eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_احدالله_محسنی در سال 1341 و در یک خانواده مذهبی در #شهرهرسین (از توابع استان #کرمانشاه ) بدنی
شهیداحدالله همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی او فعالانه و مشتاقانه همانند دیگر مردم حق طلب و در راه قرآن در شرکت می کرد و در اطلاعیه و اعلامیه های امام در مدارس و محلات شهر نهایت تلاش و کوشش خود را می نمود. از همان فردای انقلاب اسلامی او را می بینیم که در شب های سرد زمستان در کوچه و بازار شب پاسداری می دهد و روزش را نیز در خدمت جهاد سازندگی برای محرومین و عرق می ریزد. با شروع تجاوز حرامیان اوست که آماده ی دفاعی مقدس می شود و عزمش را جزم می کند تا در این راه با مال و جان خود ایثارگرانه و مشتاقانه با خداوند به معامله بپردازد و از نظام صالح جمهوری اسلامی که دستاورد تاریخی خون بار از و شکنجه و نسل در نسل سرداران اسلام و تشیع است، حراست نماید و لذا برای بقای که طی 13قرن تا امروز بدست ما رسیده است و فرزند یزید می خواست آن را در 3 روز از ما بگیرد چون دیگر بسیجیان عارف و آگاه در دو و شب و روز به فعالیت پرداخت. در خرداد ماه سال 1360موفق به اخذ در رشته ی گردید و ضمن شرکت در کنکور تربیت معلم کرمانشاه و پذیرفته شدن در رشته علوم تجربی جهت خدمت به به عضویت کرمانشاه در آمده و تا دی ماه همان سال در آن نهاد مقدس شب روز را در خدمت به انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی سپری می کند . در دی ماه با گشایش اولین مراکز اولین مراکز بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به مرکز تربیت معلم رفت و پس از مدتی تحصیل در آنجا به اتفاق گروهی از دانشجویان جهت یاری رزمندگان اسلام عازم کربلای خونین و لاله خیز غرب گردید. پس از انجام ماموریت خویش به تربیت معلم مراجعه نمود و تا نیمه ی دوم تیر ماه سال اول خود را با موفقیت گذراند و در تابستان سال 1361 مدت دوماهی که تا مهر باقی مانده بود او را می بینیم که در هوای داغ تابستان بر قامت سربریده و سوخته نخل های آن دیار تکیه زده و به مظلومیت قوم هابیل و قساوت قاسطین و خیانت مارقین و ناکنین میاندیشید و به جنایت صدامیان میاندیشد که چه بلایی سر این مرزو بوم اورده اند.شهر را بکلی ویران ، و آن را به تل خاکی مبدل نموده اند. در مهر ماه 60 پس از گذراندن یکسال از دوره دو سال تربیت معلم بنا به نیاز شدیدی که آموزش پرورش داشت و بر اساس یک طرح سراسری که از سوی وزارت آموزش و پرورش ارائه شد به استخدام اداره آموزش و پرورش هرسین در آمد و رسالت پیامبری خود را از همان موقع شروع کرد. سال اول و دوم خود را در سپری کرد و سال های سوم و چهارم دبیری خود را نیز در خدمت به محرومین روستا های و گذراند و در طول این مدت بنا به تاکید مبنی بر حضور بیشتر در جبهه های حق علیه باطل به طور مکرر و مستمر چندین بار در جبهه های نبرد حضور پیدا کرد. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
گوشه هایی از خصوصیات شهید احد الله محسنی: شهید بزرگوار ما سن و سال چندانی نداشت اما افکار بلند و اخلاقی کریمانه داشت و البته از هم اکنون باید معترف شد به اینکه هرگز نمی توان اخلاق والا و برجسته آن شهید بزرگوار را به قلم آورد. دوستان احد از وی همواره به عنوان و و چهره ای محبوب و مورد احترام ذکر میکنند چرا که او در برخورد هایش متواضع و فروتن بود. او در میان خانواده خود نیز الگو نمونه و سرمشق بود. وی تحصیلات متوسطه ی خود را در سال 1356شروع می کند و این در حالی است که قیام مردم مسلمان ایران به اوج خود رسیده است و مراکز آموزشی و مدارس نیز 'تظاهرات و مخالفت های شدید با رژیم منحوس پهلوی بودند و ایشان از آنجا که قبل از پیروزی انقلاب در جلسات مذهبی آمادگی خاصی در مسائل پیدا کرده بود لذا در روشن نمودن دیگر هم کلاس های خود نقش بسزایی داشت... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
(بهزاد) در سال 1349 درشهر هرسین از توابع استان کرمانشاه متولد شد  او مثل همیشه به تعطیلات تابستانی پشت پا زده و نمی خواهد چون عده ای راحت طلب و و بی تفاوت در تعطیلات به عیش و نوش و خوش گذرانی بپردازد بلکه بر عکس خود به دنبال سختی و مشقت و رنج وبلا می رود تا گوهر وجودی خویش را شکوفا کند و رضایت خداوند را برای خود جلب کند و به این وسیله نیز به درخت تنومند و بزرگ انقلاب اسلامی، بقای بیش از پیش ببخشد. در آبان ماه سال 65 با وجودی که مدت خیلی کم از برگشته بود و مشغول در مدارس بود اطلاع یافت که و...نزدیک است و نیروهای اسلام قصد دارند مهلک ترین ضربات را به نیروهای دشمن بزنند پس مثل همیشه آماده برای پیوستن به خیل عاشقان لقا الله شد. مدت کمی از تدریس وی می گذشت که کلاس درس مدرسه را رها می کند. به دنیا و تمام مظاهر آن و لذایذ و دلبستگی ها و شیرینی های آن پشت پا می زند و به عاشقان لقاءالله تیپ نبی اکرم (ص)میپیوندد. آری این اولین بار از پای تخت سیاه کلاس درس می گریزد و از دیار خود کوچ می کند تا در کلاس جهاد بر تخته سرخ زمین درس پایمردی و شهادت را بدهد. آری او این بار صحرا های گرم و سوزان و داغ و تفدیده انتخاب می کند تا چون مولایش حسین (ع) دیگری برپا سازد و با یزید زمان که در کمین ادامه دهندگان راه حسین(ع) نشسته اند تا آن ها را ذبح کنند بستیزد و با خون خود سیلی جاری سازد و بوسیله ی آن کاخ های ظلم و ستم جور استکبار جهانی که کمر به نابودی فرزندان اسلام بسته اند را ویران سازد. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#حشمت_الله_محسنی (بهزاد) در سال 1349 درشهر هرسین از توابع استان کرمانشاه متولد شد  او مثل همیشه به ت
شهید حشمت الله در قسمتی از وصیت نامه خوداین چنین نگاشته است: «خدایا ما شرمنده شهداء هستیم شهدائی که هر یک بار گرانی را بر دوش ما قرار داده اند و ادامه راه را به ما وا گذاشته اند.»  او در هر کار خیری بر دیگران سبقت و پیشی می گرفت. و بالاخره اخلاق نیکو و احسن شهید احد الله همه را شیفته و مجذوب کرده بود و در تمام عمر کسی از او رنجشی پیدا نکرد با همه مهربان و همواره لبخندی محبت آمیز بر لبان خود داشت. در حقیقت او جوان با نشاط و با صفایی بود. معلمی دلسوز و متعهد و ارزشمند به حال انقلاب و مردم بود و همه ی بچه ها از کوچک تا بزرگ خصوصا کسانی که با ایشان از نزدیک آشنا بودند او را خیلی دوست می داشتند. در وفای به دوستان بسیار جدی بود بسیار با معرفت بود و جز گذشت و مردانگی از او چیز دیگری انتظار نمی رفت او با روحیه ای خستگی ناپذیر عاشق خدمت به نونهالان این مرز و بوم و بالاخص طبقه ی محروم جامعه بود. آری او فرد بسیار فعال و کوشا با هوش و با استعداد و بر خوردار از پشت کاری عجیب بود که پس از شهادتش جای خالی او در بین خانواده و دوستانش بشدت احساس می شود. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
بالاخره شهید احدالله این زاده اندیشه اسلامی این و و تقوی و جهاد فی سبیل ا... و این آشنای همه جبهه های رزم در آخرین بار عزیمتش به جبهه های جنگ در معیت برادر بزرگوارش  محسنی که دانش جوی تربیت معلم بود و به تبعیت از اجداد پاک و مظلومش با چهره ای نورانی و با به الله و در آرزوی لقاءالله و به قصد حمایت از و رهبرش و برای نجات از یوغ مستکبرین روی به جبهه نهادند و در مورخ 24 دی ماه 1366 در مصاف با در عملیات کربلای 5 (شلمچه) بر اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل گشتند و پیکر دو برادر به همراه چند نفر دیگر از همرزمانش بروی دستان مردم شهید پرور هرسین با شکوه هرچه تمام تر تشییع شد و به خاک سپرده شدند... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
جهت اطلاع بیشتر از خاطرات این دو شهید عزیز لینک زیر را لمس کنید 👇👇👇 https://www.google.com/amp/s/www.mashreghnews.ir/amp/647833/ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
به توکل نام اعظمت بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم 🌹 #معرفی_شهید🌹 امروز با معرفی برادران شهید
سلام و عرض ادب و احترام خدمت عزیزان امروز لا معرفی دو شهید عزیز احدالله و حشمت الله محسنی خدمت شما عزیزان بودیم ان شاءالله که دستگیری ایشان این دنیا و شفاعتشون در آخرت نصیبمون بشه لطفا در نشر معرفی شهدا کوشا باشید چرا که زنده نگه داشتن یادشهدا کمتر از شهادت نیست خادم نوشت ممنون که با ما همراه هستین ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار : نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود … – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Refighe_Shahidam313
قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار : دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم … – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …و این بار هم علی نبود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Refighe_Shahidam313