eitaa logo
رفیقم سید
408 دنبال‌کننده
749 عکس
200 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴بدون سانسور🖐 دوتاکتیک مهم درجنگ احدبرای غلبه برسپاه اسلام: ۱. انتشار خبرکشته شدن پیامبر (ص) ۲. استفاده اززنان برای تحریک لشکرخود باخواندن اشعار شهوت آمیز(اگربه دشمن روکنید باشما همبستر می شویم) ✍پ.ن :چیزی که برای براندازان تاکتیک بدیع وجدیده ،برا ما نوستالژیه! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
💌 مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
از این قافله باشیم… از دسته ی متوسلیان ها... از دسته ی همت ها… از دسته ی شهریاری ها… از دسته ی فخری زاده ها… ازدسته ی سیدعلی زنجانی ها از دسته ی حاج قاسم…
🔴 بدون تعارف🖐 بعضی زنان آخرالزمان انتخاب قلب شیطان هستن ...دیگه گمراهان راه نجاتی ندارن بایدازبعضی زنان آخرالزمان فاصله بگیری تاقلبت محافظ ایمانت باشد...به سه زن محترم وگرامی اعتمادکن قلبهای فرشته زندگیت هستن.. اول حضرت زهرا... بعدمادرت ..بعدهمسرت ...این ایمانتونزدخدازیباترمیکند.. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣1⃣ خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام.کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت.سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.شب شد و همه به خانه آمدند.غذا را کشیدم،اما از ترس به اتاق نرفتم. ... کپی بدون ذکرلینک ممنوع🚫می باشد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
از آزادی پوشش زنان میگه کسی که حتی ی بارم بدون روسری دیده نشده ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐 ‏دزد بیاد، پلیس خوبه مزاحم بشن، پلیس خوبه درگیری بشه، پلیس خوبه اما اگه یه پلیس، یه زن رو که بعضا هموطن‌مون هم نیست و برای نابودی ایران و امنیتش، آموزش دیده و پول گرفته و خیابون‌هارو هم به آشوب کشیده رو بگیره ببره، میشه بد چرا؟ چون زنه :) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام خمینی کبیر به براندازها: یک عده ای می گویند ما دیگر می خواهیم از پاریس راه بیفتیم به سمت ! 🔹 اگر می توانستید کاری کنید، چرا رفتید؟!! چرا فرار کردید؟😊 ❗️ اینها اصلا قابل آدم‌ نیستند وگرنه وضعشان اینطور نمی‌شد! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
بدنِ خودته،لباس خودته اما خیابون خودت نیست...
شاید گوشه کنار چنتا مدرسه و دانش آموز رو میبینیم و ناراحت میشیم از اینکه این نسل از دست رفته! اما حقیقت چیز دیگه‌س🙂 این نسل همون نسل تمدن ساز و همون نسلیِ که زمینه ساز ظهور آقا امام زمان خواهد بود✌️🏻 قوی تر از این نسل تاریخ به خودش نخواهد دید ان شاالله... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin