هدایت شده از 🗞️
#سبک_زندگی_اسلامی
#در_محضر_علما
#آیتالله_سیدعلی_قاضی_طباطبایی
🌸🍃﷽🍃🌸
🌻فقیر نوازی 🌻
یکی از رفقای نجفی ما برای من گفت: من یک روز به دکان سبزیفروشی رفته بودم، دیدم مرحوم قاضی خم شده و مشغول سوا کردن کاهو است؛ ولی به عکسِ معهود، کاهوهای پلاسیده و آنهایی را که دارای برگهای خشن و بزرگ هستند، بر میدارد. علت ماجرا را جویا شدم. فرمود: « من این مرد فروشنده را میشناسم؛ فرد بیبضاعت و فقیری است، من گاهگاهی به او مساعدت میکنم و نمیخواهم چیزی به او بلاعوض داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بین برود و ثانیاً خدای ناخواسته عادت کند مجانی گرفتن و در کسب هم ضعیف نشود؛ و برای ما فرقی ندارد کاهوهای لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها؛ و من میدانستم که اینها بالاخره خریداری ندارد و ظهر که دکان خود را میبندد، به بیرون خواهد ریخت؛ لذا برای عدم تضرر او مبادرت به خریدن کردم.
🌴راوی: علامه طهرانی🌴
هدایت شده از 🗞️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گیف حکایت خیلی از آدماس!
آدمها را به میزان درکشان بسنج
نه به اندازه مدرکشان ...
چرا که فاصله ی زیادی
از مدرک تا درک وجود دارد ،
مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد ،
کاغذ پاره ای بیشتر نیست ...
مهمترین نشانه ی درک بالاتر
" تواضع " بیشتر است .
💟
♡••࿐
📚گربه فریبکار
در میان دشتی سرسبز و زیبا، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودش را زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی او را به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود شکارچی او را به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.
مرد ثروتمند کبک را در قفس زیبایی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند
از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود. روزی خرگوشی از کنار آن لانه می گذشت، وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند. همسایگان که دیدند کبک مدتی طولانی است به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.
کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند، ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند.
بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس را برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و در همان لحظه کبک از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ، کبک خودش را از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد.
اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند. کبک با هر زحمتی که بود توانست خودش را به دشت زیبایی که در ان زندگی می کرد برساند. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن را از تنش بیرون کند.... ولی وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفته اند.
کبک با ناراحتی به خرگوش گفت: اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟
خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از اون بیرون نمی رم.
بحث و دعوا بین کبک و خرگوش بالا گرفت و حیوانات هم دور آن ها جمع شده بودند و تماشا می کردند.
در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه. بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه.
کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند و موضوع دعوایشان را به گربه گفتند و از او خواستند که یک رای عادلانه بدهد که لانه به کی می رسد؟
گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست تر نظر بدم.
کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.
اما.... غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن آن ها نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی کبک و خرگوش پرید و یه لقمه چپ شان کرد.
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت37 #یادت_
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت38
اولین غذایی که پختم سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ بود.گفتم بیااین هم غذای سرآشپز!
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی ازوسایل آشپزخانه راحتی ازداخل کارتن بیرون نیاوریم،چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتاهم نمیشد.
یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم.
بوفه ومبل هاراهم بعدازچندبارجابه جاکردن،دوراتاق چیدیم.البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم!بایدطوری وسایل رامیچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت راداشته باشد.
نوه ی صاحب خانه هروقت این ستون رامیدید ،میگفت:"وقتی که ماپایین زندگی میکردیم ازهمین ستون میگرفتیم میرفتیم بالاودستمون رومیزدیم به سقف!"
دوره ی عقیدتی حمیدیک طرف،امضاءجمع کردن برای شهیدگمنام ازطرف دیگردرکنارتمیزکردن خانه وچیدن وسایل جهازحسابی مشغولم کرده بود.
بین همه ی این گرفتاری،مشغول جابه جاکردن وسایل بودم که ازطرف دانشگاه تماس گرفتندوخبردادندکه مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقایک روزقبل ازعروسی افتاده وقراراست درشهرساری برگزارشود.
من ورزش کاراته راتاکمربندزردپیش پدرم آموزش دیده بودم.
بعدهم به باشگاه رفتم وکمربندمشکی گرفتم.تاریخ دقیق مسابقات قبلااعلام نشده بود.گفته بودندبه احتمال زیادمسابقات آذرماه باشد.خیالم راحت بودکه تاآن موقع ماعروسی راگرفته وحتی مسافرت وماه عسل راهم رفته ایم،اماحالاخبردادندمسابقه دقیقاروزاول آبان برگزارمیشود.
بین رفتن ونرفتن دودل بودم.شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی راگذرانده بودم.مسابقات برایم مهم بود.به مربی گفتم:"برای مسابقه همراهتون میام،فقط منوزودتربرسونیدقزوین که به کارهای عروسیم برسم!"مربی که ازتاریخ دقیق عروسی خبرداشت،خندیدوگفت:"هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جاکه وسط مسابقه حلواخیرات نمی کنن.اومدیم به صورتت ضربه خوردوکبودشد.
اون وقت میگن دامادروزاول نرسیده عروس روزده!"کلی خندیدم وگفتم:"حمیدآقاخودش مربی کاراتست،ولی دست به زن نداره.حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه."درنهایت مربی حرفش رابه کرسی نشاندونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
دوم آبان،عیدغدیرسال نودودو،روزبرگزاری جشن عروسی مابود.باحمیدنیت کردیم برای اینکه درمراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد،سه روزروزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی رامینوشتیم،حمیدیک لیست بلندبالاازرفقایش رادست گرفته بودودوست داشت همه رادعوت کند.رفیق زیادداشت؛چه رفقای هم کار؛چه رفقای هم هییتی،چه رفقای باشگاه،
همسایه ها،فامیل.خلاصه باخیلی هارفت وآمدداشت.
باهمه قاتی میشد،ولی رفیق بازنبود.این طوری نبودکه این رفاقتها بخواهدازباهم بودن هایمان کم کند.وقتی لیست تعدادرفقایش رادیدم،به شوخی گفتم:"تواینقدررفیق داری،میترسم شب عروسی مشغول این هابشی،منوفراموش کنی!"
حمیدششمین فرزندخانواده بودکه ازدواج میکرد.برای همین درخانواده ی آنهااین چیزهاتازگی نداشن وبرایشان عادی شده بود،ولی خانواده مااین طوری نبود.من اولین فرزندخانواده بودم که ازدواج میکردم.
صبح روزعروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم،پدرومادرم خیلی گریه کردند.خودم هم ازچندروزقبل اضطراب عجیبی گرفته بودم.
خواب به چشمم نمی آمد.وقتی دیدم این همه مضطرب وناآرامم،چاره ی کاررادرتوسل وتوکل دیدم.یک کاغذبرداشتم ونوشتم:"خدایا!من ازورودبه زندگی مشترک میترسم.کمکم کن که بهترین زندگی روداشته باشم."دست نوشته رابین صفحات قرآنم گذاشتم.این کارخیلی به آرامشم کمک کرد.
حمیدساعت شش غروب دنبالم آمد.میدانست گل رزومریم دوست دارم.
یک دسته گل باده شاخه گل رزوشش شاخه گل مریم برایم خریده بود.کت وشلواری که خریده بودیم راپوشیده بود.ازهمیشه خوشتیپ تروتوی دل بروترشده بود.ماشین عروسمان پرایدبود.
خیلی هم ساده تزیین شده بود.آتلیه رابه اصرارمن آمد.خانمی که میخواست ازماعکس بگیردحجاب چندان جالبی نداشت.آن قدرحمیدسنگین رفتارکردکه این خانم خودش متوجه شدوکامل پوشش خودش راعوض کرد.
عروسی خیلی خوبی داشتیم.همیشه به خودحمیدهم میگفتم که ازعروسی راضی بودم.هم گناه نبود،هم ساده بود،هم دلخوری پیش نیامد.چون درخیلی ازعروسی هابه خصوص وصلت های فامیلی به خاطرمسایل پیش پاافتاده ناراحتی به وجودمی آید،ولی عروسی ماخیلی خوب بود
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از 🗞️
❁﷽❁
این جـهان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے
ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
#الهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#مرد_میدان
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯ #شور احساسی
🍃کاش آقا منم غلامت بودم
🍃مثل خوبات پا رکابت بودم
🎤 #مهدی_اکبری
👌فوق زیبا
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
هدایت شده از 🗞️
📸 جای خالی ات را خوزستانی درک میکند که خودت را مدیونش میدانستی و میگفتی: "خیلی مدیون هستیم به مردم اینجا و هرچه ما خدمت کنیم به مردم اینجا باز هم کم است"
ایران به فدایت برگرد...
#برای_سرباز
#HERO
🧡#تلنگر💡
❤️از شخصی پرسیدند:
💛کدامین خصلت از خدای
💚خود را دوست داری؟! 🤔
💙گفت: 🗣
💜همین بس که میدانم
💝او میتواند مچم را بگیرد
💖ولی دستم را میگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما ملت امام حسینیم بپرس
ما حوادث سختی را پشت سر گذاشته ایم
بیا، مرد این میدان ما هستیم برای شما
#فاطمیه
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
ټٰایـمِـ⏰ــ #اښټـــــوري📿
#اۍمادر🥀
••مٰابچههاي...
••پهلؤشکستهاییمْ💔
📚همینطور که سنمون میره بالا و پیرتر میشیم متوجه میشیم که..
⌚️ساعت مچیمون چه صد هزار تومنی باشه و چه ده میلیون تومنی، هر دو یک وقت را نشون میدن
👛کیف پولمون چه هزار تومن ارزش داشته باشه و چه صد هزار تومن، ارزش پولی که داخلش هست فرقی نمیکنه
🏡خونهای که توش زندگی میکنیم، صدمتری یا دو هزار متری، روی تنهایی ما اثری نداره
✈️هواپیمایی که باهاش سفر میکنیم، چه تو قسمت درجه یک نشسته باشیم، چه تو عادی؛ اگه سقوط کنه همه با هم میمیریم
👵👴همین طور که سنمون بالا میره، متوجه میشیم که خوشبختی همیشه هم با دنیای مادی اطرافمون ارتباطی نداره
👨🦳👩🦳پس اگه سایه پدر و مادر بالای سرتونه، خواهر و برادری دارین
♥️ عشقی دارین که میتونید باهاش بگین و بخندین؛ از زندگی لذت ببرید!
👈خوشبختی واقعی چیزی جز این نیست