eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 💫🍃  ﺩﺭ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﺧﻮﻳﺶ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ نمی ﭘﺴﻨﺪی ﺩﻭﺭی ﮔﺰینی.🍃💫 📚 ۴۱۲ 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
👌 اونقدر دنبال دنیا نباش که زندگی کردن از یادت بره زیاد فرصت نداری زندگی خیلی کوتاهه... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔵درون خود را شکوفا کنید 🖋 استاد سید علیرضا واعظ موسوی به دنبال این باشید که از درون به شکوفایی برسید نه اینکه انگیزه هایی از بیرون داشته باشید! انگیزه های بیرونی خوبه، اما اگر حرکت ما به سمت تغییر و موفقیت از درون باشه، تاثیر عمیق تری داره. و البته گاه انگیزه های بیرونی به سرعت تاثیر خودشون را از دست میدهند. یک تخم مرغ اگر از درون بشکنه، حیات بخشه، اما اگر از بیرون بشکنه، زندگی یک موجود را بخطر می اندازه!!
💕داستان کوتاه یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است. اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است. عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:... فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟ دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم... می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
پس از شهادت مازندگی خیلی سختی داشتیم😰 فرزندکوچکم بیمارشده بود شبی دلم گرفت ونشستم با روح حاجی دعواکردن😠 گفتم:حاجی خودت رفتی به بهشتت رسیدی منو با این همه سختی تنها گذاشتی😒بچت داره میمیره بیا بچتو ببین مرد دیدم حاجی اومد تو اتاق نشستت و بچمو بغل کردوبعدگذاشت زمین ورفت رفتم سمت بچه دیدم تبش قطع شده گفتم شاید داره میمیره و سردی کرده😭 فرداش بردم دکتر... دکترگفت:خانوم این بچه که چیزیش نیست چرا آوردیش دکتر...😳 فهمیدم اومده...💔 راوی:همسرشهید
👌 داستان کوتاه پند آموز مردی در خواب میدید .. 💭 داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. 💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. 💭 خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... 🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای...
📔 یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: "اگر به جای این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟" ✍ این حکایت بیانِ حال کسانیست که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند. خدا را دلی دوست داشته باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️💖✌️ سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. 🤲🌹
📚 روز حتما مواقعی بوده تا حالا توی زندگیتون که هوس مثلا شیرینی یا آش یا چیزی که در دسترستون نبوده کردید و در کمال تعجب خیلی زود شخصی به بهانه ای براتون آورده! بعد شما گفتید که:کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم! گاهی هم در ادامه میگید:خدا چیزایی که مربوط به شکم هست رو زود اجابت میکنه،ولی حالا بگم خدایا یه خونه بده! نمیده که! اما واقعا چرا اینجوریه؟ جوابش رو به ساده ترین شکل مینویسم: ما وقتی از خدا خونه و...چیزهایی که به نظر خودمون خیلی دست نیافتنی هست رو میخوایم باور نمیکنیم که خدا میتونه راحت بده بهمون بارها توی ذهنمون سوال پیش میاد: خدا چجوری بده آخه؟پول ندارم من..