🔘#استوری
🔻هميشه مشغول كار بود و خستگى نداشت. يک تنه كار چند نفر را انجام مىداد. وقتى بيدار مىشد و كارى نبود كه انجام بدهد، اعصابش خُرد مىشد و مىرفت كه كارى جور كند تا بيكار نباشد.
#فاطمیه
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🌸🌱
شهادت سن و سال نمیشناسد، زمان و مکان سرش نمیشود، زشتی و زیبایی ملاکش نیست؛ باطن بین است،
نگاهش به دل دریایی توست...
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
کسانی به امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند
والا تاریخ کربلا نشان داده که ؛
قافله ی حسین (علیه السلام) منتظر کسی نمیماند...
#شهیدمرتضیآوینی
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
آدمبایدهیچبشهتابهخدابرسه . .
تویشعرِیهتوپدارمقلقلیهیِخودمون ،
میگهاولتوپزمینمیخوره
بعدمیرهآسمون . .
ماهمبایدمثلتوپباشیم
اولبایدپیشخدازمینبخوریم
تابتونیمبریمآسمون(:
#پیشخدابایدهیچبشیم
اگرڪسیصداۍرهبرخودرانشنود
بہطوریقینصداۍامامزمانِخود
راهمنمیشنود. :))
شھیدحاجقاسمسلیمانے
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت7⃣2⃣
من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود.غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم.این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه.ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب.کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت.حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد.عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
اینایام اگر دیدی گریهت نیومد ،
بـه چشمات التماس کن . .
بگو یه عمر هرجا رو گفتی نگاه کردم
یه امشبو میخوام برای مادرم گریه کنم . . .
#التماسشکن (:
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید سید مرتضی آوینی:
🔻عقل معاش میگوید که شب هنگام خفتن است؛ اما عشق میگوید چگونه میتوان خفت وقتی که جهان، ظلمتکدهی کفر آبادیست که در آن احکام حق مورد غفلت است!
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
اگر بگوییم حب خدا محبتهای دیگر را از بین میبرد درست است، اما درستتر آن است كه محبتهای دیگر در سایهی حب خدا جان میگیرند و روح پیدا میكنند و انسان سراسر رحمت و محبت میشود و فاش بگویم، هیچكس جز آن كه دل به خدا سپرده است رسم دوست داشتن نمیداند.
#امام_زمان
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#ثواب_یهویی
شماره اخر تلفنت چنده؟
برای اون شهید ۵ تا صلوات بفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهید محسن حججی
3 شهید احمد یوسفی
4 شهید عباس دانشگر
5 شهید ابراهیم هادی
6 شهید محمود کاوه
7 شهیدان گمنام
8شهید سیدعلی زنجانی
9 شهید آرمان علی وردی
0 شهید برونسی
#فاطمیه
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
این ۴۰سال بعد از انقلاب ماست! در یکی از شهرستانهایی که خیلی هم پر جمعیت نیست!
۴روز بعد از انقلاب شما چند نفر در برف، روز جمعه بخاطر #انقلابتان (نه بخاطر چیزهای دیگر!) حاضرند به صحنه بیایند؟!!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
امربه معروف همیشه تاثیر دارد!
🔴 خصوصا اگر تعداد خانمهای نهی از منکر کننده زیاد باشند!
اگر نهضت نهی از منکر راه بیفتد حتما وضع حجاب خصوصا در جاهایی مثل تهران به صورت چشمگیری بهتر خواهد شد!
#فاطمیه
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘استوری
«السلام علی الدماء السائلات»
نمیدانم در آن آخرین لحظات بر او چه گذشته بود که همچون جنین در خود پیچیده بود و در لابلای تکه پاره لباسهای در حال سوختنش با صدای حزین درد آشنا، در کنار همرزمان شهیدش ناله مىزد: «يا ضُلع فاطمه» [يا پهلوى فاطمه (علیهاالسلام)]. هنوز هم خورده سنگها و گندمهای آن مکان، خونآلود گواه این پاکبازی است. حالا آنها هم رنگ خدایی گرفتهاند. ناله سید علی در گوشم پیچید: «يا ضُلع فاطمه (علیهاالسلام)». اشک امانم نمیداد ...
#فاطمیه
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید حسین همدانی:وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد،
از خانم فاطمهی زهرا سلام الله کمک بخواید!
گره های کوچیک رو هم از شهدا بخواید،
براتون باز میکنند ..
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
پشت همه داستانهای ما
مادرها هستند چون آنها
همانجایی هستند که ما
آغاز شدهایم....
هیچ قهرمانی بزرگتر از مادر نیست
مخصوصا اگر مادرشهید باشد...
سلام خدا بر مادران صبور سرزمینم...
#مادر_شهید_محمد_عمویی🌷
#فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
میگن پسرا مادری ان
مادر ها هم پسری . .
مادر رو به پسرشون قسم بدیم (:
اول ظهور مولا (عج)بعد هم عاقبت بخیری انشاءالله ✨
#امام_زمان
#شهید_سید_علی_زنجانی :
🔻«اِلهي و سَیَّدي، وَدَدتُ أن اُقتَلَ و اُحيِیَ سَبعينَ ألفَ مَرَّةٍ في طاعَتِكَ و مَحبَّتَكَ، سِیَّما اِذا كانَ في قَتلي نُصرَةُ دينِكَ و اِحياءُ اَمرِكَ و حِفظُ ناموسِ شَرعِكَ»
ای خدای من، ای بزرگ من، دوست دارم كه هفتاد هزار بار در راه طاعت و محبت تو كشته شوم و زنده گردم، بهخصوص اگر در كشته شدن من، پیروزی دين تو و زنده شدن فرمان تو و محفوظ ماندن ناموس شريعت تو باشد.
✍️ پینوشت: عبارت منسوب به حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام)
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin