فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آفتاب دوست داشتنی!☀️
دوباره آمدى؟
قدمت به خير!
وقتی براى بيدارکردن دوستانم ميروى
يک سبد عشق❣
يک دنيا آرزوهاى زيبا🌹
و يک عالمه الطاف خدا را❣
به روى چشم هايشان بپاش...
بگذار با ترنم دنيايى از اميد🌹
چشمانشان را به روى تو باز کنند...
دوست عزیــــــــــزم؛
صبح زیبایت بخیر و شادڪامی
روزتون سرشار از الطاف الهی ...☀️🌹☀️
✧❥꧁♥️꧂❥✧
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#روانشناسی
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ :
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ #ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، #ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ #ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ .
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ #ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، #ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ #ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ #ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺭﻭﺑﺮﻭﺷﺪﯼ ، #ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ #ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ #ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، #ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺩﻫﺪ .
ﺍﯾﻦ #ﺭﻣﺰ_ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ ...ﻭﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ؛
✅👈 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶﻣﺤﻔﻞ ﺳﺎﮐﺖ #ﻏﻢ_ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖﺣﺎﺻﻠﺶ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺟﺰﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ
✅👈 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨندد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه
✧❥꧁♥️꧂❥✧
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂پاییز
همان فصل زرد زندگی تمامی ما آدم هاست🍁
حال آدم همیشه خوب نیست
همیشه سرحال نیست
روزهایی میرسند که زرد و خشکیده🍂
به زور خودمان را به شاخهی زندگی چسباندهایم
و فقط کافیست تا نسیمِ اتفاقی بوزد🍁
و ما را بر زمین بیاندازد
اما این پایان داستان نیست ...❗️
باید دوباره جوانه زد🍃
شکوفه شد🌸
و از نو ساخت ...👌
پاییز اگرچه سرد 🍁
اما نوید گرمی دارد♨️
و هیچــگاه پایان ماجرا نیست‼️
مگر
ریشههای روحت پوسیده باشد❗️
آنوقت است که هزار پاییز و بهار هم
بروند و بیایند
جانت قرار نمیگیرد ...💢
♥️خدا که در ریشههای
روحت جاری باشد
هر چقدر هم سرد🍁
هر چقدر هم زرد🍂
هر چقدر هم دیر〽️
اما دوباره برمیخیزی ...☺️👌
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت هـشـتـم -ولی نداره که. اینهمه
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت نـهـم
-احسان دیگه. باباش کارخونه داره
-اها اها اون تیره برقه خوب چی؟؟
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
-ندادی که بهش؟!
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری
-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت
-خوش به حال مامانش
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!
-نه..خدافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
-من؟!چرا؟!
-بیا دیگه. حرفم نزن
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
که سمانه پرید وسط حرفش:
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
سید:لا اله الا الله...
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت دهـم
اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
-برو علی جان
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم
-به سلامت سجاد جان
-داشتم گیج میشدم
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
رفتم جلو:
-جناب فرمانده؟!
-بله خواهرم؟!
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
-بله اختیار دارید.علوی هستم
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
باشهه.چشم
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
-سمانه
-جانم؟!
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
-نه.چی بود؟!
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
-دخترا یه دیقه بیاین
-بله زهرا جان؟!
و باسمانه رفتیم به سمتشون
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت یـازدهــم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
دلم خیلییی شکسته بود
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه.فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
-باشه ریحانه جان
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم؟!
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت دوازدهــم
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن
ولی به سمانه چیزی نگفتم
-چیزی شده ریحان؟!
-نه...چیزی نیست
-اخه از ظهر تو فکری
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم ؟!
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که
داشتمم به توی خل و چل نمیدادم
کلا میگم
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده
-کاش اینطوری بود که میگفتی
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه
حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه
-واااا...بی مزه من به این آقایی
-خدا نکشه تو رو دختر
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید
دروغ چرا...
من عاشق اقا سید شده بودم
عاشق مردونگی و غرورش
عاشقه..
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
احساس ارامش و امنیت داشتم
همین
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت سـیزدهــم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
-تق تق
-بله..بفرمایید
-سلام اقا سید
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت انگار جن دیده
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
-چشممم...ممنونم
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
-سلام
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
.
-چرا؟! چی شده مگه؟! -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه
-چی؟!
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم
-ریحانه؟!چی شد؟!
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه
-ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
-خدا شفات بده دختر
-تو توی اولویت تری
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن
-بروووو
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
اگـر بدانیـم ڪه
لحظـه لحظـه زنـدگی خـود را
خـود میسـازیـم
دیگـر هیچکس و هیچ چیـز
را مقصـر نمیدانیـم
متهـم نمیکنیـم
زیـر سـؤال نمیبریـم
توبیـخ نمیکنیـم
محکـوم نمیکنیـم
سرزنـش نمیکنیـم
بـرای داشتـن یک زنـدگی زیبـا
بایـد بـا جـرأت و شجاعـت
بپذیریم ڪه هر آنچه در
زنـدگی مـا رخ داده اسـت
↫◄ بـازتـاب تفکـرات
تـرسها، خواستـهها، ناخواستـهها
نفـرتها و در نهـایت
الگـوهای ذهنـی خودمـان اسـت
آنگاه بـا شجـاعت و دانـایی
بہ بـازسـازی آنهـا پرداختـه
و زنـدگیمـان را
آنگونه ڪه بهتـرین و مایه رضـایت
و آرامـش خاطـرمان اسـت بسـازیـم.
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❣💕❣❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
"چرا بجای گوش کردن جواب میدهیم؟!!!"
🍃 مشکل ما در اکثر اوقات مخصوصا در بحثهایی که با همسر، فرزندان و عزیزانمان داریم، این است که هنگام گوش کردن بجای دقت و توجه به گفتههایشان، در ذهنمان جواب آماده میکنیم و منتظریم که هرچه سریعتر جواب آماده شده را به زبان آوریم.
👈 بسیاری از تعارضهایی که افراد با یکدیگر دارند چه در خانواده و چه در محل کار و در اجتماع ناشی از این است که ما گوش دادن فعال را نمیدانیم.
👈 ما شنوندههای خوبی نیستیم! خیلی زود قضاوت میکنیم و جواب میدهیم قبل از اینکه صحبت مخاطب گوینده تمام شود!!!
👈 مثلا زن در حال تعریف کردن اتفاقی هست که امروز در محل کارش افتاده و خیلی او را ناراحت کرده، و مرد در حال دیدن بازی فوتبال است و گهگاهی تایید نصفه نیمهای میکند.
👈 اما در نهایت هیچ عکس العملی که ناشی از گوش دادن فعال باشد، دیده نمیشود و زن که نیاز به همدلی و حداقل یک توجه و گوش شنوا داشت ناامید بلند میشود و میرود. و این خود یکی از دلایل مهم عدم صمیمیت زوجین و کم رنگ شدن روابطشان
✧❥꧁♥️꧂❥✧
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
صبـح شد
دست خـدا بر سرمان سایه شود
بر ستون دل ما کاش خـدا پایه شود
صبح ما گر شود آغاز به دستان خـدا
دست پر مهر خـدا روزی و سرمایه شود
🍁سـلااااااام
سپیـده دمـان، آغـاز مهـربانـی
و محبـت است..!
پایان خـواب و بیخبـری
در بـامـداد، رودخانه حیـات
جـاری میشـود
زلال و پـاک
پـس چون خورشیـد
مهـربـان و گـرم وخـالص باشیـم...
صبحتـون بخیـر
روزتـون سـرشـار از آرامـش🍁🍂
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
لطفا مطالب کانال رو فوروارد کنید .
ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ،
ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ .
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ،
ﺟﺎﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ .
ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ،
ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ،
ﺩﺭﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ .
ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.
ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ
ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ .
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ
ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ
ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ....
✧❥꧁♥️꧂❥✧
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
ريشه های قالی را تا میکنيم تا سالم بماند، ولی ريشه زندگی يکديگر را با تبر نامهربانی قطع میکنيم و اسمش را میگذاريم برخورد منطقی!
دل میشکنيم و اسمش میشود فهم و شعور!
چشمی را اشکبار میکنيم و اسمش را میگذاريم حق!
غافل از اينکه اگر در تمام اين موارد فقط کمی صبوری کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهی کنيم ...
ريشه زندگی انسانها را دريابيم و چون ريشه های قالی محترم بشماريم...
گاهی متفاوت باش...
بخشش را از خورشيد بياموز…
که ترازوئی ندارد…
سبک وسنگين نمیکند …
جدا نمیسازد...
و فرقی نمیگذارد....
به همه از دم روشنايی میبخشد...
محبت را بیمحاسبه پخش کن...
دروازه های قلبت را به روی همه بگشا ....
و باور داشته باش خدايی که در اين نزديکیست، بهترينها را برايت رقم زده است...
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت سـیزدهــم یه روز دلمو زدم به د
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت چـهـاردهــم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه
-میزنمت ها
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت پـانـزدهــم
بابا: هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
بابا: چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب.چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-اره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت شـانـزدهــم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین.
-درسته...ولی میدونید اخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دوراهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم.
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد
گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
جلباب؟!؟!؟!
جلباب دیگه چیه؟!
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
اشک تو چشمام حلقه زد...
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم..
پ ن: قسمت قرآن باز کردن و اینا برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی...
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت هـفـدهــم
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
-وای چه قدر ماه شدی گلم
ممنون
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
اره..با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید
نشناختمتون اصلا...
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود.
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم.
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت هـجـدهــم
پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود.
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
.ولی برای من حس خوبی بود
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
توی خونه هم که بابا ومامان
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش..و فقط اقا سید تو ذهنم بودشاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
💜
#خانومی
بجای قهر کردن، چه کنیم❓
👈در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخورده اید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم می شود، بهترین راهحل موقت این است که از روش 🤐سکوت🤐استفاده کنند، نه روش قهر کردن!
👈در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که: «با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث میتواند شرایطمان را بدتر کند. بنابراین ترجیح میدهم در این رابطه فعلا سکوت کنم.»!
✧❥꧁♥️꧂❥✧
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت هـجـدهــم پرونده ها رو بهش تحو
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت نـوزدهــم
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من
به به عروس گلم
فدای قدو بالاش بشم
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش.
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزیدقلبم داشت از جاش کنده میشد.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد. نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه.
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش
دیدم عهههه
احسانه...
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی.
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارم من
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن
مادر احسانم گفت : اره خانم...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست
-شب بخیر..من رفتم بخوابم
اونشب رو تا صبح نخوابیدم
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم
اما اگه نشه چی؟!
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم
داشتم دیوونه میشدم
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت بـیـسـتـم
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
لا اله الا الله...انتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره
ای کاش پسر بودم
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم
ای کاش...ای کاش
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
-منو کار داره؟!
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
-مطمئنی؟!
آره بابا...خودم شنیدم
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
-ریحانه خانم
-بازم شما؟!
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
-این حرف آخرتونه؟!
-حرف اول و آخرم بود و هست
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم
-رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید
-بله بله
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
-خوب مثل اینکه الان مشغولید من برم یه وقت دیگه میام
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...
-چی؟!
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم
-اینکه ...
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
-اینکه... اخه چه جوری بگم...
لا اله الاالله...
خیلی سخته برام
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم
ولی حسم میگه که باید بگم...
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه
من از بچگی عاشقشم
خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
دیگه تحمل نکردم میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی
-اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
-هیچی نگید
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد
تمام بدنم میلرزید
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم
گریه ام بند نمیومد
گریه از سادگی خودم
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه
اصلا حرف مینا راست بود.
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن
ولی...
اما این با همه فرق داشت.
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...
درباره اینکه با چادر با وقارترم
خواستم چادرمو بردارم
ولی نه...
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟
من به خاطر خدام چادری شدم.
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!.
ولی
ولی خدایا این رسمش بود...
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!
خدایا رسمش نبود...
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم
منو چیکار به بسیج؟!
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟!
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!
با ما دیگه چرا
ولی خیلی سخت بود
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم
هرجا میرم
هرکاری میکنم
همش یاد اونم
یاد لا اله الا الله گفتناش
یاد حرفاش
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت بـیـسـت و دوم
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد.
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
نمیدونستم برم یانه...
مرگ و زندگی؟؟؟!
چی شده یعنی؟!
اخه برم چی بگم؟!
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
نمیدونم...
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه
راستیتش خیلی نگران شده بودم
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم
اخه من که چیزی نگفته بودم
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته.
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده.
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه ...ریحانه
-چی شده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!
-سید...
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد
همش ناراحت بود به خاطر تو
عذاب وجدان داشت
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه
-الان مگه نیستن؟!
-این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی
یعنی مگه امکان داره که ایشون
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
داداش محمد ؟!
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
از شدت گریه هیچی نمیدیم
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید
صدای لا اله الا الله گفتناش...
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹قسـمـت بـیـسـت و ســوم
من چی فکر میکردم و چی شده بود
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم
توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن
ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه...
رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم
دلم نمیومد بخونمش
بغضم نمیزاشت نفس بکشم
سرم درد میکرد
نامه رو باز کردم
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم
اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن
همه یه چشمی منتظرشون بود
همه قلب مادرها و همسراشون بودن
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم
اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
سرتون رودرد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلالم کنید...
یا علی
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید
احساس میکردم کاملا یخ زدم
احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست
اشکام بند نمیومد...
خدایا چرا؟!
خدایا مگه من چیکار کردم؟!
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...
خدایا خواهش میکنم سالم باشه
((از حسادت دل من می سوزد،
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را می نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم))
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.
یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم
خاطرات سفر مشهد دلم رو اتیش میزد.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود
ولی عشق چی؟!...
اقا جان...
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!
اقا من سید رو از تو میخوام...
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
چقـدر صبـح
دوسـت داشتنی اسـت
در پائیـز و نمـی از بـاران
و نسیمی خنـک
نفـس عمیـق میکشـم
و روزم را آغـاز میکنـم
و بہ شکـرانه هر آنچـه
خـدایم داده شـادمانـم
خـدایـا شڪرت
بـرای شـروع دوبـاره
صبحتان بخیـر
هر طلـوعی تولـدی دوبـاره است
و هر تولـدی شروعی دوبـاره
کوله بـار امـروزتـون
پر از خبـرهای عـالی
پر از خوشبختی
و پر از برڪت باشـه
روزگارتـان پر از امیـد🌷🍃
✧❥꧁♥️꧂❥✧
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
✍ سکوت درمانی
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ !..
ﻫﻨﮕﺎمی که ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ
ﻓﻘﻂ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺳﺒﮏ میکند ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ...
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ ...
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ !
ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ
ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ " ﺳﮑﻮﺕ"
ﭘﺎﺳﺦ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎست...
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
لطفا مطالب کانال رو فوروارد کنید .