هدایت شده از ▫
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
🌱بی مرحمت که روز شما شب نمیشود...
🌱اصلا تو آفریده برای کَرَم شدی ...
#جانبهقربانکریمیکهکَرمزندهازاوست
هدایت شده از ▫
#مرد_تنها
در مدتی كه #همت در مدارس تدریس میكرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه میداد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانشآموزان، معلمان و…
یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. #همت كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا اینكه #همت دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀
تا آن روز، به رغم تلاشهای پیگیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. اینبار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این كه مأموران حملهور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃
مأموران پس از آنكه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی #همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند.😕 ولی چون نام #ابراهیم را نمیدانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیبالله» روبهروی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانستهاند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار #حاجهمت از دست آنان گریخت.😊✌️
راوی :ولیالله همت
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
فردي نشسته بود و "ياربّ" ميگفت.
شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به
حال اين همه ياربّ گفتهاي فايده داشته است؟
مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف
شد و خوابيد. شب كسي به خواب او آمد و
گفت چرا ديگر "ياربّ" نمي گويي!؟جواب داد :
چون جوابي نمي شنوم و ميترسم از
درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بكنم!؟
گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم
اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست!
يعني اگر خداوند نخواهد صداي ما به
درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوييم!
🌹
✅داستان ابابصیر
🔻ابابصیر از اصحاب حضرت باقرالعلوم«علیهالسلام» و نابینا بود. او میگوید:
🔹روزی خدمت امام باقر«علیهالسلام» رسیدم و به ایشان عرض کردم: «آیا شما وارث رسول الله(صلیاللهعلیهوآله) هستید؟» حضرت فرمودند: «بله.»
🔹گفتم: «آیا رسولالله(صلیاللهعلیهوآله) وارث همهی انبیا(علیهمالسلام) بودند و تمام آنچه آنان میدانستند، پیامبر هم میدانستند؟» فرمودند: «بله.»
🔹گفتم: «آیا شما میتوانید مردگان را زنده کنید و بیماری اَکمَه[نابینایی] و اَبرَص[پیسی اندام] را شفا دهید؟» فرمودند: «بله، به اذن خدا.»
🔹سپس حضرت به من فرمودند: «ای ابامحمد، به من نزدیک شو.» آنگاه دستان مبارکشان را روی دو چشم و صورتم کشیدند و بینا شدم و تمام آنچه در اطرافم بود، دیدم؛ یعنی خورشید و آسمان و زمین و خانههای اطراف و آنچه در شهر بود!
🔹بعد از آن فرمودند: «آیا دوست داری چشمان بینایی داشته باشی و در آخرت نیز مانند دیگران، در نفع و ضرر، مسئول اعمال خود باشی [و از تو حساب بکشند؟] یا اینکه دوست داری چشمانت نابینا شود و به جای آن، بهشت خالص [بدون آنکه محاسبه شوی،] نصیبت شود؟ عرض کردم: «دوست دارم به حالت قبلی باز گردم.» حضرت دستان مبارکشان را دوباره روی چشمانم کشیدند و دوباره نابینا شدم.
🔸اگر در این داستان بنگریم، میتوانیم حالت روحی ابابصیر را بین حالت دوم[متظاهران به صبر] و سوم[صبورانِ مشتاقِ راضی] تصور کنیم؛ به این صورت که تا قبل از فهمیدن مصلحت نابیناییاش، از نظر ظاهری صبور و تسلیم بود، ولی شاید به نابینابودنش شوق نداشت؛ اما وقتی امام باقر«علیهالسلام» از مصلحت نابینابودنش پرده برداشتند و او را به مقام اُخروی بشارت دادند، به نابینابودنِ خود اشتیاق درونی پیدا کرد و راضی شد و از حضرت خواست که دوباره به حالت قبلی باز گردد. این قانون دربارهی همهی انسانها صادق است.
هدایت شده از ▫
✍رهبر انقلاب :
به شهید حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛ به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درسآموز نگاه کنیم.
#حاج_قاسم
هدایت شده از 🗞️
ای شادیِ یعقوب در وصالِ یوسف!
بر ما هم گذری کن!...
#استوری
هدایت شده از کانون تبلیغاتی VIP فجر
🔥همهرقمچـادرمشکیارزانشد😳
🌟هرکیخریدهمشتریدائمشده😊
🔰مدل مورد علاقهاترو انتخابکن
🌸عــربی
🌺🌸قجـری
🌺🌺🌸صدفی
🌺🌺🌺🌸لبنانی
🌺🌺🌺🦋🌸ایرانی
🌺🌺🦋🌺🌺🌸بحرینی
🌺🦋🌺🌺🌺🌺🌸کارمندی
🦋🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌸شالدار و....
👌همراه با هدایای متبرک به حرم امام رضا که میدونم دلت براش تنگ شده😢
✅ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ایزنبهتوازفاطمهس اینگونهخطاباست
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی
چادر ببین تورو کجا میبره👇
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ♦️♦
♦️
سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
#آیتاللهمصباحیزدۍ :
اگر همین الآن
در دل خود صادقانھ
با سیدالشهداعلیهالسلام قرار بگذاریم
ڪه
آگاهـانه مرتڪب کاری ایشان را ناراحت میڪند،
#همین_قول
زمینه رسـیدن بـه مقاماتی را فراهم میکند
ڪه تصور آن هَـــــم برای ما ممـکن نیست
و البـته این کار مؤونه زیادی هم ندارد.
آیا خیلی مشکل است که انسان کاری نکند که بهترین دوستش آزرده شود؟
برای اینڪه این عهد و پیمان یادمان نرود،
بعد از نماز
سلامۍ به ایشان بدهیم
و عهدمان را یادآورے ڪنیم
#عمار_انقلاب
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّج
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت41
بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!"
این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند.
چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت.
روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم.
حمیدسیخ ها
راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها
بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها
به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن."
جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره."
حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی
کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم.
بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما.
بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم
کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد.
پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین
وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند
میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!"
بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم.
برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین
سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد.
یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!"
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از کانون تبلیغاتی VIP فجر
راهکار عجیب #آیتاللهبهجـت برای
دورکردن #اختلافاتزناشـویی🙈👇
آیتاللـه بهجـــت همیشه به شاگردان
خود توصــیه مـےڪــردند برای حــل
مشڪــــلات #زنــاشـــویـــــے خـــود
#حـــرزامامجواد (؏) داشتـہ باشــند
💎💎💎💎حرز ڪبیر💎💎💎💎
🔮🔮حــرز ویـژه امام جـــواد🔮🔮
🎊نوشتــهشدهبــرپوسـت آهـــــو🎊
تخفیف ویژه ایام فاطمیه🏴👇
https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170
حرز را از جایمطمئنخریداریکنید👆