eitaa logo
🔹️ریحانه گرمن🔹️
149 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
287 ویدیو
16 فایل
﷽ رسانه بانوی محله روستای گرمن کانالی آموزشی،تربیتی،خبری، تحلیلی و خدماتی در حوزه بانوان🧕🏼 🔸️در پیامرسان های اینستاگرام، ایتا و روبیکا🔸️ ارتباط با ادمین: 🌺 @pelak314 🌺 @F_ghaph 🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 9. سعی می کنند خود را به جریانی اجتماعی با رویکردی خیرخواهانه و مصلح مآبانه نشان دهند. اما روششون خیلی کثیف و نامردیه. چون به بهانه این مسئله، از متد «ویلیام مایر» استفاده میکنند. در کلاس های ابتدایی دانشکدمون، برای تبیین «متدولوژی شکنجه خاموش» اینجوری نوشته که: بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد: حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود. این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما ... اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. با این که حتی امکانات فرار وجود داشت اما زندانیان فرار نمیکردند ! بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند، و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند. دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد. هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند. هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد. در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند. تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که: 1. با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت. 2.با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند. 3.با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت. و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، «شکنجه خاموش» نامیده میشود. نتيجه این حرفا اینه که اگر این روزها مخصوصا در فضای مجازی فقط خبرهای بد میشنويم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم، به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم. این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم . اغلب کانال ها و سایت های ضد انقلاب، این خبرهای بد را به پای ناکارامدی کل نظام مینویسن و اصلا ابایی از اشاعه دروغ و یاس در جامعه ندارند. و از اون بدتر، استقبال و دامن زدن مردم به اون خبرهای بد هست! خبرهایی نظیر: دلار گران شده ... فلانی و فلانی رفتند دادگاه یا قراره زندانی بشن ... طلا گران شده ... کار نیست ... مردم دارند معتاد و دودی میشن ... مدرسه ای آتش گرفت ... دانش آموزان راهیان نور در جاده کشته شدند... زورگیری در ملاءعام... و هزاران خبر بدی که اونا با اهداف مشخصشون، و ما هم مثلا به بهانه اطلاع از زیر و بم جامعه، میخونیم و میشنویم و فوروارد میکنیم و از نقلش هم اصلا احساس بدی نداریم هیچ! بلکه احساس تکلیف میکنیم که به گوش همه برسونیم! این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس ما نیست! فقط قراره زور بزنیم و مدام تکرار کنیم که: ما ایرانیها دزدیم ...! ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است ...! ما ایرانیها هیچی نیستیم ...! ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم...! ما هیچ پیشرفتی نکردیم...! ما ایرانیها هیچ هنری نداریم! ما ایرانیها آدمِ حسابی نداریم! ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان میتواند داشته باشد داریم...! توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به خودمان بد میگوییم و لذت میبریم. به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و میخندیم. اقوام مختلف و دختران و صغیر و کبیر ایرانی را مسخره می کنیم و همه با هم کل ایران را ...! بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده ایم و هیچکس هم نباید فکر کند اینها «نقشه» است.این همان جنگ نرم است. این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند.این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند.
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 10. در عین ضدیت با دین و انقلاب، ژست ایران دوستی و مردم داری گرفته اند. تا میخواستن این بخش را شروع کنند، عمار در زد و وارد شد. گفتم: «جانم عمار! چی شد؟» عمار گفت: «حاجی من شاید بتونم با یکی از خانمای کد 22 ارتباط بگیرم و بفرستم فایل اونا ! اجازشو میدی؟» گفتم: «متوجه منظورت نمیشم!» گفت: «خب این چیزی که این پسره الان به ما گفته و ما شکل تقریبیشو آوردیم بیرون، چیز خاصی نداره و پرونده ای بر علیهش ثبت نشده. ینی سابقه نداره. حالا کاش فقط سابقه نداشت! و حتی سیستم میگه ده سال پیش، یه چهره مماثل با اون مرحوم شده و آدرس قبرشم داریم! اما بعیده که این، اون باشه.» جا خوردم و گفتم: «چی میگی عمار؟» گفت: «والا جان بچم! بذار با کد 22 ارتباط بگیرم ببینم چی میگه؟» گفتم: «نمیدونم ... برو ... ولی ... اصلا اگه دیدی جواب اونا چیز خاصی هست و ارزششو داره، دعوتش کن بیاد بشینیم چیکار میتونیم بکنیم؟» عمار رفت! من خیلی رفتم تو فکر! با خودم میگفتم داستان نباید اینقدر پیچیده باشه. اگه اینقدر پیچیده باشه، اشتباه محضی کردند که گزک دست من دادند و همین میشه بلای جونشون و میشه به عنوان اولین اشتباهشون ثبت کرد. تو همین فکرا بودم که سعید چایی و گل گاو زبون آورد. همینطور که میخوردیم و فکر میکردم، مجید گفت: «حاج آقا اگه استعلام کردین و واقعا مرده بود و چیزی که این پسره گفته دروغ بوده، چیکار میکنین؟» گفتم: «خیالتون تخت! این پسره دروغ نگفته و نمیگه. هزار تا احتمال دیگه وجود داره جز دروغگو بودن این فلک زده! میشه روی اون هزار تا احتمال کار کرد!» وقتی چاییم تموم شد، گفتم بچه ها وارد اصل دهم بشید. اصل خیلی مهمی هست. بسم الله ... شروع کنین! نوشته نسبتا کاملی پرینت کردن که بنظرم اگه شما هم ببینین بد نیست. متنش بدون دستکاری و فقط با حذف بعضی آمارها و دو سه تا پاراگراف محرمانه، تقدیم میکنم: شبکه ها و کانالهای ضد انقلاب، پیش از همه، سه انگاره را علیه انقلاب اسلامی ترویج می کند: 1.حمله به ساختار سیاسی نظام 2.دعوت به نافرمانی مدنی و رفتارهای ساختارشکن علیه نظام 3.توهین به اسلام و تخریب ارزش های اسلامی این بخش سوم، میشه گفت هدف اصلی هست و بقیه اهداف، پوشش برای عدم توجه به این هدف محسوب میشن. وقتی جنگ جهانی دوم تموم شد، تبلیغات، به سلاح اصلی در جنگ های ایدئولوژیک بین شرق و غرب تبدیل شد و با پایان یافتن جنگ سرد، تبلیغات همچنان به عنوان سلاح اصلی در عرصه نبرد ایدئولوژیک ادامه حیات داده، اما این بار نه در مقابله با ایدئولوژی شرق، بلکه در مقابل ایدئولوژی اسلام؛ چرا که غرب معتقد است نظام اسلامی می تواند خطر بزرگی برای تمدن غرب باشد. تحلیل تبلیغات ضدّ دین، عمل پیچیده ای است که به تحقیقات تاریخی، بررسی دقیق پیام ها و حساسیت نسبت به بازخوردهای مخاطبان نیاز دارد و درک درست از این تبلیغات، مستلزم تجزیه و تحلیل آثار دراز مدت آن است. از آنجا که تبلیغات، تلاشی عمدی و نظام مند برای شکل دادن ادراکات، دست کاری شناخت ها و جهت دادن به رفتارها برای رسیدن به پاسخ مورد نظر مبلّغ است. شناخت ماهیت تبلیغات، نیازمند مطالعه ای طولانی مدت برای ارزیابی پیشرفت آن می باشد و تجزیه و تحلیل آن، در پاسخ به 10 مرحله مشخص خواهد شد: 1. ایدئولوژی و اهداف تبلیغات 2. بافتی که تبلیغات در آن انجام می پذیرد 3. شناخت مبلّغ 4.