هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
دوماشال۴۲.m4a
6.88M
کتاب : دو ماشال..... خاطرات برادر جانباز ماشالله حرمتی🌹
خاطره نگار: مهین سماواتی🌹
قسمت : چهل و دوم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaemogadas1
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
🌸 آیت الله بهجت(ره):
🔅 وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف، مَلکی را خلق میکند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ میكند.
🍃این که میبینید در برخی تصادفات بعضیها محفوظ میمانند در حالی که به نفر کناری آنها آسیب وارد میشود به سبب این است که آن شخصِ محفوظ مانده، در مسرّت(شاد کردن) اهل ایمان نقش داشته است.
📚 برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴
🕌🌤••
•[ ایها العشق،
سلام از طرفِ نوكرِ تو
برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو]•
•{ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء}💚
#صبحتونحسینی🌿
🌹ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻫﻮﯾﺖ ﭘﯿﮑﺮ قهرمان وطن #ﻏﻮﺍﺹ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪﺍﺵ💔
ﺩﺭ ﺭﺳﺎﻧﻪﻫﺎ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ:
قهرمان وطن #ﻣﻨﺼﻮﺭ_ﻣﻬﺪﻭﯼ_ﻧﯿﺎﮐﯽ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۶۴، ﺁﻣﻞ🦋🌹
🕊صلوااات💚
.
هرجا گرفتاری و بلایی و عذابی بر سر ما آمد....
#در_محضر_بهجت
#رفیق_شهیدم ☘
🍃🌼🍃
@Refighe_Shahidam313
🍃🌼🍃
ختم ۳۱۳ مرتبه سوره یس📿
هدیه به حضرت مهدی(عج) و مادرشان🌱
🌹به نیت سلامتی و حفظ سایه حضرت آقا 🌹
ثبت تعداد سوره🔽
EitaaBot.ir/poll/4j9xa
مهلت ختم: تا یک هفته پس از انتخاب.
التماس دعا🤲🏻🌱
#رفیق_شهیدم
🍃🌼🍃
@Refighe_Shahidam313
🍃🌼🍃
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۹ روز مانده...
میشود برگردی؟؟💔
@Refighe_Shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍این جمله از روحالله زم رو را بارها گوش کنیم..
یکی از مهمترین اعترافات #روح_الله_زم همین است:
ما در انتخابات از #حسن_روحانی حمایت کردیم تا نارضایتی مردم به نقطه جوش خود برسد!
اگر قالیباف یا رئیسی، رئیس جمهور شده بود امروز این مشکلات و نارضایتیهای مردمی وجود نداشت
"جواد آقایی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
انسان هرچه گناهش کمتر باشد؛
جرأتش برای مرگ بیشتر میشود...!
#استاد_حائری_شیرازی🌱
@Refighe_Shahidam313
قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
– ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت…
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت …
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
– سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …
– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
– مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود …
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت …
– زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Refighe_Shahidam313
قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ …
– کجا؟ …
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …
– نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Refighe_Shahidam313