رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت9⃣1⃣ چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم ر
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت0⃣2⃣
می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.» همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش.کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم:«نه.. او هم طفلک روزه است.ولش کن.الان حالم خوب می شود.»کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.»خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت:«چه شرطی؟!»گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید.تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم.گفت:«این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»دست و پایم می لرزید.با دیدن خدیجه شیر شدم.تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم.بعد هم لقمه های بعدی.وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند،
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#یه_حبه_نور
سوره مبارکه توبه آیه ۲۰
الَّذينَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا في سَبيلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ...
○ آنها که ایمان آورده و هجرت
کردند و در راه خدا با مال ها و جان هایشان جهاد نمودند ،
پایه و منزلتشان در نزد خدا بزرگتر است و آنها همان کامیابانند...
#سیدنا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
به آب و گل زدند،
تا کشتی انقلاب به گل ننشیند....
#شهید_سید_علی_زنجانی
#سیدنا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
به آب و گل زدند، تا کشتی انقلاب به گل ننشیند.... #شهید_سید_علی_زنجانی #سیدنا ══════°✦ ❃ ✦° @Amam
سید الهی فدات بشم
لباست گلی وخاکی شد که لباس و چادر ناموس ما خاکی نشه 😭
#پایان_مماشات
#سیدنا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐
زن زندگی آزادی آزادی زنان نیست آزادی مردان از مهریه و نفقه و تعهد نسبت به درمان و پوشاک زنان است تا به زنان بدون هیچ تعهدی دست یابند و بعد از تمام شدن زیبایی هایشان آنها را رها کنند
درحالی اسلام برای زن حق نفقه و مهریه قائل بود اگر کسی می خواست زن را ببیند باید با آداب خواستگاری می رفت
غرب برای دسترسی بیشتر به زن تمام این حصارها را شکست تا زن ابزاری باشددر دست نظام سرمایه داری .
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴 تو روزگاری که با یه چهار لیتری میشه یه هواپیما ساخت مراقب باش رسانه چی به خوردت میده رفیق...
#سواد_رسانهای
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رسانههایی که چشمها را کور، قلبها را سیاه و افکار را تباه میکنند.
(طرح از سید محمدرضا موسوی اَوندین)
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دشمنان نادان و ابله جمهوری اسلامی ایران میگن این تظاهرات ها حکومتیه
ما میگیم حکومتی که بتونه این همه جمعیت رو در یک روز و در یک ساعت و در بیش از ۹۰۰ شهر و هزاران روستا به خیابانها بیاره پس مردمیترین حکومت دنياست
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴 بدون سانسور🖐
شعارشون حذفِ نگاه جنسیتیه؛ اما وقتی میخوان به کسی فحش بدن، به زن و ناموسش میدن!
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
💌معشوقِ واحد ،آدمها رو به هم نزدیک میکنه ... من خیلی خوشحالم که همتون به خاطر حب به شهید اینجا هستین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بچه ها عاشق معشوقو دعوت میکنه
یا معشوق عاشقو دعوت میکنه؟
#شهید_سید_علی_زنجانی
#سیدنا
#رفیقشهیدم
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید بهشتی:
در زندگی،
دنبال کسانی حرکت کنید
که هرچه به جنبههای خصوصیترِ
زندگی ایشان نزدیک شوید،
تجلی ایمان را بیشتر میبینید.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#سیدنا
#عمامه_بوسی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
ماقرارنبوداینطوریشیم!
قرارنبودجایخالیشهدارووخونشونرومفتبفروشیم!!
بهیکینفتبدیمباامریکادستبدیم!
قرارنبودجانبازامونوخونهنشینکنیم
بسیجیهایطلبمونوعمامهازسرشونبکشیم
همهچیزگرونشد!
آبگرونشد،نونگرونشد،همهچیزگرونشد
فقطیهچیزارزونشد
فقطخونارزونشدوقتیشهدافراموششدند
#پایان_مماشات
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یاخامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin