میان این همه واژه که دهخدا دارد؛
فدای آن کلماتم که مدح تو گوید
یاحیدر💙
#امام_علی
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شخص صبور پیروزی را از دست نمیدهد و عاقبت به پیروزی میرسد، اگرچه زمانی طولانی بر او بگذرد! امام ع
بر تو باد که از پدر، فرمانبرداری کنی،
به او نیکی کنی، در برابرش فروتنی
و کرنش و بزرگداشت و احترام داشته باشی
و صدایت را در حضور او پائین بیاوری..!
امام رضا(ع)♥️
#روز_پدر مبارک
#حدیث
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خسته جانی بگو یاعلی
اگر ناتوانی بگو یاعلی
اگر حق پرستی بگو یاعلی
اگر شیعه هستی بگو یاعلی
به بالای دست علی دست نیست
تو که زیر دستی بگو یاعلی
#میلاد_امام_علی
#امام_علی
#روز_پدر
سلام اهالی
بعدازظهر عیدتون مبارک
ممنون که رفیق شهیدم رو
برای تماشا انتخاب کردین✌️😊✌️
عرض ارادت خدمت عزیزان وفادار کانال
عرض خوش آمد خدمات عزیزان تازه وارد
ممنون ک همراه همیشگی ما بوده و هستین
✌️❄️💙❄️✌️
سالروز ولادت امام علی و روز پدر رو به تک تکتون تبریک میگم
بخصوص پدران حال و پدران آینده😁😊😁
الهی سایه تون مستدام
🙃🙂🙃
#میلاد_امام_علی
#امام_علی
#پدر
¹⁵:15
الهی
گاهی نگاهی
👇👇
این جمله معروفه
👇👇
ولی خدا همیشه نگاه کرده
ما ردش کردیم و همیشه نالیدیم
😔😔
الهی
کمک کن تا
همونی باشیم ک تو خواستی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
✌️❤️
مداحی_آنلاین_ناد_علی_یاد_علی_سید_مجید_بنی_فاطمه.mp3
6.4M
🌸 #میلاد_امام_علی (علیهالسلام)
❤️ ناد علی... یاد علی
💚 دستم و امداد علی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #سرود
😍 فوق زیبا✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «سنگ تموم» گذاشتن
دختر شهید مدافع حرم
برای پدرش 😔
فرزند #شهید_سید_اسدالله_سجادی
#روز_پدر
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_تا_پروانگی #تا_پروانگی #رمان ¦⇠نویسنده:الهام تیموری #قسمت_شصت_هفت #قسمت_شصت_هشت
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمت_شصت_هشتم
✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگار فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
_خوش می گذره؟
_یعنی چی؟
_شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط، با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته!
دستش را دور لیوان پرکس داغ حلقه کرد و گفت:
_چیکار کنم؟
ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش، آرام گفت:
_پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه
بشه. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودمو بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرتو زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم، توام که نگفته همه می دونن چقد زن زندگی هستی...
ریحانه طوری که بی بی نشنود با تعجب گفت:
_این حرفا رو تو داری می زنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟
_الکی حرف تو دهن من نذارا، بعدم اصلا آره، اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم! دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون می خواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف می زنه... دیگه چی می خوای؟
بیخودی هول شد؛ لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش.
_چته ریحانه؟ سوختی که دختر
با لب هایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید:
_گفتی الان داره چیکار می کنه؟
_وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف می زنن... می بینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو
_چرا با طاها؟! این همه آدم... نکنه...
_نکنه چی؟!
بلند شد و مستاصل ایستاد، نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. می خواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده... هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بی بی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکی اش دنبال چیزی بود حالا از داخل جعبه عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید می رفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود!
ترانه پوفی کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه فقط... ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهرم!
_حواست به بی بی هست؟
_خیالت راحت، تازه میخوام باهاش آشنا بشم... برو
چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد، آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود، طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد، بلند شد و گفت:
_خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست.
_خواهش می کنم، مزاحم کارت نمیشم
_اختیار داری، برمی گردم
کلا آدم باشعوری بود طاها! انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است... ریحانه نزدیک شد و پرسید:
_اجازه هست؟!
ارشیا با ریش هایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد:
_اجازه می خواد؟ بفرمایید
نشست و خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمی آمد! عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود، توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد... خنده اش گرفت.
_به چی می خندی؟
نگاهش کرد، دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمی داد.
_خواب نما شدی که اومدی؟
_سوالو با سوال جواب میدن خانوم؟
_همیشه خواهشم که می کردم توجهی نداشتی، حتی نمی گذاشتی که من بیام! نباید تعجب کنم؟
_اونی که تو بهته منم...
ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد:
_گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده.
_چی مثلا؟
_یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟
_خب... آره
خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