زودتر بیدار شده است. دیرتر از ما می‌خوابید، ولی زودتر برای نماز بیدار می‌شد و چه نمازی؛ نماز با خشوع و خضوع، همراه با سجود طولانی و گریه؛ گریه‌ای مثل گریه مادرِ داغِ جوان دیده. بعد از نماز به سجده می‌رفت و اذكارى را تکرار می‌کرد؛ «یا الله، یا محمد، یا علی، يا على، يا على» که برای مدتی طولانی تا اذان صبح ادامه داشت. بعد از نماز هم تا طلوع آفتاب این ذکر «یا علی یا علی يا على» را کامل می‌کرد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شورش در پایتخت و شهرهای دیگر همزمان ناامن شدن مرزها و سرازیر شدن تروریستها به داخل کشور با همکاری کشورهای همسایه از دست رفتن تمرکز دستگاه امنیتی و نظامی و البته فشار رسانه ای گسترده علیه نظام آنچه خواندید مدل آشوب در سوریه بود اما کور خوانده اید اینجا ایران است ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin