✅ صبرڪردن انقدر ڪار سختیه، ڪه خدا چند تا پیغمبر فرستاد، ڪه فقط #صبرڪردن رو به مردم یاد بده:😳
ایوب👈 #صبر در بیماری.
یعقوب👈 #صبر در فراق.
نوح👈 #صبر بر اولاد بد.
لوط👈 #صبر بر همسر بد.
موسی👈 #صبر بر مردم نفهم.
عیسی👈 #صبر بر عالمان بدون عمل
و...
🔚ولی لذتش اینجاست😌 ڪه خودِ خدا میگه؛
🕋 إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (انفال/۴۶)
✨ همانا خداوند با #صابران است!
💢خدا با ماست، به شرط اینڪه #صبرے جمیل داشته باشیم👇
🕋 فَاصْبِر،ْ صَبْراً جَمیلا (معارج/۵)
✨پس صبر كن، صبرى نيكو
✅ صبرِ جمیل، یعنے پیش خدا تسلیم باشیم و در راه اطاعت از خدا صبر ڪنیم.
😔 #ناامیدى نداشته باشیم❌
😩 بیتابى و آه و ناله هم نڪنیم❌
#آرامش_با_قرآن
#اسرار_الهی_آرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
﷽
《سخنرانیحضرتآقادرموردبسیج》
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
- علت اینکه در کشور ما بسیج اینطوردرخشان شد و شکفت چه بود ؟ ایمان عاشقانه ، ایمان عمیق ، ایمان توام باعواطف که از خصوصیات ملت ایران است ، مثل بعضی از ملت های دیگر ،عواطف در این ملت جوشان است کلید بسیاری از مشکلات است . این ایمان با آن عواطف همراه شد و این رودخانه عظیم خودشان را به این دریای پهناور تبدیل کرد و مشکلات را در هر جایی که لازم بود از بین برد.
❁از بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با سپاهیان و بسبجیان ۷۷/۹/۲
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
- بسیج عبارت است از مجموعه ای که در انها پاک ترین انسانها ، فداکارترین و آماده به کارترین جوانان کشور ، در راه اهداف عالی این ملت و برای کمال رساندن و به خوشبختی رساندن این کشور جمع شده اند . مجموعه ای که دشمن را بیمناک و دوستان را امیدوار و خاطر جمع میکند.
❁از بیانات مقام معظم رهبری در جمع بسیجیان به مناسبت هفته بسیج ۷۶/۹/۵
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
-بسیج یکی از برکات انقلاب و از پدیده های بسیار شگفت آور و مخصوص این انقلاب است . این هم یکی از آن چیزهایی است که امام بزرگوار ما با دید الهی خود ، با حکمتی که خدای متعال به او ارزانی کرده بود ، برای کشور و ملت و انقلاب ما به یادگار گذاشت.
❁از بیانات مقام معظم رهبری در جمع بسیجیان ۷۶/۹/۵
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
- بسیج در حقیقت مظهر یک وحدت مقدس میان افراد ملت است.
❁از بیانات مقام معظم رهبری در جمع بسیجیان ۷۶/۹/۵
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#نشـرپیـامصدقہجاریہ🌱
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
‹🎈📮›
استادیمیگفت:
گاهییکپیامبهنامحرم
یکصحبتبانامحرم
بسیاریازلطفهارا
ازانسانمی گیرد
لطفرسیدنبهمراتبالهی..!
لطفرسیدنبهشهدا..!
لطفرسیدنبهمقامِسربازیِامام زمان‹عج›..!
🚘⃟❤️¦⇢ #ـتنگرانه
ارزششو داره:) ؟!
•❊•🧕
شھیدحججۍ میـگفت✨
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشه....
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم... 🚶♀
بـراےِرسیـدن به
مھـدےِزهـرا"عج" 😍
ازچـۍدلڪندیم؟!💔🖐🏻
بس نیست خوندن و رد شدن؟!
نشر دادن و نفهمیدن؟
بابا یه دقیقه وایسا! عجله چی داری؟!
پنج دقیقه جمله آخر فک کن... فقط پنج دقیقه!
شاید همین پنج دقیقه ساختت...
#تلنگرانھ ✨
#شهیداݩہ
گفتـ : ڪہ چے !؟😕
هےجانباز جانباز ...
شہید شہید ...
میخواستن نرن😑
ڪسے مجبورشون کرده بود !؟😂
گفتم : چرا اتفاقا ! مجبورشون میڪرد🎈
گفت : ڪی!؟😐
گفتم: همونـے که تو نداریش !
گفت : من ندارم!؟ چی رو😳
گفتم : غیرت 🙂✨
•🌿❛
#چادرانہ
.
.
یڪنخےازچادرت(:
در جوی ڪوچه غرقشد
ڪوچه راعطر گلاب🍃
اصل ڪاشان داده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#رهبرانه
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#رهبرانه
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#رفیقونه
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
[🌪💭°•
#تلنگر🌿!
﴿فککردنبهگناهمث
دودمیمونه...؛''
آدمونمیسوزونهوݪی
درودیوار،دݪو
سیاهمیکنه🖤...:)''
حواسمونهست؟💔﴾
تمامروزهاچشممبهپنجرهست
عطرتمیپیچداماخودتنمیایی!
عیبینداردهنوزچشمدارم
هنوزپنجرههست،نورهست
امیدهست،خداهست
منازپانمیافتمتانفسدارم
منتظرتمیمانم...💔
[مولاجانمبیاتاجوانمبدهرخنشانم]
💔¦⇠#اندڪیصبرفرجنزدیڪاست
- 🌿 -
شھید من !
از آسمان کہ بہ ما مۍنگرۍ؛
دعایمان کن کہ این روزها غبـٰار گناھ ،
بلور دلھا را آلودھ کردھ(:
#شهیدانھ🌱!'
MohammadhoseinPouyanfar.Eshgh.Yani(128).mp3
5.4M
🌷 دور ازتو با اینکه ضرر کردم
تو راهو نشون دادی که برگردم....
🌷 کربلا برا منه نالایق
یه حس جدیدی بود شدم عاشق...
🔹محمدحسین پویانفر
‼️میدونی چـــــرا ؛
#امام_زمـــــان ظهور نمیڪنه❓
🔖یڪ ڪـــــلام :
چون من و تو جامعه #امام_زمانی نساختیم
#امام زمان در جامعه ای ڪه حرمت ندارد ،
نـــــباید بـــــیاید ...
چون اگر بیاید ، مانند پدرانش شهید خواهد شد ؛‼️
👌هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛
فقط خودت رو درست ڪن ...
دو ڪلمہ 🚫 #گـــــناه_نڪـــــن 🚫
#اللهـمعجـللولیڪالفرج
#تلـنگر
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#تلنگرانہ
🔺 تو اینستا ۳۰۰ دوست !
🔺 تو تلگرام ۲۰۰ دوست !!
🔺 توی واتساپ ۱۰۰ دوست !!!
🔺 توی ...
⚰️ اما داخل قبر تنهای تنها ...!!!!
📛 پس مراقب باشیم فریبِ دنیا را نخوریم ...
ای
اهلِ نت📱
بی
اهل بیت❤️
نشید !...
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#تلنگرانه
حداقلکاریکه
امروزمیشهانجامداد
براثباتانتظارمون..'
برااومدنمهدیزهرا..'
اینهکهیهامروزُگناهکمترکنیم..!!🚶🏻♂
-هزینه..؛
پاگذاشتنرونفسسرکش.."🍃
ــ|🌙
-نتیجهعمل..؛
«لبخندرضایتمهدیزهرا..!!🙃🍃»
میارزهبهلبخندیکهمیاد
روچهرهمبارکمولامون.."☝️🏻
امروزیهگناهکمترکنیم
#تلنگرانھ✍🏻
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
از آیتاللهبهجت پرسيدند|•
آيا آدم گناهڪار هم مـےتواند
امام زمانــش را ببيند؟؟
جوابدادند:
شمر هم امام زمانش
را ديد!! اما نشناخت
اللهم عرفنی حجتک!!💛
#تلنگرانھ✍🏻
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#تلنگرانه🚶♀
[اتیپمذهبۍدارۍخیلےامخوب...رفیق!
ولےاگہتونستےچندتاازدوستایغیر مذهبیتوهمبکشۍتوخط ..
اونوقتمَردۍ]
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
🌺یا مَنْ یَشْفِی الْمَرضَی🌺
🍃ای آنکه بیمار را شفا دهد🍃
📚دعای جوشن کبیر،بند ۴۱
🛑 برای شفای همه بیماران آشنا و غریبه قرائت بفرمایید حمد شفا(سوره حمد) به همراه صلوات بر حضرت محمّد مصطفی و خاندان پاک و مطهرش💚🙏
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#تلنگرانہ🌿
هر چیزے ڪه تحت
ڪنترل خدا باشد هرگز از ڪنترل
خارج نمیشود
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#تلنگرانه
#امام_زمانم
استاددانشمند:⇣
-شیرینیگناهروخوبچشیدیم
ولیشیرینیلبخندمهدےرو
نچشیدیم🥀
کارمبہجایینرسهامامزمان
بگہخستمکرد(:
♡
#برای_ظهورش_صلوات
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#تلنگرانھ 🌱
خواستَمبِگویَم
چِـرانَیامَدۍ..؟!💔
دیـدَمحقداࢪۍ
تَعطیلٺَـرازجمعہ،
خودِمـاهستیم🚶♂😔
بـࢪاۍِظھۅࢪِشچیڪاࢪکَࢪدیم؟🤚🏻
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_11
انگار داشتن معدم رو سوراخ میکردن ...هنوز به در ضربه میزدم ..
نغسام منقطع شده بود ..داشتم از حـال میرفتم که با صدای خواب الود و بم از پشت در گفت :
- چیه ؟ ۶ صبح نکنه وقت شیرته ؟ بگیر بخواب بابا ..
جون به تنم برگشت ..
- درو باز کن !
+ عــه ! امردیگه ای نداری ؟ ببین فسقلی من نه باباتم نه هیچ کس دیگه که به حرفت گوش کنم ...
یاد بابا تو قلبم زنده شد ...بغض به گلوم چنگ زد ..جیغ زدم : - درو باز کن لعنتــۍ !
صداش خش برداشت ..نمیدونم شاید از حرفم ناراحت شد ..
_ باشه الان لایق لعنت رو نشونت میدم !
خاڪ بر سرم ..!
مگه چی گفتم ؟ ..خوشبختانه هنوز شال سرم بود ..ولی چادر و نمیدونم چیکار کرده بودن ..
سریع از پشت در اومدم کنار ..یه موقع مغزم و پیاده نکنه ...؟
اول صدای کلید اومد بعد صدای یه پسر دیگه ..
- عرفــان ! بیخیال شو ...
عرفان :- ببین یزدان خان ! شاید تو بتونی شاخ بازی یه دختر و تحمل کنی ..ولی من نمیتونم ! ...
این الان چی گفت ؟ ..فکر کرده چون دخترم حریفش نمیشم ؟!
سریع داد زدم : شاخ رو تو و امثالت دارین که متاسفانه اسمتون هم گاوه !
سریع جلوی دهنم و گرفتم ..اسرا حرف نمیزنی تا اینکه گند میزنی ...اخه گاو چی بود بهش نسبت دادم ؟!
الان میاد داخل و من میشم پارچه قرمز که ..
نمیدونم لگد بود ..مشت بود ..هرچی بود همراه چهارچوب در تن منم لرزید !
- یا خــدا...قفل در شکست! ..
به سرعت باد رفتم زیر تخت ..اگر میشد تو زمین محو شم فکر کنم بهتر بود ...
یکی پرید داخل و یکی پشت سرش سریع نگهش داشت ..
عرفان :- کدوم گوری خودتو قایم کردی ؟ ..بیا بیرون تا نشونت بدم گاو کــیه !
یزدان :- عرفان بس میکنی یانه ؟
صدای نفس کلافه عرفان اومد :- حالا کجا رفت این دختره ؟ کار دستمون نده ..
صدای اروم یزدان اومد :- همینجاست !
قدماش به طرف تخت اومد ..خم شد و نگاش با نگاه ترسیده ام تلاقی کرد ..
با جدیت گفت - بیا بیرون قبل از اینکه خودم بیارمت بیرون !
- نه نمیام !
با ارامش گفت : چرا ؟
- میخواد منو بکشه ..
شده بودم مثل این بچه ها که اگه از چیزی بترسن باید مطمئنشون کنی که اتفاقی نمیفته تا بیان ...!
پلکاش رو هم گذاشت و گفت : اون با مـن ! تو بیا بیرون ..
دستش و به طرفم دراز کرد ..اخم کردم ..یاد دست تو خوابم افتادم ..
- لازم نیست ! خودم میتونم ...
نویسنده : #زهرا_ق
🚫کپیحرام
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء 🦋'°
#پارت_12
از زیر تخت بیرون اومدم ...ضعف زیاد حالم و بد کرده بود ...بدون اینکه به هیچ کدومشون نگاه کنم روی تخت نشستم ...دلم پیچ میخورد ..این دیگه چه حالی بود ؟..
اسید معدم به گلوم رسید و من سریع با دست جلوی دهنم و گرفتم ...دلم بالا پایین میشد و من فقط تونستم بگم :حالم بـد...
همونجا روی فرش کف اتاق بالا اوردم ...دلم میخواست بمیرم ..حس خفت و خواری به قلبم نیش میزد ... دستام میلرزید و سرم سنگین شده بود ...طوری که روی تخت بی حال افتادم ..یزدان توی این مدت ..مونا و عرفان و از اتاق بیرون کرد و لیوان اب به دست کنار تخت ایستاده بود و هی میگفت ..
- خوبی ؟ بهتری ؟ چرا اونطرف و نگاه میکنی ؟ نگو خجالت کشیدی که باور نمیکنم!
اشک تو چشمام حلقه زده بود ..سعی کردم بشینم ..به تاج تخت تکیه کردم و با سر پایین دستم دراز کردم تا لیوان ابو بگیرم ...
صداش پر از تحکم شد : اســرا !
اشک از چشمم چکید ..دستمو عقب کشیدم و زانوهام و تو بغلم جمع کردم و سرم و گذاشتم روش ...
بعد یه هفته بغضم شکسته بود ! ..هیچ وقت فکر نمیکردم جلوی یه پسر اینطوری زار بزنم ! ..
دلم از همه چی گرفته بود ..حتی از خدا ! ..چرا منو نمیدید ؟ .. .
تخت پایین رفت ..لازم به حدس نبود ..
یزدان : تا وقتی که اروم بشی من اینجام ! ..
دلم پناه میخواست ...یه آغوش که فقط توش بغضم و خالی کنم ..
بعد از نیم ساعت تمام ..چشمه اشکم خشکید ..
تو تمام این مدت یزدان بی هیچ کلمه ای سرش و به تاج تخت تکیه داده بود و چشماش و بسته بود ...
نور از پنجره اتاق به داخل میومد و صورتش و سایه روشن زده بود ..
صورتش و انکارد کرده بود و پوستش برق میزد ...
غرق فکر ..هنوز بهش خیره بودم که مچ نگاهم و گرفت ..قلبم ریخت ..به روتختی نگاه کردم ..
لحنش لبخند داشت :- اروم شــدی ؟
سرم و به معنی تایید تکون دادم ..اروم بودم به اندازه تمام لحظه هایی که ترسیدم و خودم و تنها دیدم ..
دیگه هیچی مهم نبود ..یه لبخند کمرنگ رو لبم اومد ..گاهی اوقات بی تفاوت بودن بهترین حس دنیاست !
جغـد شوم غم از رو قلبم پر زده بود و پرنده ی بی قیدی رو شونه هام نشسته بود ..
و من این حس و حال مدیون صبوری مردی بودم که از اشنایی باهاش یه ساعت هم نمیگذشت !
✍🏻|نویسندھ : #زهرا_ق
.
🚫کپیحرام🚫
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_13
.
اونروز بعد از اینکه با زور یزدان یه سینی صبحانهی کامل رو برای جلوگیری از غش و ضعف خوردم و گفت (استراحت کن تا بیام ) اتفاق خاص دیگه ای تا شب نیوفتاد ...
و انتظار من واسه روشن شدن تکلیفم ناکام موند ..صبح با سرو صدای زیاد از خواب بیدار شدم ..با کسلی به طرف در رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ..با حرص یه لگد به در زدم که انگشت پام ضعف رفت ..
با عصبانیت و از روی درد بالا پایین میپریدم و جیغ کشیدم : نترسید لولوخورخوره نیستم.. نمیخورمتون ..درو بازکنید ..
با اعصابی خورد روی تخت نشستم منتظر شدم هر کی درو باز کرد بپرم رو کولش تا میتونم بزنمش ..حتی فکرش بهم ارامش میداد !..
در باز شد و یزدان وارد شد ..همه نقشه هام دود شد و قیافم اویزون شد ..چرا مونا نیومد ؟!
یزدان جوری با اخم و عصبانیت گفت(پاشو ..پاشو حاضرشو بریم ! ) که من با ترس و هول گفتم :وای وای ..چیشده ؟ بدبخت شدیم !
یزدان یه لحظه مات موند ..
- بدبخت چیه ؟ پاشو یه چیزی بپوش بریم ..
- مگه اینا چشه ؟
جوری برگشت نگام کرد ..که از حرفی که زدم خجالت کشیدم ..!
تا کی باید عروسک دست اینا باشم ؟ که هرجا خواستن منو ببرن و من هیچی نگم ؟
با اخمای درهم گفتم -:تا نگی من اینجا چیکار میکنم ..هیج جا نمیام !
- نمیـــای ؟!
-نـــــه !
جوری گوشه لباسم گرفت و به طرف خودش کشید که قلبم از جاش درومد !
نمیدونم چرا تو همون حالت زیاد نزدیک نشد ؟
رگای گردن و پیشونیش سرخ شده بودن ..
به جای صورتم به دیوار پشت سرم نگاه میکرد و سینش به خاطر نفسای عصبیش بالا پایین میشد ..
از حالتش ترس تو قلبم لونه کرد ..
نگاهش رو یه لحظه به چشمام دوخت و گفت:
- اینجا منم که میگم که هرکی باید چه کاری کنه ..دختر کوچولوهایی مثه تو ..به نفعشونه حرف گوش کن باشن !
✍🏻| نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام🚫
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_14
بی هیچ حرفی به طرف کمد رفتم ..تادستم به طرف مانتوی ساحلی رفت ..صداش گوشم و خراش داد :مانتوی بلنــد !
قبل از اینکه تکون بخورم ..خودش یه مانتوی قهوه ای که از کمر تنگ و کلوش میشد و تا زیر زانو بود انتخاب کرد ...
قیافم ناخوداگاه مثل ناله شد ..تا اومدم اعتراۻ کنم گفت :- حرف نباشه ! پنج مین دیگه پایین باش ..
نفسم و فوت کردم و یزدان رفت ..سریع لباسم و عوض کردم و مانتو رو پوشیدم ..اونقدرها هم بد نبود ..
درو باز کردم ..اولین بار بود وارد راهرو و نشیمن میشدم ..یه اپارتمان ١٨٠ متری تو یکی از برجها بود ..
داشتن خونه رو تزيین میکردن ..وارد اسانسور شدم و یه عطر اشنـا مشام و پر کرد ..
خیلی سریع فهمیدم مال یزدانِ ...
در ماشین و باز کردم و سوار شدم ..بدون هیچ حرفی راه افتاد و جلوی یه کافه سنتی نگه داشت ...
پشت یکی از میز ها نشستیم ..یزدان سفارش اب داد ..
اومده بودیم اینجا اب بخوریم ؟
✍🏻| نویسندھ: #زهرا_ق
کپی حرام
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"