ساختار سازمان مجری تبلیغ 5.مخاطبان هدف تبلیغات 6.فنون یا روش های بهره برداری از رسانه ها 7.فنون یا روش های ویژه برای تأثیر حداکثری 8.واکنش مخاطبان به فنون گوناگون 9.بررسی ضدّ تبلیغ 10.ارزیابی تأثیرات با وجود اینکه پاسخ به همه این مراحل، در به دست آوردن دید جامع نسبت به تبلیغات ضدّ دین در شبکه های اجتماعی نیاز خواهد بود، اما با توجه به محدودیت تحقیق، فقط به بررسی شماره های شش و هفت خواهیم پرداخت: فنون یا روش های بهره برداری از شبکه های اجتماعی در تبلیغات ضدّ دین چیست؟ روش های ویژه برای به حداکثر رساندن اثر تبلیغات در این زمینه چه هستند؟ در پاسخ به سؤال اوّل باید گفت که روش های تبلیغات بسیار گسترده بوده و روز به روز از تنوع بیشتری برخوردار می شوند، و این ادعا که بتوان همه آنها را در قالب یک فهرست ارائه نمود، ناصحیح می باشد. با این حال، در بررسی روش های متداولی که در تبلیغات ضدّ دین در شبکه های اجتماعی مورد استفاده قرار می گیرند، به موارد ذیل برخورد میکنیم: 1.تخریب چهره دین و دین داران 2.ایجاد شبهه افکنی با قصد ضربه زدن 3.مبارزه با اعتقادات دینی 4.ترویج افکار الحادی در بین عموم مردم 5.تمسخر باورهای اسلامی، به خصوص شیعه 6.فراری دادن مردم از عقاید اسلامی 7. ترویج فساد جنسی 8.مسخره کردن عقاید دینی 9.ترویج تنوع طلبی و مصرف گرایی 10. فرقه های انحرافی و عرفان های دروغین11.ترویج مسلمانی سکولار 🇮🇷🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 از اینا که بگذریم، به صورت پایه ای روش های دیگری را نیز می توان نام برد که مبلّغان ضدّ اسلام از آن برای هر چه بیشتر کردن شیوه های تبلیغاتشان استفاده می کنند. این روش ها عبارت اند از: 1. تمایلات مخاطبان: تبلیغات، زمانی تأثیر بسیاری دارند که هم راستا با نظرات، باورها و تمایلات مخاطب باشند. به همین دلیل، در تبلیغات ضدّ دین به این مسئله اهمیت زیادی داده می شود؛ چرا که پیام هایی که ظاهر حمایتی دارند، خیلی مؤثرتر از پیام هایی هستند که حالت انتقادی دارند. 2. اعتبار منبع: هنگامی که یک منبع در انتقال یک پیام مورد قبول قرار بگیرد، به تبع آن، خود آن پیام نیز مورد قبول قرار خواهد گرفت؛ زیرا افراد گرایش دارند اطلاعات و آگاهی هایشان را از منابعی به دست بیاورند که به آن اعتماد دارند. در تبلیغات ضدّ دین، مبلّغان ضدّ دین در مواجهه با مخاطبان از اعتبار برخوردار نیستند. به همین دلیل، سعی می کنند با انتساب پیام های تبلیغی شان به منابعی که مورد اعتماد و وثوق هستند، پذیرش پیام ضدّ دینی شان را تضمین نمایند. متأسفانه، تعداد کمی از مخاطبان هستند که هوشمندانه در برخورد با چنین پیام هایی در مورد صحت آن اقدام به تحقیق می نمایند. 3. رهبران افکار: رهبران فکری، افرادی هستند که در جوامع شناخته شده، الگو و معتبر هستند. یکی از شیوه های مؤثر در تبلیغات ضدّ اسلام، نشان دادن مخالفت چهره های شناخته شده و معتبر بین مردم نسبت به برخی از ارزش ها یا هنجارهای اسلامی است؛ به عنوان مثال، برخورد نامناسب برخی از چهره های شناخته شده سینمایی نسبت به مسئله عفاف و حجاب در اثر بخشی به هجمه های مبلّغان ضدّ اسلام اثر بسیاری داشته است؛ چنان که در جریان اتفاقاتی که در خصوص عریان شدن یکی از بازیگران زن در خارج از کشور اتفاق افتاد، دستگاه تبلیغات ضدّ اسلامی با تمام امکانات از این مسئله برای ترویج اباحه گری و ضربه زدن به ارزش های حجاب و عفاف بهره برد. 4. تماس مستقیم و چهره به چهره: در تبلیغات ضدّ اسلام در شبکه های اجتماعی، تنها به تولید و انتشار و بازنشر محتوای ضدّ اسلامی اکتفاء نشده و برای هر چه بیشتر نمودن تأثیرات این تبلیغات، مبلّغان ضدّ دین اقدام به برقراری ارتباط با مخاطبان خود از طریق گفت و گوی تحت وب نموده و حتی با ایشان در ظاهر ارتباط عاطفی برقرار می نمایند. 5. ایجاد هنجارهای گروهی: از دیگر روش های پُر اثر کردن تبلیغات ضدّ دین، تشکیل گروه های دوستی و برقرار ساختن یک سری هنجارهای ضدّ دینی در این گروه هاست؛ به عنوان مثال، در برخی از گروه های دوستی، انتشار تصاویر مستهجن بدون اشکال شمرده شده، به کاربردن الفاظ رکیک نسبت به دیگران و حتی اعضاء گروه مجاز شمرده شده و دفاع از مقدسات، تابو شمرده می شود. با شکل گیری چنین فضایی، مبلّغان با سوء استفاده از هنجارهای این گروه ها، به مقدسات حمله نموده و بدترین نوع تأثیرات را بر اعضای گروه می گذارند. 6. تشویق: دستگاه تبلیغات ضدّ دین، نه تنها خود به تولید و انتشار و بازنشر محتوای ضدّ دینی مبادرت می ورزد، بلکه دیگر کاربران شبکه های اجتماعی را نیز نسبت به تولید، انتشار و بازنشر محتوای ضدّ دینی تحریک، تهییج و تشویق می نماید. چنین رفتاری، ضمن اینکه مبلّغان ضدّ دین را در پیگیری اهدافشان کمک می نماید، برای مخفی ماندن برنامه ها و شناخته نشدن رهبری این حرکات پوشش به وجود می آورد. مبلّغان، حتی از تهدید نیز برای پیشبرد اهدافشان استفاده می کنند. 7. تکرار: از نظر منطقی، تکرار یک ادعاء هرگز نمی تواند جانشین دلیل و برهان برای آن شود؛ اما باید پذیرفت که تکرار، از نظر روانی موجب این احساس در مخاطب می شود که گویا دلیل این ادعاء در جای دیگری عرضه شده و مقبول هم واقع شده است. تکرار، مخاطب را خسته کرده، باعث تسلیم شدن او می شود. 8. توجه به کاربرد زبان: کاربرد زبان در تبلیغات ضدّ اسلام، بسیار گسترده است و از به کاربردن واژه های منفی در مورد دین شروع شده و تا انتشار رمان هایی مثل آیات شیطانی که قصد تخریب و تمسخر ارکان دین را دارند، ادامه پیدا می کند. تولید پیام با زبانی که برای مخاطب ملموس تر و نزدیک تر به فهم وی باشد نیز در تبلیغات ضدّ اسلام، بسیار پُرکاربرد است. 9. موسیقی و هنر: موسیقی و هنر، قالب هایی هستند که پیام ها را ماندگار می کنند. شاید کمتر کسی فراموش کرده باشد که در همین سال های اخیر، انتشار یک ترانه که در آن به یکی از ائمه معصومین توهین می شد، چه بلوایی را در شبکه های اجتماعی بر پا نمود و موجب حمله بیشتر مبلّغان ضدّ دین در توهین آشکار به حضرات معصومین شد.10. طنز: از قدیم مرسوم بوده که وقتی بناست چیز ناخوشایندی را به خورد کسی بدهند، آن را شیرین می کنند.طنز، این ظرفیت را در تبلیغات به وجود آورده که هر پیامی، هرچند به شدت ضدّ دین باشد، شنیده شده و مورد پذیرش قرار گرفته و با سرعت بسیار ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 داشتم تو ذهنم به مطالب سعید و مجید دقت میکردم که عمار اومد و رشته افکارم پاره شد. عمار گفت: «حاجی یکی از خانمای کد 22 روی شبکته! الان آن میشی؟» گفتم: «حتما ... بسم الله ...» من و عمار و اون خانمه آن شدیم و شروع به گفتگو کردیم. خانمه گفت: «این چهره که به نام ترانه درخواست تعیین سرنوشت کردید، چهره خاصی هست. چون ما تونستیم این چهره را از تلفیق شش چهره دیگه که همگی از استان های مختلف کشور هستند به دست بیاریم.» با تعجب گفتم: «ینی چی؟ ینی شش نفر نزدیک به این چهره پیدا شده؟!» اون خانمه گفت: «گفتم به شش چهره نزدیکه اما نکته مهمی که ازش فهمیدم اینه که دو یا سه بار جراحی جدّی چهره داشته. از اون نوع جراحی ها که گاهی ممکنه نیمی از صورت یا چهره را منهدم و یا تغییر بده و از نو بسازه!» من فقط نگاش میکردم و داشتم با معلومات قبلیم مچ میکردم اما خیلی برام گنگ و هنوز برای قضاوت زود بود. گفتم: «بنظر میرسه این نوع جراحی در این سن تقریبی بیست تا بیست و پنج ساله که از این خانم حدس زدیم، از دو حال خارج نیست: یا بر اساس تصادف دچار مشکلات جدی چهره شده و دست به تعمیر زده و یا ..........» گفت: «دقیقا مشکل ما با همین احتمال دوم شماست. چون از بین کسانی که این نمونه جراحی را انجام میدادند که حدودا تعدادشون در کل ایران، 19 نفر هست، کسی به پرونده این خانم دسترسی نداره. این ینی احتمال اول منتفیه و کسی جراحی تصادف و تغییر ساختار چهره برای این بنده خدا انجام نداده! البته همش به این شرط هست که این خانمه از خارج نیومده باشه!» گفتم: «پس فقط میمونه احتمال دوم! بله؟» گفت: «دقیقا ... بنده و کارشناسان ما به همین نتیجه شما رسیدند!» رو کردم به عمار و یواش گفتم: «عمار پاشنه کفشت را بکش که خیلی کار داریم! تا من با این خانم خدافظی میکنم، به بچه ها بگو بیان اطاق من!» عمار رفت ... رو کردم به مانیتور و به خانمه گفتم: «نکته دیگه ای هست که باید بگید؟» خانمه گفت: «یه مسئله جزئی دیگه هم هست که بنظرم جای کار داره و اونم اینه که هیچ اثر و گزارشی در خصوص ترانه ثبت نشده!» گفتم: «آره ... همین یه کم دردسر ما را زیاد کرده!» گفت: «ینی ممکنه ......؟» حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره ... ممکنه یه نفر جدید الجذب و تازه نفس باشه که وارد این چرخه شده!» خانمه سرش را انداخت پایین و خنده عصبی و تعجب آمیزی زد و نمیدونست بنده خدا چی باید بگه؟! خدا فظی کردیم. رو کردم به بچه ها و گفتم: «مجید لطفا ردیابی و تشخیص هویت خط و اکانت ترانه از طریق پیامایی که این پسره واسه اون داده! یه کم دقیق تر میخوام ... حتی اکانت های مرتبطش هم میخوام!» (اکانت مرتبط: دارای دو معنی است: یکی اکانت اشخاص دیگه که با این خط در ارتباط هستند و تبادل دارند. دوم اکانت های خود شخص که روی خط های دیگه است اما روی یک دستگاه قرار دارد!) رو کردم به سعید و گفتم: «سر سلسله اشخاصی که پیام الله اکبر را به تازگی به بقیه دادن و از بقیه دعوت کردن که بیان پشت بام و الله اکبر بگن! واسم مشخص کن.» این دو نفر راهی شدند. به عمار گفتم: «عمار پاشو برو یه تحقیق کن ببین این دختره کجا جراحی کرده؟ خب وقتی 19 تا توی کل ایران هستن که این تیپ کارها را میکنن اما ترانه پیش هیچکدومشون نبوده، فقط یه احتمال داخلی میمونه دیگه!» عمار خیلی صریح و محکم گفت: «آره دیگه ... ینی فقط ممکنه این کار غیر قانونی انجام شده باشه!» گفتم: «دقیقا ... پاشو یه لیست از آدمای گنده و باسوادی که توی این کار بودن اما محکوم یا ممنوع الکار شدن ولی دارن یواشکی تو مطبشون کار میکنن را واسم پیدا کن! اول ببین چند نفرن؟ اگه دیدیم زیادن، باید پالایش بشن ... فقط عمار یه کم سریعتر!» عمار گفت: «چشم اما فکر نکنم کمتر از یکی دو روز طول بکشه ها! حالا بذار برم تو کارش ... خدا بزرگه! دیگه کاری با من نداری؟» گفتم: «نه گلم ... فقط مراقب زیباییات باش!» پوزخندی زد و رفت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 به مطالب سعید و مجید فکر میکردم. شروع به نوشتن کردم و دو سه خط گزارش اون روز را میخواستم به مقام مافوقم بنویسم که هر کاری کردم نتونستم فکرمو جمع و جور کنم. هست وقتایی که نمیدونی چته و چرا بیقراری؟ اما همش فکر میکنی باید پاشی و شروع کنی و از یه وری استارت بزنی اما نمیدونی کدوم ور؟! دقیقا همون حس را داشتم! احساس میکردم باید پاشم و یه کاری بکنم. احساس میکردم یه اتفاقی داره اطرافم میفته و مربوط به این پرونده بی موضوع و بی نشون باشه اما من در جریان نباشم. یه مرور کردم ببینم کجای شطرنجم؟ دیدم خب مجید دنبال اکانت ترانه است ... سعید هم قراره ردگیری الله اکبر کنه ... عمار هم رفته دنبال جراح شکل و قیافه ترانه! آهان ... یهو یادم اومد که یه کار مهم هنوز زمین هست و واسش تصمیم نگرفتیم! به بولتن سیستم خودم وصل شدم. باید از جریانات دیروز و امروزش مطلع میشدم تا بتونم حدس بزنم اپیدمی داره میشه یا ما داریم شلوغش میکنیم و اصل پرونده یه چیز دیگه است! خب فقط میشد به سه تا تیتر شایع اشاره کرد که در همه بولتن های سراسر کشور موج میزد: اول: افزایش موج الله اکبر گفتن پشت بام در ساعاتی از شبهای مشخص که توسط همان چهار کانال مادر تعیین میشه! دوم: افزایش درگیری ها بین نیروی انتظامی و مردم مال باخته! سوم: مشهد! رفتم سراغ آیکون مشهد و دیدم حسابی داره شلوغ میشه! اینقدر شلوغ که تجمعات اعتراضیش داره تبدیل به ضد و خورد و توهین و افترا میشه! از اینکه متاسفانه فرهنگ اعتراض در کشور ما بسیار ضعیف هست و فورا از شکل و شعار و مطالبه اصلی خودش خارج میشه، هیچ شکی نیست و همه قبول دارند. اما ... نمیشه خیلی بازش کرد و توضیح داد، ولی رنگ و بوی اعتراضات مشهد، جوری بود که دیگه از مخالفت با آقای علم الهدی (امام جمعه مشهد) و سیاست های کلی نظام در رابطه با مجامع و شهرهای مذهبی کاملا خارج بود! بذارین اینجوری بگم: با یکی از بچه های مشهد ارتباط گرفتم. چون میدونستم که از روز قبل داشته پیام میذاشته اما فرصت چک کردنش نداشتم. رفتم سراغش و باهاش ارتباط تصویری گرفتم و گفتم: «سلااااااام. چطوری برادرجان؟» گفت: «سلام حاجی جان! الحمدلله! اصلا از حال و دلم خبر داری؟ خوب شد که الان اومدی رو خطم! چون میخواستم دوباره برات زنگ بزنم و اصلا بگم یه روزه بیایی اینجا و برگردی!» گفتم: «خیره انشاءالله! چیزی شده؟» با تعجب و حرص آلود گفت: «چیزی شده؟ اگه تو اسم این همه اتفاق در طول سه چهار روز گذشته را «چیز» نمیذاری، باید بشینیم با هم درباره مفهوم کلمه «چیز» گفتگو کنیم!» بلند زدم زیر خنده! گفتم: «چه خدمتی از من برمیاد؟» گفت: «حاجی یه فایل برات میفرستم. لطفا با دقت یه بررسی کن! سوژه ما اصالتا مشهدیه ولی مدتی هست که ساکن شیرازه! مربوط به همین شلوغی هاست.» گفتم: «ینی بنظرت اعتراضات سیستماتیک هست که داری با من لینک میگیری؟» گفت: «آفرین! دقیقا ... میگم حالا ... میدونی چرا؟ چون همه پیامای الله اکبر از مشهد، فقط به دو تا خط در شیراز منتقل شده و خیلی زیرپوستی پخش شده! به علاه تصاویر و پوسترهایی که بسیار عالی طراحی شده و معلومه که کار حرفه ای هست و نمیتونه کار یه تازه کار باشه.» گفتم: «ینی چی زیرپوستی؟ ینی صاحبان خط هایی که پیامک ارسال کردند، از ارسال پیامک اطلاعی نداشتن؟!» گفت: «حاجی مگه پرونده منو به همین زودی خوندی؟» گفتم: «نه! چطور؟» گفت: «چون دقیقا به چیزی اشاره کردی که ما الان در این چند روز کشف کردیم! نمیشه که کسی اینقدر شاسکول باشه که با خط خودش و با علم به رصد ما دست به چنین خبطی بزنه!» دستمو گذاشتم کنار شقیقه راستم! یه کم تیر کشید! گفتم: «آخه پرونده منم همینطوریه ... حاجی نکنه پیامک های اعتراضی و هماهنگی برای الله اکبر، از آدمای معمولی معمولیتونم نیست!» گفت: «آره خب ... چندان معمولی هم نیستن ... همشون بالاخره یا اخراجی کارخونه های مشهدن ... یا خانواده زندانیای مختلف و مسئله دارها هستن ... یا بالاخره یه گیر یا مشکل حاد تو زندگیشون داشتن ولی...» گفتم: «بسیار خوب! پس روش های اولیشون هماهنگه! راستی نگفتی چیکارم داشتی؟» گفت: «حاجی یه شماره بهت میدم ... تحقیقات اولیه هم که کار کردم بهت میدم. بچه ها ده دقیقه پیش ردش را در شیراز گرفتن!» گفتم: «چیه حالا همتون شیراز شیراز میکنین؟ چه خبره حالا مگه اینجا؟» گفت: «از من میپرسی مومن خدا؟ حالا اگه فایلو بخونی باحالترم میشه!» گفتم: «بسیار خوب! چشم! دیگه؟» گفت: «دیگه خبر خیر ... ایشالله زنده باشی. پس منتظر خبرتم!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یه نگاهی به فایلش انداختم. پر و پیمون نبود ولی چیزای بدرد بخوری هم توش پیدا میشد. فورا دادم حدود موقعیت مکانی شماره را برام درآوردند. با سیستم خودم که چک کردم، دیدم تلگرام و وایبر و توییت روی اون خط فعال بود و یه دنیا ارتباطات و کانال ها و اشخاص متعدد و .... هم داشته! تو تلگرامش کلماتی را سرچ کردم... کلماتی مثل: اعتراض – سرکوب – حمله – الله اکبر – خیابون و ... دیدم ماشالله نتایج زیادی هم داشت! مشخص بود که حسابی جونش میخاره و کلش بوی قرمه سبزی میده. فهمیدم که با یه مورد نسبتا «مهم» روبرو هستم ولی شاید چندان «حساس» هم نباشه. بالاخره باید برم تو نخش ببینم چی تو کمچه داره؟ وقتی میخواستم تلگرامش را ببندم، یه لحظه به ذهنم افتاد که ببینم اسم خودشو چی گذاشته؟ یه چیزی دیدم که تعجبم بیشتر شد! دیدم اسم پروفایلش نوشته: «ترانه!» یهو یه پالس قوی از gps گوشیش روی گوشی اداریم دریافت کردم که فهمیدم جای تقریبیش کجاست و باید فورا مثل اجل معلق میرفتم سروقتش! ولی یه چیزی افتاد تو دلم! یه لحظه فورا پوشه ترانه خودمون (همون که به این پسره که بازجوییش کرده بودم ارتباط گرفته بود و جنسش را خریده بود) را باز کردم. همینطور چشمی و فوری که نگاه میکردم، فهمیدم که اغلب اشخاص و کانالاش با این خطی که چند لحظه قبل چک کردم یکیه! فقط شمارش متفاوته! تقریبا داشتم مطمئن میشدم که خودشه و همین ترانه خودمونه! ولی به عمار و بچه ها چیزی نگفتم تا به کارشون ادامه بدن. فورا یه ماشین از اداره گرفتم و یه برگه ماموریت پر کردم و زدم از اداره بیرون! با ترافیک زشتی روبرو شدم. ولی چاره ای نبود و نمیشد از روی سر ماشینا پرواز کنم و برسم به سوژه! همینجوری که نشسته بودم پشت فرمون و حرص میخوردم و منتظر باز شدن راه بودم، به گوشیم نگا کردم ... نصبش کرده بودم روبروم. دیدم سوژه داره حرکت میکنه! بیشتر دقت کردم ... راه هم داشت باز میشد... دیدم داره میره طرف عفیف آباد! یواش یواش و با حرکت لاکپشتی ترافیک، رفتم طرف عفیف آباد. ولی همینجوری که میرفتم عفیف آباد، یه تماس فوری با رییس گرفتم. گفتم: «قربان بنده اجازه مبسوط میخوام! نمیتونم مدام وسط پرونده درخواست مجوز بازداشت و این چیزا کنم. لطفا هماهنگی کنین که مشکلی پیش نیاد.» رفتم و رفتم تا به سوژه خیلی نزدیک شده بودم اما باید ماشینمو میگذاشتم و پیاده میرفتم دنبالش! از کوچه پس کوچه ها پشت ردیف فست فودی ها وارد خیابون اصلی شدم. دیدم سوژه متوقف شده و حرکتی نمیکنه! شاید فاصلم باهاش پنجاه متر هم نبود. سرمو بلند کردم و دیدم کلا راسته مغازه های فروش و تعمیر کامپیوتر و وسایل برقی و گوشی تلفن همراه هست. یه لحظه ایستادم. چند تا نفس عمیق کشیدم. باید عادی و طبیعی رفتار میکردم و حتی میکشوندمش به طرف کوچه و ماشینم! به خودم گفتم: «حالا گیرم گرفتیش و اونم مقاومتی نکرد! خب قراره شیک و مجلسی باهات راه بیاد و برین مثل دو تا کفتر عاشق سوار ماشین بشین و برین به طرف اداره؟ و یا مثلا اگه درگیر شدین، میخوای بلندش کنی و مثل گونی بادمجون، دختر مردمو بذاریش روی شونه و ببریش طرف ماشین؟» این افکار خیلی بدتر شد وقتی نگاه به پشت سرم کردم و دیدم حداقل یک کیلومتر با ماشینم فاصله دارم. تو همین فکرا بودم که یه نگا به گوشیم انداختم! با چیزی روبرو شدم که حالمو حال به حالی کرد و اعصابمو خورد کرد! دیدم gps ترانه خاموش شد! این ینی دیگه سیگنال ندارم و از روی صفحم محو شد! این ینی باطری گوشیش را آورده بیرون! و دقیقا ینی چند متری سوژه، گمش کردم و پرید! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اولش فکر کردم اشکال از گوشی منه ... مثل کنترل تلوزیون که وقتی کار نمیکنه، چند بار میزنیم کف دستمون و بعدش مثل ساعت کار میکنه، گوشیو زدم کف دستم و حتی یه بار فورا خاموش و روشنش کردم ... اما نه ... خبری نشد که نشد... یه خنده عصبی کردم و گوشیمو خیلی محترمانه گذاشتم تو جیبم. فقط یک راه داشتم... خب آخرین باری که اون راه را رفته بودم، لبنان بودم و سر پروژه حیفا ... باید به حس شیشمم مراجعه میکردم و راه میفتادم و پیداش میکردم. چاره ای نبود. باید پیدا میشد. راه افتادم. با خودم گفتم وقتی گوشیش دیگه سیگنال نمیده، ینی باطریش را آورده بیرون! پس به احتمال قوی فقط باید توی مغازه های تعمیر گوشی همراه دنبالش بگردم. سه چهار تا مغازه بود. قدم قدم، مثل قاتلای حرفه ای که کمین کردن برای طعمشون، حرکت کردم و به دقت نگا میکردم و راه میرفتم. رسیدم به مغازه اولی ... یه نگاه کردم ... دیدم سه چهار نفر مرد دارن با هم صحبت میکنن! دو سه تا مغازه اون طرفتر، به دومین مغازه تعمرات گوشی رسیدم. دیدم دو تا خانم و دو سه تا آقا اونجا هستن. ایستادم و به دقت نگاشون کردم. جذبم نکردن و ولشون کردم ... سومین مغازه، سه چهار تا مغازه اون طرفتر بود... همینجور که داشتم قدم قدم به طرفش نزدیک میشدم، یه خانم مانتو قرمز ازش اومد بیرون و رفت. برگشتم به گوشیم نگا کردم ... دیدم هنوز ندارمش ... رفتم به طرف اون مغازه ... در حالی که یه چشمم هم به اون خانمه مانتو قرمزه بود... وقتی رسیدم دم در اون مغازه، دیدم سه چهار تا خانم اونجاست ... یه پامو گذاشته بودم تو مغازه که دیدم حسم داره قوی تر میشه. حتی یه تپش ریز هم گرفته بودم ... تقریبا داشتم مطمئن میشدم که خود اون مغازه است ... تو همین فکرا بودم که یهو مغازه دار گفت: «بفرمایید آقا ... درخدمتم!» یه نگا کردم به گوشیم و مشخصات گوشی اونو درآوردم و گفتم: «ببخشید آقا ... شما امروز یه گوشی ...» هنوز حرفام تموم نشده بود که دیدم یه قاب و باطری گوشی سامسونگ j7 روی میزش هست. گفتم جسارتا این باطری و محافظ ... ینی ... اینا مال خانم منه؟! الان اینجا بودن؟!» یکی دو نفر از خانما وقتی این سوالو پرسیدم با تعجب نگام کردن! یهو آقاهه گفت: «خانم شما؟ نمیدونم آقا ... یه خانم اومدن ... الان هم رفتن ... همین پیش پاتون رفتن!» گفتم: «اینا مال اونه؟» گفت: «آره! چطور مگه؟» گفتم: «جسارتا مانتو قرمز داشتن؟» وقتی اسم مانتو قرمز بردم، اون آقاهه چشاش شد صد تا ... لابد داشت با خودش یه نگا به ریش و پشم من میکرد و یه نگا هم به زن مانتو قرمزم!! گفت: «بله! مانتو قرمز!» گفتم: «ممنون آقا» اینو گفتم و زدم بیرون! شروع به هروله کردم و میخواستم جلب توجه نشه! با چشمم دنبالش بودم ... دیدم حدود 50 یا 60 متر ازم فاصله داره! قدمام را بلندتر برداشتم ... یه ارتباط با عمار گرفتم و گفتم: «منو اد کن به نزدیکترین بچه هایی که به من نزدیکن! اگه مامور خانم هم باهاشون باشه بهتره!» عمار گفت: «حاجی من که جام خوب نیست و دسترسی ندارم ... نا سلامتی منو فرستادی جاهای بد بد ! اما میگم ترتیبشو برات بدن!» یه کم تندتر حرکت کردم ... تقریبا ده متر بیشتر باهاش فاصله نداشتم ... که یهو یکی اومد پشت خطم و گفت: «قربان درخدمتم!» گفتم: «کجایید؟» گفت: «پشت سرتون!» گفتم: «بسیار خوب!» تا اینو گفتم، دیدم داره خانمه میره تاکسی بگیره! رفتم و دو سه متر بعدش ایستادم که سوار هر تاکسی شد، منم سوار شم!» یه پژو تاکسی تمیز ایستاد ... خانمه گفت: «مالی آباد!» تاکسی گفت: «چند میدی؟» گفت: «دربس نمیخوام! فرقی نمیکنه!» خانمه سوار شد! منم رفتم نزدیک و گفتم: «آقا مستقیم؟» گفت: «تا کجاش؟ باید بپیچم! خانم میرن مالی آباد!» گفتم: «حالا تا هر جا شد اشکال نداره!» درب جلو را باز کردم و نشستم. یه نفس عمیق کشیدم. گوشیمو بیرون آوردم و جوری که راننده نبینه و جلب توجه نکنه، خیلی آروم یه پیام برای اون ماموری که پشت سرم بود فرستادم! نوشتم: «یه ماشین بگیر و منو تعقیب کن!» تا گوشیمو گذاشتم تو جیبم، جواب اومد و نوشته بود: «قربان الان هم درخدمتتونم! بغل دستتون نشستم!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 منو میگی؟ اول یه نگا به دست راستم انداختم! دیدم میشه درب ماشین و بعدش هم میشه خیابون! یه نگاه به سمت چپم ... دیدم راننده است! ماشاءالله از سیبیل و ترییپ شوفریش! لبخند زدم و یه نفس راحت کشیدم! گفتم: «برو مرکز خودمون!» رسیدیم به چراغ قرمز! تاکسی ایستاد! رو کردم به پشت سرمو و دیدم یه دختر حدودا 25 یا 26 ساله! جوری نشستم که ببینمش ... گفتم: «ترانه خانم از این ورا؟» دختره مثل برق گرفته ها سرشو برگردوند و فقط نگام کرد! گفتم: «شیراز را منور کردین! از مشهد چه خبر؟!» ابروهاش در هم کشید و با تندی گفت: «چی میگی آقا؟ چرا چرند میگی؟» اینو گفت و دستشو برد به طرف دستگیره در و میخواست پیاده بشه! گفتم: «الکی تلاش نکن! در قفله! راحت بشین سر جات تا برسیم!» گفت: «کجا برسیم؟! اشتباه گرفتین! آقا همین بغل نگه دار! من از شما شکایت میکنم!» گفتم: «به شکایت هم میرسیم! بشین سر جات! کیفتم هم بذار اون طرف تر!» دیدم ترسیده ... اما از کیفش هم جدا نمیشه! راننده گفت: «قربان اجازه هست دخالت کنم! من به اندازه شما مودب نیستم و همین باعث میشه کارا راحتتر پیش بره!» رو کردم به خانمه و گفتم: «شنیدی که! کیفتو بذار کنار! ما مامور امنیتی هستیم! قصد اذیت و آزار و سر کیسه کردن مردم هم نداریم. فقط ازت میخوام بخاطر خودت، دست از پا خطا نکنی!» چهرش شکست تا اسم امنیت و مامور امنیتی شنید. رنگش شد مثل گچ! گفتم: «آفرین. بشین و نه خودتو توی دردسر بنداز نه ما. کیفتم بنداز اون طرف ... اون پایین!» همین کارو کرد! اما با صدای شکسته و ترسیده گفت: «اشتباه میکنین! اشتباه گرفتین!» گفتم: «دستتو بذار پشت صندلی راننده! میخوام دستتو ببینم!» همین کارو کرد! دستش داشت میلرزید. یه چشم بند بهش دادم. گفتم: «بذار رو چشمات!» اینو که دید، داشت سکته میکرد! گفت: «به خدا هیچ نیازی به این چیزا و خشونت نیست!» گفتم: «خشونت ندیدی خانم! گفتم که ... کاریت ندارم ... پس مثل بچه آدم هر چی گفتم بگو چشم و این چشم بند را ببند!» چشم بند را زد. به راهمون ادامه دادیم. بعد از ده دقیقه از مسیر که رفته بودیم، یهو راننده همینجوری در حال رانندگی، یه نگا به من کرد و جوری که فقط خودم بشنوم گفت: «حاجی ما از کوچولوهاتیما. باعث افتخاره. فکر نمیکردم یه روز مهمونم بشید و سوارتون کنم!» گفتم: «بزرگی داداش!» اینو گفتم و انگشتمو به نشانه سکوت آوردم کنار لبم و اونم فهمید نباید دیگه حرفی بزنه. دستشو به نشانه ادب گذاشت روی سینشو به راهش ادامه داد. [همون لحظه مجید پیام داد و نوشت: «حاجی خط های مختلفی به ترانه متصله اما اکانت همشون دائما فعال نیست. حدودا سیصد تا اکانت فعال داره و نکته مشکوک و غیر منطقی که وجود داره اینه که اسم بیش از 184 تا از اون اکانت ها در تلگرام، به اسم «ترانه» ثبت شده!!» اینو دیگه کجای دلم بذارم؟! 184 تا اسم ترانه؟! برای مجید نوشتم: «حالت خوبه؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟» مجید نوشت: «قربان اگر حتی شک هم داشتم برای شما ارسالش نمیکردم!» نوشتم: «چندتاش داخلی و خارجیه؟» نوشت: «گفتم دقیق چک کنند! به محض اینکه فهمیدم عرض میکنم!»] به میدون عهد رسیدیم. (میدون عهد: مکانی که باید از راننده خدافظی کرد و ماشینو تحویل بده و صبر کنه تا یه نفر دیگه ما را به اداره برسونه و بعدش هم اون مامور برگرده و ماشینشو بهش تحویل بده!) با راننده خدافظی کردم. راننده پیاده شد و ماشینو داد به یکی از ماموران خانم و اون مامور خانم هم نشست پشت فرمون و رفتیم. وقتی رسیدیم، پیادش کردن و بردنش بالا. دیگه دیر وقت بود. گفتم احراز هویت بشه تا بعد. تو آسانسور که بودم پیام سعید اومد که نوشته بود: «قربان دیگه شاید منتظر پیامک الله اکبر نباشیم بهتر باشه. چون حدود دویست نفر که اهل پخش این پیام در فارس بودند، به فعالیتشون در تلگرام و واتساپ امیدوارترند و حتی برای هم نوشتن که دیگه پیامک نزنین و به پیامک هایی که درخواست الله اکبر میکنند ترتیب اثر ندید! میگن چون شاید تله بسیجی ها و امنیتی ها باشه که بخوان مردم شناسایی کنن و در دام بندازند!!» از آسانسور پیاده شدم و رفتم تو اطاقم ... خیلی خسته بودم ... ذهنم خسته بود ... چون کلا تو راه داشتم معادلات احتمالی را مرور میکردم و پیام های مجید و سعید را کنار اطلاعات خودم میچیدم. نشسته بودم و داشتم با بی حالی چشمام را میمالیدم که یهو یه اتفاق خوب افتاد! یه پیام روی صفحه گوشیم اومد ... خانمم بود ... نوشته بود: [به یک «بپوش بیام دنبالت بریم بیرون یه دور بزنیم» نیازمندم!] اصلا حالم عوض شد ... فورا براش نوشتم: «بپوش بیام دنبالت بریم بیرون یه دوری بزنیم!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 فردا صبح میخواستم برم سر وقتش. صبح خیلی زود. اول رفتم شاه چراغ نماز صبح و بعدش رفتم اداره. حدودا شش صبح! از اطاق دوربین داشتم چکش میکردم. خواهر مسئول نقل، آورد‌ش و دستبندش را باز کرد. و یه چشم بند زد به چشماش. بهش بیسیم زدم و نوشتم لازم نیست، اونم چشم بند را باز کرد و صندلیش را گذاشت روبه روی دیوار. دختره نشست روبه روی دیوار... اطاق را تاریک کردیم. یه نور از پشت سرش انداختیم روش و وارد اتاق شدم نشستم روی صندلی پشت نور... عادتمه معمولا به متهم سلام میکنم... گفتم : سلام خانوم، صبح شما بخیر! دختره یهو متوجه پشت سرش شد و گفت: مگه صبح شده؟! با تعجب گفتم: قرار نبوده اذیتتون کنن! سفارشتونو کرده بودم که بتونید راحت شام بخورید و استراحت کنید. نکنه بهتون بد گذشته؟! یه پوز خند زد و گفت: قراره بهم خوش بگذره؟! آقا واسه چی منو گرفتین؟! گفتم: به اونم می رسیم! اما قبلش باید عرض کنم که قطعا مراحل کار ما با شما کوتاه نخواهد بود. برای همین نظر منو با صداقتت جلب کن تا مراحل بعدی، روبه روی دیوار ننشینی و مثل دوتا آدم متمدن، باهم چایی بخوریم و گفتگو کنیم. گفت: من کاری نکردم که بترسم و پشیمون باشم و باز جوییم طول بکشه! لطفا شروع کنید. گفتم: صبحونه میل کردین؟ من مسئول حفظ شرایط مناسب زیستی متهم هستم! چشمتون روز بد نبینه! یهو با جیغ و فریاد بلند گفت: حالمو بهم میزنی! گفتم شروع کن! کثافت نشستی و با دختر مردم لاس میزنی؟! ینی چی صبحونه و شام و جای خواب و...؟! خر خودتی! با همین کارا گولمون زدین، من مثل بقیه خر نمی شم... حرفتو بزن! چند لحظه سکوت کردم... می خواستم صدای نفس نفس زدن خشمشو بشنوم تا ببینم فیلم بازی کرده یا احساس واقعیش را بروز داده؟! از شنیدن جنس صدای نفس نفس زدن بعد از دری وری گفتنش، فهمیدم که بیچاره حرفه ای و آموزش دیده نباید باشه و فقط الان بهم ریخته و از من ترسیده! تسلیم شیطون نشدم و اذیتش نکردم. برام محرز شد که باید آدم بدبختی باشه و از سر نادونی و این چیزاست که الان روی صندلی خشک و روبه روی دیوار نشسته و پشت سرش هم یه بازجوی وحشی بی رحم نشسته و قراره حتی خاطرات جنین بودن ودر شکم مامانش بودنش را هم یادش بیاره! در حد دوسه تا صلوات صبر کردم و یه نفس کشیدم و بعدش با لحن آروم گفتم: «باشه شروع می کنم... تند رفتی... این دفعه را ندید می گیرم... اما مودب باشید و دیگر به کسی و جایی توهیم نکنید!» هیچی نگفت و همینجور داشت نفس نفس می زد از خشم! گفتم : اینجا نوشته که : نام : مهناز... اما آیدیت را به اسم ترانه نوشتی! فرزند عبدالحسین... متولد 1371... اهل مشهد... مجرد... شغل پدر‌‌؛ کارگر کارخانه خودرو سازی... وضع مالی متوسط... اهل مطالعه... مهندس... لیسانس معماری... مدت طولانی بیکار... دارای روحیه حساس اما جستجوگر... صدای نفس نفسش دیگه نمیومد... داشت دقیقا گوش میداد... از صدای نفس ها و فاصله حبس تنفسش مشخص بود که کرک و پرش ریخته و حسابی به خاطر این حرفها و اطلاعات اولیه ای که بهش دادم داره تعجب می کنه! ادامه دادم و گفتم : خب بذار ببینم تو فضای مجازی چند چند بودی؟! برگه ی استعلام مصارف و فعالیتهای مجازی را از پروندش درآوردم و یه نگاه بهش انداختم وگفتم : اوووه... چه خبره؟! سه چهارتا کانال آشپزی و سه چهارتا کانال طراحی دکور و... اینو باش... یک دو سه... هفت هشت... ماشاا... ده تا کانال و گروه جک و لطیفه و شوخی و... خب... خب... بذار ببینم... ااا... آخه چرا؟! هفت هشت تا کانال و گروه ضد اسلام و سیاسی و خطرناک و... ما شاالله هیچ کدومشون هم بی نصیب نمی ذاشتی! همه را هر روز و هر شب چک می کردی!! متاسفانه چهار پنج تا کانال پورن و سکس هم آدرسش داشتی و چیزی حدود دویست بار بهشون سر می زدی اما عضو نمی شدی... ینی جوین نمی شدی... حالا علتش چی بوده؟ نمی دونم... شاید مثلا می خواستی کسی ندونه عضو اونا هستی و مطالبشون را می خونی و دید می زنی... بازم هست! بگم بازم ؟! هیچی نمی گفت. معلوم بود رکب خورده واصلا فکرش نمی کرده که در همچین مخمصه ای گرفتار بشه... دیدم چیزی نگفت من هم رفتم سراغ برگه استعلام نِتِش ... میخواستم ببینم کجاها می رفته و مزه زبونش چی بوده؟ بچه هایی که رصد کرده بودند مخصوصا ماموری که تحلیلشو نوشته بود زیر برگه استعلام نت های مصرفی ماهانه مهناز، مطالب خوبی نوشته بودند! خوب این مطالب عالی... منظورم اینه که قشنگ تحلیل کرده بودند و چیزی کم نداشت... [ سیستم خودمم روشن کردم تا بتونم ضمن بازجویی از مهناز، به کارای بچه ها هم برسم. همون لحظه دیدم عمار پیام داده و نوشته: «محمد اگه بتونی حدود ساعت 9 یه وقت خالی کنی که با هم بشینیم یه مسئله را کامل بررسی کنیم!» نوشتم: «کجا؟ چی شده؟»فورا نوشت: «خوب شد پیاممو خوندی! محمد یه کم گیج شدم. فهمیدم که حدود 19 نفری که کارشون
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گفتم : ببین خانوم! برگه استعلام نت و ایمیل و پیامکها و زنگ خورت از سه خطی که داری و خلاصه همه چی اینجا تکمیله... واسه تشکیل و تکمیل پرونده حتی نیازی به خودتم ندارم... قاضی و صدور حکم و... هم کاری نداره واینقدر خدارو شکر دستمون پر هست که بدونیم جرمت چیه و حکمت چیه؟ پس بذار همه چی به خوبی و خوشی بگذره. بازم هیچی نگفت! صدای تنفسش هم معمولی شده بود... ینی ی کم بوی ترس هم می داد ولی بهتر شده بود. گفتم : برام از سال 95 بگو... وقتی برج 8 وارد تلگرام شدی و بعد از دوماه، سر از کانال های مربوط به طرفداران کوروش درآوردی! همه چیزو برام بگو... از اول و شمرده شمرده... یه کم چشماشو مالوند... یه نفس کشید... گفت : اجازه هست یه کم آب بخورم؟ گفتم : بفرمایید. از پشت سر یه لیوان آب بهش دادم... تا تهش یه نفس خورد ولیوان را گذاشت روی میز کنارش. بعد شروع به صحبت کرد و گفت : خیلی وقته که اسم کوروش برام جذابیت داره... وقتی که کانالشون دیدم و اسم کوروش و کمپین دوستان کوروش و ایرانیان بدون مرز واین چیزا را شنیدم، فورا جوین شدم و تصمیم گرفتم دنبال کنم. گفتم : از اسم کوروش خاطره داری؟ میخوام علت علاقه و توجه به اسم کوروش را بدونم! گفت : خاطره آنچنانی نه... برمیگرده به دوران دانشجوییم... حاج آقای نهاد رهبریمون یه شب واسه نماز اومده بود خوابگاهمون... از این آخوند جوونا که همیشه میخوان همه رو جذب کنن ... همیشه هم حواسشون به همه چیز و همه جا هست ... از اونایی که زود میفهمن که دخترایی که ازشون زیاد سوال می پرسن، دارن اونا را دست میندازن واینا... هیچ ربط هم نداشت... داشت احکام میگفت... من و دوستام اون شب رفته بودیم... چون شنیده بودیم اون شب نهاد قراره کیک و آبمیوه بده و ماهم حوصله شام درست کردن نداشتیم... خلاصه نمیدونم چی شد که وسط احکامش یهو گفت مثل جوجه فکلیا که هی اسم کوروش موروش میارن و آروغ روشنفکری میزنن نباشین و یه کم فکر کنین و اهل مطالعه باشین. آقا ما رو میگی؟! یکی از دوستام که اسمش تهمینه بود، شروع کرد وحاجی را بست به مسلسل! گفتم: لطفا دقیق تر بگو ببینم یادته چه مکالماتی اون شب شنیدی که ترغیب شدی به کوروش و اینا؟! گفت: خب تهمینه دختر اهل مطالعه و ارومیه ای بود... تعریف حاجی را از دختر بسیجیا و حزب الهی ها شنیده بود و میخواس ببینه حاجی چند مرده حلاجه که حاجی اون شب سوتی داد و دست گذاشت رو نقطه حساس فکر تهمینه! ما هم عشقه هیجان... هی واسه تهمینه کف میزدیم و سوت و ماشالله ماشالله... و دختر بسیجیا هم واسه حاجی صلوات و تکبیر و این چیزا... چه شبی شد اون شب.... [ همون لحظه سعید اومد رو خطم و نوشت: «حاجی دیگه کار از الله اکبر گذشته. دیشب از محله هاشمی مشهد ریختن بیرون و علنا توهین و افترا و زد و خورد شده!» برای سعید نوشتم: «چی میخوای بگی؟» نوشت: «از لحظه ای که داشت این اتفاق علنی میشد و رخ میداد، چیزی حدود 20 تا پیج اینستا لاو کرده بودند و پخش زنده داشتند. همون لحظه در همه گروه های واتساپی که دیروز خدمتتون عرض کردم، به صورت اخبار لحظه ای و با رویکرد تحریک و تهییج اذهان بقیه شهرها شروع کردن و تا حدی هم موفق بودند.» نوشتم: «الان سر بازجویی این بابام. بعدا بیشتر صحبت میکنیم. فقط بگو ببینم بیشترین شعارشون چی بوده؟» گفت: «از نظر درصد فراوانی، شعارهای «ای شاه خوبان برگرد به ایران ... عمامه داران ...... تو ایران» و «نه غزه و نه لبنان ... جانم فدای ایران!» و «ننگ ما ننگ ما امام جمعه ما» بیشتر پخش شد! نوشتم: «با مجید بشینید خط و ربط پیامها و هل دادن کک اعتراض به شهرهای دیگه مخصوصا شیراز پیدا کنین. ضمنا دیگه خوابگاه نرید که همین جا از امشب باید شیفت بایستیم.» ] مهناز ادامه داد و گفت: «تهمینه به حاجی گفت اولا فکلی باشم و دلم پاک باشه شرف داره به اینکه چادری باشم و با پسرای بسیج دانشگاه، قرار خواهر برادری بذارم! دوما کوروش موروش جد و پدر نسل آریایی! مگه ما می گیم علی ملی... که شما می گید کوروش موروش. سوما کی گفته اهل مطالعه و فکر نیستیم؟! حاجی حاضری با هم مناظره کنیم تا معلوم بشه کی اهل مطالعه نیست؟ ماواسه تهمینه سوت زدیم و کف و حسابی شلوغش کردیم. ما همه نگاه به حاجی انداختیم... حاجی یه گلویی صاف کرد ودر جواب مسلسل تهمینه، انواع و اقسام بمب خوشه ای را ریخت روی سرش و رو سر ماها که داشتیم به تهمینه حال میدادیم. حاجی گفت : اولا شما داری همه بچه های بسیج و ودختر خانمهای محجبه دانشگاه را زیر سوال می بری و توهین می کنی! این خودش واقعا جای تاسف داره و آدمی که اهل مطالعه و انصاف باشه اینجوری حرف نمی زنه!ثانیا گناه کسی را پای کس دیگه ای نمی نویسن و اگر احتمالا کسی را سراغ دارید که داره این کارهای زشتی که گفتین را انجام میده، نهاد حاضره باهاش برخورد کنه و سیب کرم خورده را از صندوق
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اون ‌شب هیجان انگیز و باحال گذشت. اما اتفاقی که توی زندگی من افتاد، دوستی و جذب تهمینه شدن بود. گفتم : چرا جذب تهمینه شدی؟! با چیزایی که گفتی، ظاهرا از اون حاج آقا شکست خورد! گفت : آدم همیشه دلش با پیروز میدان نیست... همیشه احساس خاصی به شکست خورده ها داشتم و دارم. اصلا یکی از عواملی که اون شب دلم واسه تهمینه سوخت و عاشق مظلومیتش شدم این بود که حاجی با لودر از روش رد شد. جوری هم از روش رد شد که نمی شد حتی با کاردک جمعش کرد. البته شادمانی و احساس پیروزی دختر چادریا و اینا که چفیه سر می کنن و با ساق دست می خوابن، هم بی اثر نبود و هر وقت می دیدمشون حرصم می گرفت! گفتم : خب حالا تهمینه شما را ساپورت می کرد؟ بهتون خط می داد؟ گفت : نه اون طور که فکر کنین... گاهی چندتا مقاله و این چیزا از اینترنت می گرفت و می خوندیم... گفتم که به تاریخ علاقه دارم... مطالعات من حتی از اون هم بیشتر بود... بیشتر از اون چیز بلد بودم... ولی یه جورایی اون محور بود... بچه ها هم دوسش داشتن... گفتم : چرا دوسش داشتن؟ به بچه ها کمک می کرد؟ چه می دونم... مثلا کمک مالی و این چیزا... گفت : نه بدبخت اون خودشم خیلی وضعش خوب نبود... آخراش فهمیدم که یه نفر توی خود ارومیه هست که به خانوادش مخصوصا تهمینه کمک مالی می کنه و کمک خرجی می ده! گفتم : جالبه... ازون خیّر براتون حرفی نمی زد؟ گفت : نه... یادم نیست... دوسه بار که ازش پرسیدم، موضوع بحثو عوض کرد و منم دیدم چون خوشش نمیاد دیگه چیزی نگفتم! گفتم : بسیار خوب... خب ادامه بده... پس اون شب که حاجی نهاد رهبری دانشگاهتون اونجوری گفت و تهمینه هم اونجوری جواب داد، جذب کوروش شدی! گفت : آره... تقریبا... حداقلش اینه که جذب تهمینه شدم و از اون طریق چون کوروش رو دوست داشت، منم یه جورایی کوروش برام مهم شد! گفتم : خب. این از کوروش... وارد کانال ارتش کوروش شدی! خب؟ از اینجا ادامه بده! گفت : آره... از اولش جذبش شدم... البته فقط اون تنها نبود... قسمت جستجوگر تلگرام را زدم و هفت هشت تا کانال با کلید واژه کوروش و ایران و باستان... هر کدومش با هشتک و پس و پیش کردن کلمات و اینا پیدا کردم و عضوشون شدم. مخصوصا دورانی بود که از تهمینه هم دور بودم و کلا دلم می خواست مثل اون باشم و مطالعه کنم و زندگی کنم. گفتم: گفتی آدرس کانال ارتش کوروش را از کجا گرفتی؟ از کانال آشپزی؟! آره!! گفت : یه کانالی بود که آشپزی و اینا درس می داد... خیلی ممبر نداشت... بخاطر همین اعضای کانال بهش پیشنهاد داده بودند که تبادل بزنه و با دیگر کانالهای پرجمعیت تب بزنه! خب هم اون خانوم خیلی اهل مذهب و سیاسی و اینا نبود و هم اینکه کانال های گنده ی مذهبی و اینا هم اجازه ی تبلیغ برای کانال آشپزی و اینا نمیدادن! دو سه تا کانال پیدا شده بود که حاضر شده بودند باهاش تبادل بکنن! اعضای اونا بالای 20k بود اما اعضای کانال آشپزی بزور به 2k می رسید. رایگان براش تبلیغ می کردند... و اون خانومه ادمین کانال آشپزی هم واسه اونا تبلیغ می کرد تا اینکه ممبر های آشپزی به 3 و حتی 4k هم رسید. من از اونجا با اون کانال کوروش و... آشنا شده بودم. گفتم: همین جوری رفتی عضوشون شدی؟! گفت : هم یه جورایی به ادمین کانال آشپزی اطمینان داشتم و میدونستم کانال های بدی معرفی نمیکنه... چون یکم مذهبی هم بود و مثلا روش پخت قیمه نذری و حلوای مجلس روضه و اینا هم درس میداد... و هم راستشو بخوای از مرام اون کانالا خوشم اومده بود که به ضعیف تر از خودشون هم اهمیت می دادن! [ اینارا که داشت می گفت، فقط تو دلم افسوس می خوردم... بگذریم.] گفتم : خب... وارد کانالشون... و یا بهتره بگم وارد کانالای اونا شدی! خب بعدش! گفت : خب مطلب خیلی خاص و نابی، ناب تر از بقیه کانال ها نداشت... البته اینو الان که مدت ها عضوش بودم فهمیدم. اما اولش خیلی برام جذاب بود. گفتم: چیش برات جذاب بود؟! گفت: خب... نمیدونم... به دلم می نشست... مطالب جالب و... حرفشو قطع کردم و گفتم : خانوم! قرار نشد بزنید جاده خاکی! رک و راست بگو چیش به دلت می نشست؟ گفت: والا راستش رو بخوای، از بس از آخوند و رژیم آخوندی بد می گفت و مدام کلیپ های چرندیات... ببخشید... منظورم حرفاشون بود... آره... از بس سوتی و نقد و بدیشون می گفت، دل من خنک می شد. ما نا مسلمون نیستیما... حتی ماه رمضون و محرم و اینا... مثلا شب قدر و اینا مراسم میریم... اما کلا از آخوند جماعت خوشمون نمیاد. حالا از خامنه ای گرفته تا آخوند نهاد دانشگاهمون و امام جماعت محل و خلاصه کُلا ... میبینمشون حرصم میگیره. مخصوصا وقتی بعضیاشونو میدیدم که سوار ماشین خارجی میشن. گفتم: ناراحت نشیا ... فقط سواله ... خدایی نکرده با طلبه یا آخوند ...فورا گفت : نهبه قرآن... حالا من گفتم خوشمون نمیاد... نه اینکه..
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گفتم : نمی خوام با هات بحث کنم چه منافاتی با هم داره؟ کسی هم حجه السلام باشه هم دکتر! نمیشه؟ شما اجازه نمی دین؟ گفت : نمیدونم... نا خود آگاه دنبال یه چیزی بودم که ازش بدم بیاد... مخصوصا وقتی دختر بسیجیا بهش میگفتن [حضرت استاد] همچین سین استاد را هم سوزناک می گفتن که لجم بیشتر در میومد! حضرت استاد!! اونم هیچ جا نماز نمی رفت... جز خوابگاه دخترا... با اینکه دوتا خوابگاه پسرای کارشناسی دانشگاهمون، دوتا خیابون پایین تر از خوابگاه ما بود! اگه راس می گفت، چرا نمی رفت اونا را هدایت کنه؟! گفتم : خب... بعدش... کانال لطفا... گفت : آره دوسه هفته مشغول بودم... کلیپ ها و عکس نوشته ها و مطالبی که هفت تا کانال میذاشتن خیلی ذهنمو درباره ی اطرافم روشن کرد... تازه داشتم متوجه می شدم که چقد ملت رو گاگول فرض کردن این آخوندا و پاسدارا... چقدر دارن ظلم می کنن و صداشم در نمیارن! گفتم: میشه بگید مثلا چه ظلمهایی؟! گفت : همین که بخور بخور واسه اوناست... تب و لرز آخر ماه و قسط و وام بدبختیش هم واسه ما... مدام می گفتن همه شرکتهای سود آور مال سپاهه... می گفتن شرکتهای خودرو سازی و لابی خودرو و ماشین، مال خود خامنه ای هست و مجتاباشون هم با پسر مکارم شیرازی سلطان شکر و خودرو هستن! گفتم : شما باور می کردین؟ گفت: وقتی تلویزیون و رادیو خودمون که اصلا اسمی ازین چیزا نمیبره و کسی نمیاد ملتو روشن کنه... از هر کس که می پرسیدیم کسی خبر نداشت وهی می گفتن دختر این چه حرفیه که می زنی؟ چه سوالیه که می پرسی میان می کنن تو گونی و می برنت! ازین طرف هم هر روز، لااقل روزی ده بار دارن به من و بقیه جوونا میگن همه دزدن و مملکت بچاپ بچاپه... دختر و خواهر خودتون باشه شک نمی کنه؟! [ چی باید می گفتم؟! از این نظر که نه توی رادیو و نه تلویزیون و نه منبر ها و نه همایش و سینماهای بصیرت افزایی، دفاع جانانه و اتهام زدایی مالی از بزرگان نمیشه و حرفی نمی زنیم، قبول دارم و میدونم که داریم اشتباه می کنیم!] اما گفتم : سند و مدرک هم ارائه می دادن؟! سند همین دزدی ها و منصوب کردن این دزدی ها به آدمایی که گفتی! گفت : والا سند و مدرک آن چنانی که... نه... یادم نیست... همین کلیپ و متن و عکس این چیزا دیگه! گفتم : خیلی خب... پس روی اعتقاد و اعتمادت اثر منفی داشت! آره؟ گفت : والا... خب چی بگم... من دیگه خیلی کم میرفتم حرم! چون وقتی چشمم به گنبد و حرم و آقای رئیسی و علم الهدی و اینا می افتاد یه جوری می شدم. احساس می کردم با پول ملت بیچاره و زائر ها و... واسه خودشون دم و دستگاه به هم زدن! از بس آمد نیوز و وحید آنلاین و اینا در باره ی مشهد و علم الهدی و اینا بد میگن، دیگه وقتی وارد یک گروه تلگرامی می شدیم و ازمون اصل می خواستن، با تردید و ترس می گفتیم اهل مشهدیم! می ترسیدیم بگن «ولایت خود مختار مشهد» و یا بگن «از حضرت خلیفه ی خود خوانده مشهد چه خبر؟!» گفتم: نمی خوام اذیت بشیا... ولی حرفات یه جوریه... از یه طرف با تردید حرف میزنی و میگی که داشتن شست و شوی مغزی می دادن! و از یه طرف هم اینقدر زود تحت تأثیرشون قرار گرفتی! مگه میشه؟ مگه میشه به همین سادگی از قید زیارت و حرم امام رضا و اینا بزنی؟! اصلا به فرض محال، همه دزد! دیگه چرا نماز و حرم زیارت و اینا را سرسری می گرفتین؟! گفت : من تاریخ خیلی خوندم... امّا گاهی مطالعات ادبی و این چیزا هم دارم. نمیدونم کی؟ اما یه نفر... ینی یه بزرگی میگه: «شک، گذرگاه خوب و توقفگاه بدی است.» خب وقتی همه تیر های اتهام و مسائلی که مردم واسشون مهمه و درد آور هست به سمت بزرگان و گنده های دینی باشه و نه خودشون و نه دور و بری هاشون حرفی نزنن و روشنمون نکنن، من و بقیه مردم توی توقفگاه شک می مونیم و حتی تلاش می کنیم بقیه رو هم روشن کنیم. هی هیچکس هیچی نمیگه و انگار نه انگار که در معرض اتهام اند! توقع دارن مردم ازشون برنگردن... خب وقتی من دارم توی سرماها و با بدبختی، توی اتوبوس واحد، صد نفر مثل بلانسبت به هم می چسبیم میریم حرم و تا حرم له و کمپوت میشیم ولی یهو یه ماشین مدل بالای دودی جلوی باب الجواد می ایسته سه چهار تا دختر با چادر و پوشیه و پسرا هم با یقه ی سفید و ریش و ته ریش از بنز پیاده میشن، خب چرا برنگردم؟ اگه امام رضا، امام ما هم هست، لا اقل یه حالی... یه پولی... یه پله ای... یه خواستگار خوب... یه چه میدونم... یه ماشین داغونی... یه چیزی... نه فقط نمک تبرّکی حرم! باورتون میشه من تاحالا غذای حضرتی نخوردم؟! خب کی می خوره؟ معلومه دیگه... چرا حرفای تلگرام رو باور نکنم؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman