چادر شما دور گردن دشمنه
چادرتو سفت تر بگیر خواهرم :)
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
انواع و اقسام راه های کانکت شدن به فیلتر
شکن رو امتحان کردی
حالا بگو ببینم؛
برای کانکت شدنِ روحت به بالایی چیکارا میکنی!؟
فکر نمیکنی دنیا خیلی وقته روحِ معنویت رو
فیلتر کرده و اساسا نیاز به یه فیلتر شکن داری!؟
تو این دنیای آلوده بهترین فیلترشکن برای رسیدن به خدا #شهدا هستن
آقا اینهمه لذت های دنیوی رو تجربه کردی یبارم بیا لذت گناه نکردن و رفاقت باشهدا رو تجربه کن😊
بهت قول میدم پشیمون نمیشی
دنیات فیلتر شده فیلتر شکنت رو روشن کن
از شهدا به ۱۴ معصوم ، امام زمان و در نهایت به #خدا میرسی...
#شهید_سید_علی_زنجانی ❤️
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#یه_حبه_نور
فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ
المزمل/۲۰
شاید خودت ندونی اما تو رو جوری ساختم که فقط باحرف زدن با خودم آروم میشی، اما تو خیلی وقتا بدون توجه به من لابه لای آدم های این دنیا دنبال آرامش میگردی خواستم بگم با من حرف بزن من همیشه منتظرتم
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴 حرفای درگوشی👂
یه جوری زندگی کن، که وقتی صبح پاهات زمین رو لمس میکنه، شیطون بگه اَه لعنتی، این باز بیدار شد...
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
"اون لبخندی که پشتش خدا باشه
تموم مشکلاتو حل میکنه"
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔻همیشه دغدغهی رزمندهها را داشت و به آنها در حد توان کمک میکرد. برایشان لباس و ... میخرید. حتی لباسهای خودش را هم اگر کسی میخواست، هبه میکرد. چندین بار دیدم که پیراهن، شلوار، تیشرت و کاپشنش را به رزمندهها هدیه داد. حتی به آنها کمک مالی میکرد.
🔸یکبار هم به خود من پول داد و گفت: «داری میری ایران، جیبت خالی نباشه. سوغاتی بخر و ببر». به او گفتم: «خُب، سید خودت هم الان نیاز داری». گفت: «نه، خدا میرسونه. من هنوز منطقهام ولی تو داری میری ایران و لازمت میشه».
#شهید_سید_علی_زنجانی
#غیرت
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
ان شائ الله فقط یه رو ازفعالیت کانال رو به این قسمت اختصاص میدیم وحرفای قشنگ ودردودلاتون رو تو کانال میذاریم ،حالا رفیق شما هم دست به کار شو و برای سید اینجا بنویس👆🥰
هم نخبه اند هم محجبه اند هم مادرند هم جوانند هم فشار بخور مصی علینژاد
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شلوغ پُلوغ که میشه، چند تا کار مهم که با هم قاطی میشه، زمان بندی ها و برنامه ریزی ها که گاهی بهم میریزه، چقدر بهم میریزیم و کلافه و شاکی و داد و بیدادی میشیم؟!
اینکه توی تحمل این شرایط، زود کلافه میشیم،
یا راحت میتونیم تحملشون کنیم تا تموم بشن،
میزان وسعت نفس ما رو نشون میده!
هر چی نفس بزرگ تر، تحمل این بهم ریختگی های مقطعی هم آسون تر!
#ایران
#امام_زمان
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#شاید_تلنگر
تو نمیزاری جسمی که
در آخر خوراک مور و ملخ میشه:!
گشنه بمونه✋🏿
ولی اصلا حواسِت به تغذیه
روحِت نیست🚶
روحت به مناجات نیاز داره:))
به قرآن و زیارت نیاز داره:))
به نماز نیاز داره:))
متوجهی؟!!
اون دنیا ازت شکایت میکنه 🦯
بخاطر تمام روزهایی که
بهش نرسیدی💔
✅ یه عکس یه دنیا حرف !
و این چنین پایان یافت !
متوجه مفهوم تصویر شدید؟!!
#حجاب
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
"زن"
"زندگی" اش را داد
تا ما "آزادی" داشته باشیم...
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴 بدون سانسور🖐
دخترانِ حاجی کارشان را خوب بلدند. آن محجبه و آن کم حجاب. این کفتارهای و لاشخورها که چیزی نیستند. دستِ حاجی قلب سپاه دشمن را به ما نشان داده است.
"این جنگ را شما شروع می کنید اما پایان آن را ما ترسیم خواهیم کرد ..
#حجاب
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورزشکاری رفته بود تو خونش تن ورزیده ای داشت😲
#رفیق_شهیدم
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
داداشای گلم با ورزش آشتی کردید یانه!
تا حالا گفتیم نماز بخون ، قرآن بخون ، شبیه شهدا بشو
حالا میگم همه اینا رو داشته باش در کنارش از ورزش کردن اونهم به صورت مرتب غافل نشو
زشته بچه مذهبی شکم گنده باشه ها!
ورزش کن ، قوی شو ، خوش تیپ باش اما برای رضای خدا و در راه سربازی آقا خرجش کن
این گنده لاتا رو میخوای پیدا کنی یا باشگاه بدنسازی هستن یا قهوه خونه 🙁
اونوقت بچه مذهبیامون کجان؟😰 🤕
رفیق هم روحتو بساز هم جسمت رو
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐
جنگرسانهیعنی:
-مااگهسهویهواپیمابزنیم،جنایتکاریم،
اوناعمدیبزننمیشهخرابکاریِشرافتمندانه!
-ماحینبازداشتسهویدستمونبخورهمتجاوزیم،
اوناعمدیدستشونبخوره،میشهبغلِرایگان!
-مامسلحروبازداشتکنیم،سرکوبگریم،
اونابهبیگناهازپشتشلیککننمیشندلسوزوطن!
#حجاب
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت5⃣1⃣
اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد.دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد.گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است.خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»می گفتم:«تو حرف بزن.»می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است.کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد.وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
#ادامه_دارد...
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin