eitaa logo
رفیقم سید
399 دنبال‌کننده
867 عکس
221 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیقم سید
‏صداقت و شهادت اتفاقی هم‌قافیه نشده‌اند! اگر #صادق باشیم، حتما شهید می‌شویم؛ لِيَجْزِيَ‌ اللَّهُ‌ ال
شهدا برکتی بودن! حرکت پر برکت باشه خوبه. برکتی شو تا ان‌شاءالله شهید بشی. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید علی زنجانی: جنگ ما در سوريه و شام و عراق و يمن؛ جنگ عقيده است و نه جنگ بر سر مصالح و منافع. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
| حجابــ | خودِ آزادی ستــ ! 😉 چرا ڪه تو آزاد هستے تا انتخابــ ڪنی دیگران چہ ببینند....! 😌👌 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت1⃣2⃣ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آو
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم:«نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»مثل همیشه با خنده جواب داد:« نگران نباش خودم را می رسانم.»اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت:«اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم:«دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم.بس که دلگیر و تاریک شده بود.نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم.دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم.با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند.عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد.آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد.شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم.گفت:«قهری؟!» جواب ندادم.دستم را فشار داد و گفت:«حق داری.»گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده.حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»چیزی نگفت.بلند شد و رفت طرف ساکش.زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول.اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم.چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها.یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت:«دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ خبر دارم از اون چیزی که تو سینہ ات پنهون می کنی 🌱 سورہ فاطر | آیه۳۸ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
 نیروی خدا برای دفاع از ولایت شوید. شهدا نیروی حواله‌ای خدا برای ولایت بودند. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
 نیروی خدا برای دفاع از ولایت شوید. شهدا نیروی حواله‌ای خدا برای ولایت بودند. #لبیک_یا_خامنه_ای #
آن کسی که ولایتمدار است، آن کسی که چشمش و گوشَش به دو لبِ ولایت است، او قطعاً ضرر نمی‌کند. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
محبوب حسین (ع) باش نه معروف جماعت!! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏شهدا متملّقین بین یدیه بودند که مستشهدین بین یدیه شدند؛ تملّق خدا کردند که خدا آنها را با شهادت برگزید و خرید! و ، و ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‌🔴بدون_تعارف🖐 - از شهید نواب پرسیدن : چرا آرام نمی‌نشینی؟! ببین آیت‌الله بروجردی ساکت است .. نواب گفت : آقای بروجردی سرهنگ است ؛ من سربازم . سرباز اگر کوتاهی کند سرهنگ مجبور میشود بیایید وسط! هر بار که امام‌خامنه‌ای دارن میان وسط ، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم .. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شهید حاج قاسم سلیمانی: کاری ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا ندارد... حزب و جناح فرع است. اصل، ولی_فقیه است. اصل، جمهوری اسلامی است. اینجا جایی است که اگر به خطر افتاد، ما با جانمان مواجه می‌شویم. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، قاسم سلیمانی می‌رود و قاسم سلیمانی دیگری می‌آید. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 هر که به خدا عارف‌تر بود به زَنِش عاشق‌تر بود ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز کدِ پستی به کد پستی باید بدونی چه خبره! غصه و غم باید بخوری. آتیش به اختیار یعنی به اختیار وسط آتیش غم مردم رفتن. دیدی رزمنده‌ها زیر آتیش رفتن تو کربلای پنج وخان طومان وحلب وموصل...؟ یار امام صادق علیه‌السلام تو آتیش رفت؟ آتیش به اختیار یعنی آتیش غم و غصه مردم با کارِ تو آروم بشه. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
امروز کدِ پستی به کد پستی باید بدونی چه خبره! غصه و غم باید بخوری. آتیش به اختیار یعنی به اختیار وس
برای فتح خرمشهرهای پیشِ رو، مردانی میخواهیم از جنس جهان آرا مثل سید علی زنجانی که اول فاتح شهرِ دلِ خویش باشند! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏همین برادرای حسود شرور که عمامه پیروان یوسف میپرونن، به زودی ذلیلانه در برابر عظمت «یوسف» به سجده خواهند افتاد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏مجری تجزیه طلب ایران وقیحانه در حمایت از الهام علیف رسماً سخن از تجزیه کشورمان کرده است این ها چه باید بگویند تا عده ای به خودشان بیایند؟ انتقاد دارید؟ ماهم منتقدیم آنقدر به پرچم و نمادهای ملی مان تاختید که کفتار ها به طمع افتاده اند. ‎ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفقا ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما مأموریت تکلیفی است و دائمی... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
رفقا ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما مأموریت
رهبرمعظم‌انقلاب: هرچه میتوانید جبهه‌ی انقلاب را گسترش بدهید، جذب کنید. پ.ن: جنسِ این انقلاب حسینی است. و سفینةالنجاتِ حسین، وسیع‌ترین و سریع‌ترین است. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
امروز کدِ پستی به کد پستی باید بدونی چه خبره! غصه و غم باید بخوری. آتیش به اختیار یعنی به اختیار وس
🔻یک روز درباره‌ی یکی از مشکلاتم با او صحبت کردم. بار دیگر که دیدمش، گفت: «داداش، رفتم خونه مطرح کردم با خانواده گریه کردیم.» نمی‌توانست بی‌خیال باشد، چون سراسر وجودش محبت بود. نمی‌توانست درد ببیند، اما درد نکشد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
وقتی اعضای خانواده باهم دعوا میکنن اگر درحین دعوا، به اون همسایه فوضول و حسود اجازه دخالت بدن هیچ وقت نه آشتی میکنن، نه هم حرمت و حریم اون خونه و خانواده حفظ میشه کشور و جامعه هم همینه ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
حضرت عیسی چهارتا مرده زنده کرد، این همه بهش ایمان اوردن ! اونوقت جمهوری اسلامی کلی کشته اعتراضات رو زنده کرد باهاشون مصاحبه کرد، این برعندازا هنوز ایمان نیاوردن ! خب ایمان بیارید قال قضیه بکند دیگه😄 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت2⃣2⃣ می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم:«نمی خواهد بروی. امروز یا فر
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم:«صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد.دیوانه اش می کنی!»می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم.صمد بود.آهسته گفت:« چرا اینجا خوابیدی؟!»رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود.گفتم:«شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت:«الان می خورم.»خدیجه از خواب بیدار شده بود.لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.خدیجه آرام آرام خوابش برد.بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت:« خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد.بغض گلویم را گرفت. گفتم:«کجا؟!» گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها.تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin