eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
#کتاب_علمدار #علمدار #زندگینامه_و_خاطرات #شهید_سید_مجتبی_علمدار #شهید_جانباز_سید_مجتبی_علمدار #زندگینامه #قسمت_بیست_وچهار #قسمت_بیست_وپنج #قسمت_بیست_وشش http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 4⃣2⃣ 💫 یاران شهید سيد از ياران شهيدش چنين ياد مي كرد: يك عده به توفيق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همين طور بوده، از جنگ بدر گرفته تا جنگ احد تا حماسه ی روز عاشورا كه اصحاب يك به‌يك جلوي چشم ابي عبدالله ( علیه السلام ) جان دادند و شهيد شدند. اين واقعه براي ما هم بوده. در عملياتی، شهيد احمد باغ پرور، و بعد از آن علي آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه ی آنها تير سمينوف خورده بود. من بالاي سر شهيد باغ پرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشي كرده بود. فكر كردم ميتوانم به او روحيه دهم. گفتم: « احمد جان شهادتين بگو، تسبيح بگو. » اما زبانش كار نمي كرد. مغزش فرمان نمي داد. دستهايش را گرفتم و گفتم: «اگر مي خواهي من برايت شهادتين را بگويم، دستانم را فشار بده. » ديدم آرام از گوشه ی چشمانش اشك جاري شد. گفتم: « بگو يا صاحب الزمان (عج). » احساس كردم كه دستم را فشار مي دهد. بعد شهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست. تقريبًا، يك ساعت بعد، علي رمضانپور تير خورد. وقتي در حال بالا رفتن از خاكريز بود به او گفتم: « علي آقا كجا ميري؟ » گفت: « دارم ميروم كربلا. » گفتم: « زياد بالا نرو، آن طرف آرپيجي زن ها و نيروهاي كماندويي عراق هستند، با سمينوف مي زنند. » درحالي كه آرپيجي دستش بود با لبخند گفت: « مي خواهم بروم تانك بزنم. » و رفت. مشغول كارهايمان بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت: « علي آقا تير خورده و آوردنش پايين خاكريز. » كم سن و سالها كه اين صحنه ها را تا آن زمان نديده بودند؛ داشتند گريه مي كردند. آنها را فرستاديم رفتند. بعد كنار پيكر علي آقا نشستيم و خيلي حرفها با او زديم. هر كس مي آمد بالاي سر او اولين چيزي كه مي گفت اين بود: « علي جان ما را فراموش نكني، ما را هم شفاعت كن. كنار حوض كوثر ما را فراموش نكني. » ⬅️ ادامه دارد.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Refighe_Shahidam313 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 5⃣2⃣ سید در جایی دیگر درباره ی یاران شهید و دفاع مقدس مي گوید: « اگر كسي مدعي شده كه مي تواند لحظه اي از حالات يك رزمنده و حال و هواي جبهه و جنگ را توصيف كند، فكر مي كنم حرف گزافي گفته باشد. هيچ كسي نمي تواند ادعا كند كه يك بچه رزمنده در هنگام عمليات، در شلمچه و مهران و تمام خطوط ما چه حالتي داشته، در دلش چه بوده، در سرش چه مي گذشته، زيرا مانند آنها ديگر پيدا نمي شود. براي ما دفاع مقدس گنجي بود كه خيلي زود به پايان رسيد. جنگ ما جنگ نور عليه ظلمت بود و در آن هيچ شكي نيست. و براي درك صحيح اين موضوع زماني به يقين مي رسيم كه در آنجا بوده باشيم. اين جنگ حق عليه باطل، ايمان كامل عليه كفر كامل بود. كافي بود يك بسيجي به دليلي به جبهه برود. شايد اولين بار با ديد وسيع و هدف كامل نرفته باشد. ولي بعد وقتي ميماند، آنوقت به قولي پايبست جبهه ها مي شد و هرگز دوست نداشت كه برگردد. حضرت امام فرمودند: ”جبهه دانشگاه است“ واقعًا روي بچه ها تأثير داشت؛ در حالات، در نماز شب ها، روحيات و نورانيت ها. جبهه مانند مادري بود كه انسان سازي مي كرد. ما در جبهه، خودمان را شناختيم در نتيجه ی آنجا بود كه بچه ها وصل مي شدند. همه ی شهدا، همه ی رفقا كه ديديم، همه از جنگ نور گرفتند. عده اي نور نداشتند، در حدي كه محيط اطرافشان را روشن كنند؛ اما وقتي به جبهه رفتند، آنجا بود كه از انشعاب و تشعشع نورشان طوري شد كه جهانگير شدند. دنيا انگشت تعجب به دهان گرفت كه چه بود و چه شد! يك دنیا امكانات، يك دنيا تجهيزات در مقابل يك عده بسيجي، يك عده افراد كم سن و سال مغلوب شدند و ناكام ماندند و به اهداف شوم شان نرسيدند. جنگ كه شروع شد، عراقي ها شعار مي دادند: " سه روز ديگر تهران هستيم. " آنها مطمئن بودند كه يك روزه استان خوزستان را مي گيرند، روز دوم به استان لرستان مي رسند و روز سوم هم تهران هستند. اين خيال خامي بود كه در سر آنها مي گذشت. و الحمدلله اين آرزو را خودشان و اربابانشان به گور بردند. و تمامش هم به همت اين عزيزان به خصوص شهدا بود. » 🌱 راوی: نوار مصاحبه با شهید ⬅️ ادامه دارد.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Refighe_Shahidam313 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 6⃣2⃣ 🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 6⃣2⃣ 💫 سرباز امام زمان ( عج) در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگي كامل نيروها، آموزش هاي سخت را شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد. يكي از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهاي گروهان سلمان به فرماندهي آقا سيد، کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظر آقا سيد بر عهده داشتم. بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نمي كند! تا چند روز همين طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم. گفتم: « آقا سيد، چند روزي هست كه با من صحبت نمي كنيد! آيا خطايي از من سرزده يا در كارم كوتاهي كرده ام؟ » نگاه دوست داشتني سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: « اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي. » گفتم: « آقا سيد نمي دانم! اما فكر مي كنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بي نظمي يكي از نيروها، به صورت او سيلي زدم. » از آنجا كه مي دانستم آقا سيد به بچه هاي بسيجي عشق مي ورزد و براي آنها احترام خاصي قائل است، بلافاصله ادامه دادم: « البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده ی دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات مي توانست جان خودش ونيروهاي ديگر را به خطر بيندازد. » در اين لحظه آقا سيد گفت: « تو ضمانت جان كسي را كرده اي!؟ مگر تو او را آورده اي؟ او را امام زمان (عج) آورده. او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان او و ديگران با خداست. ما حق نداريم به آنها كوچكترين بي احترامي بكنيم. چه رسد به اينكه خداي نكرده به آنها سيلي هم بزنيم.» سید مكثي كرد و ادامه داد: « ميداني آن سيلي را به چه كسي زده اي؟ » ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفي بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود. سيد دستانش را به صورتش گرفت و گفت: « تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلي دير باشد. » من هم فورًا رفتم و به گفته ی سيد عمل كردم. بعد از مدتي آن برادر رزمنده در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز آقا سيد صورتش را گرفت و گفت: « شايد فردا دير باشد. » 🌱 راوی: حسین تقوی ⬅️ ادامه دارد.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Refighe_Shahidam313 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
تـا شقایـق هست عاشقـی بایـد کرد ... سردار بی‌سر شهید احد مقیمی🌷 ایام شهادت #رفیق_شهیدم #قهرمان_من #شهید_احد_مقیمی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Refighe_Shahidam313 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🖤🥀بسم رب الزهرا
عاشقان نماز 😍🏃🏃
📿نماز 🤛🤜ـمعامله با ❤️خداست... 📿نماز 🏅ـمدال ✌️ـمسلمانی است... 📿نماز عطیه ❤️ـالهی است... 📿نماز مایه ی 👌ـفخر بشر است... 📿نماز حضور در محضر است... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Refighe_Shahidam313 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
من البته به شما عرض کنم: عزیزان من این محبت😊دوطرفه است من هم به عنوان شما نیز دلم سرشار از محبت شما است. •--------••••*•🌿🌺🌿•*•••--------• @Refighe_shahidam313 •--------••••*•🌿🌺🌿•*•••--------•
🕊 خودتان را برای ظهور امام زمان(عج) روحی لک الفدا🖤 و جنگ😡💪با کفار به خصوص کنید که ان روز خیلی است. "شهید محسن حججی" •--------••••*•🌺🌿🌺•*•••--------• @Refighe_shahidam313 •--------••••*•🌺🌿🌺•*•••--------•
شما خواهرانم و مادرانم!! حجاب شما جامعه را از به سوی👣 و می کشاند {وصیت نامه شهید علی رضاییان} •--------••••*•🌿🌺🌿•*•••--------• @Refighe_shahidam313 •--------••••*•🌿🌺🌿•*•••--------•