مگه میشه اصلا! و... هی برای خدا تعیین تکلیف میکنیم و اعتقاد نداریم که اگر بخواد،میشه... اینا خودش ایجاد مانعی میشه که به خواسته تون نرسید. اما وقتی هوس مثلا شکلات بکنید به نظرتون اصلا چیزی نیست که نتونید بهش برسید و کاملا معتقدید که خدا راحت میتونه بهتون بده! به همین خاطر هم خدا بهتون میرسونه... پس همه چی بستگی به اعتقادات قوی و درونی خودمون داره... خدا هم به دل آدمها نگاه میکنه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"تمثیل اسب و نفس انسان" شخصي از پادشاه اسبي طلب کرد. اميرگفت: برو آن اسب سفيد را که سياهي هم دارد بردار. آن شخص گفت : آن اسب سرکش را چون عقب عقب مي رود نمي خواهم. اميرگفت :حالا که واپس مي رود دمش را به طرف مقصد خود قراربده تا عقب عقب تو را به مقصد برساند. مولانا می گوید دم اسب، شهوت های نفسانی تو هستند. به همين دليل ، خودپرست هميشه واپس مي رود. بايد نفست را تربیت کنی و شهوت آنرا در جهت کارهای خیر استفاده کنی و با کمک آن به رشد و کمال دست یابی. آن یکی اسپی طلب کرد از امیر گفت رو آن اسپ اَشْهَب را بگیر گفت آن را من نخواهم، گفت چون؟ گفت او واپس‌روست و بس حرون(سرکش) سخت پس پس می‌رود او سوی بن گفت دمش را به سوی خانه کن دم این استور نفست شهوتست زین سبب پس پس رود آن خودپرست شهوت او را که دم آمد ز بن ای مبدل شهوت عقبیش کن چون ببندی شهوتش را از رغیف(قرص نان) سر کند آن شهوت از عقل شریف چونک کردی دم او را آن طرف گر رود پس پس رود تا مکتنف (پناهگاه) مولانا(مثنوی معنوی) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بر شادے پیغمبر و زهرا صلوات بر آینہ ے علے اعلی صلوات 🌸🌱 هم مولد اصغر است و هم روز جواد بر ڪرب وبلا و طوس یڪجا صلوات
دو چشم فاطمه روشن شد امشب دوباره یا علی آمد به هر لب  رباب آید به دستش غنچه ای ناز پرستویی که دارد شوق پرواز
⚠️ شیطونـه ڪنارِ گوشت زمزمه میڪنه: تا جوونۍاز زندگیـت لذت ببر❗️ هر جور ڪه میشه خوش بگذرون😰 اما☝️تو حواسـت باشه، نڪنه خوش گذرونیت به قیمتِ شڪســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه.. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت78 به خواست من اعلام کرده بودکه اگرشهیدشد،پدرم خبرشهادت رابدهد. چون فکرمیکردم هرکس دیگری به جزپدرم بخواهدچنین خبری رابدهدتاسالهای سال ازاومتنفرمیشدم وهرباراورامیدیدم یاداین خبرتلخ می افتادم.دلم نمیخواست کسی تاابدبرایم یادآوراین جدایی باشد.پدرم فرق میکرد.محبت پدری خیلی بزرگترازاین حرفهاست. وقتی میخواست بعدازناهاراستراحت کند،گفت:"من روزودتربیدارکن،بریم مجددازخانواده هامون خداحافظی کنیم."به عادت همیشگی کناربخاری داخل پذیرایی درازکشیدوخوابید. دوست داشتم ساعتهابالای سرش بایستم وتماشایش کنم.نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت راجلوبکشم تازودترحمیدراببینم،نه به این لحظات که انگارعقربه های ساعت برای جلورفتن باهم مسابقه گذاشته بودند.همه چیزخیلی زودداشت جلومیرفت،ولی من هنوزدرپله روزهای اول آشنایی باحمیدمانده بودم. ازخانه که درآمدیم،اول خانه ی پدرمن رفتیم. مادرم ازلحظه ای که واردشدیم شروع کردبه گریه کردن.جلوی خودم راگرفته بودم خیلی سخت بودکه بخواهم خودم راآرام نشان بدهم.روزی که ازپدرم خواسته بودم اسم حمیدراداخل لیست اعزام بنویسد،قول داده بودم بی تابی نکنم.موقع خداحافظی،پدرم حمیدراباگریه بغل کرد.زمزمه های پدرم رامیشنیدم که زیرلب میگفت:"میدونم حمیدبره شهیدمیشه. حمیدبره دیگه برنمیگرده."این هارا میگفت وگریه میکرد.بادیدن حال غریب پدرم،طاقتم تمام شد.سرم راروی شانه های حمیدگذاشتم وبی صداشروع کردم به گریه کردن.هواسردشده بود.بیشترازسرمای هوا،سوزسرمای رفتن حمیدبودکه به جانم می نشست. ازآنجابه سمت خانه پدرشوهرم رفتیم.گریه های من تاخانه ی عمه ادامه داشت.صورتم رابه پشت حمیدچسبانده بودم وگریه میکردم. حمیدگفت:"عزیزم،گریه نکن.صورتت خیس میشه روی موتوریخ میزنی."وقتی رسیدیم،صورتم راداخل حیاط شستم تاکسی متوجه گریه هایم نشود. برخلاف همیشه پله های ورودی خانه راباآرامش بالاآمد.همه ی برادروخواهرهایش جمع شده بودند.فقط حسن آقانبود.عمه تامارادیدگفت:"آخیش!اومدید؟نگران شدم حمید. "فکرمیکردرفتن حمیدلغوشده،برای همین خوشحال بود حمیدباچشم به من اشاره کردکه ماجرای اعزامش رابه عمه بگویم.چادرم راازسرم برداشتم وداخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود.من راکه دیدگفت:"شام آبگوشت بارگذاشتم،ولی چون حمیدزیادخوشش نمیادبراش کتلت درست میکنم." روبروی هم نشسته بودیم.خودم رامشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. بانگرانی پرسید:"چی شده فرزانه جان؟گریه کردی؟چشمات چراقرمزه؟" گفتن خبرقطعی شدن رفتن حمیدبه سوریه کارساده ای نبود.فرزندهرچقدرهم که بزرگ شده باشد،برای مادرهمان بچه ایست که باتب کردنش بایدشب رابیداربماند.پابه پایش بیایدتاراه رفتن رایادبگیرد. مادرهادرشرایط عادی نگران بچه هایشان هستند،چه برسدبه این که مادری بخواهدفرزندش رابه دل دشمن بفرستد؛آن هم کیلومترهادورترازوطن.اگردل کندن ازحمیدبرای من سخت بود،برای مادرش هزاران باردشوارتربود. حرفهایی که میخواستم بزنم راکلی بالاوپایین کردم وبعدباکلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:"راستش حمیدفردامیخوادبره. اومدیم برای خداحافظی.".عمه باشنیدن این خبرشروع کردبه گریه کردن.گریه هایش جان سوزبود هرچقدرخواستم آرام باشم نشد.گریه هایمان نوبتی شده بود.یک سری عمه گریه میکرد،من آرامش میکردم.بعدمن گریه میکردم وعمه میگفت:"دخترم!آروم باش." حمیدهرچنددقیقه به داخل آشپزخانه می آمدو می گفت گریه نکنید.عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:"چطوردلت میادبذاری بری؟توهنوزمستاجری.تازه رفتی سرخونه زندگیت.ببین خانمت چقدربی تابه توکه انقدردوستش داری چطورمیخوای تنهاش بذاری؟" حمیدکنارمانشست.مثل همیشه پیشانی مادرش رابوسیدوگفت:"مادرمهربون من.تومعلم قرآنی. این همه جلسه ی قرآن ومراسم روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنم زیرهمه ی چیزهایی که خودت یادم دادی.مگه همیشه توی روضه هابرای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟راضی هستی دوباره به حضرت زینب وحضرت رقیه جسارت بشه؟"عمه بعدازشنیدن این صحبت هاشبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند،آرام شد.بااینکه خوب میدانستم دلش آشوب است،ولی چیزی نمیگفت. صدای اذان که بلندشد،حمیدهمانجاداخل آشپزخانه مشغول وضوگرفتن شد.نمیدانم چرااین حس عجیب دروجودم ریشه کرده بودکه دلم میخواست همه ی حرکتهایش راموبه موحفظ کنم.دوست داشتم ساعتهاوقت داشتیم ورفتاروحرفهایش رابه خاطرمیسپردم؛حتی حالت چهره اش؛خطوط صورتش،چشمهای نجیب وزیبایش،پیچ وتاب موهای پریشانش ومحاسن مرتب وشانه کرده اش &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از 
°•🌱💛•° از چراغ دل ما سرزند سپیده برعالم ندای جاءالحق رسیده محراب من ابروۍ تو،یااباصالـح من زنده ام بربوۍ تو،یااباصالـح 🌹
💕دیروز می گفتی باشد برای فردا امروز میگویی باشد برای فردا فردا می آید و تو باز هم میگویی باشد برای فردا ای مانده در رؤیا فردا امروز را دریاب...
یکی از زیبایی های اسلام است. ❤️توبه هرگاه حقیقی و واقعی باشد، و از اعماق جان برخیزد و جامع شرایط باشد، به یقین مقبول درگاه خدا می شود، و آثار و برکاتش نمایان می گردد. 💎شخص توبه کار پیوسته در فکر جبران گذشته است، و از آنچه از نافرمانی ها و عصیان از او سر زده نادم و پشیمان است. 🌺توبه کاران واقعی، خود را از مجالس گناه دور می دارند واز عواملی که گناه را وسوسه و تداعی می کند، بر حذر می باشند . 🦋توبه کاران خود را در پیشگاه خدا شرمنده می بینند، و همواره درصدد کسب رضای اوهستند. ✨بعضی از مفسران در تفسیر آیه شریفه «یا ایها الذین آمنوا توبوا الی الله توبة نصوحا؛ ای کسانی که ایمان آورده اید به سوی خدا توبه کنید، توبه خالص» (سوره تحریم، آیه 8) در توضیح معنی «نصوح» چنین گفته اند:مراد از توبه نصوح، توبه ای است که مردم را نصیحت می کند که مانند آن را به جا بیاورند، چرا که آثار آن در توبه کار ظاهر شده، یا شخص توبه کار را نصیحت می کند که گناهان را ریشه کن کند، و هرگز به سوی آن باز نگردد. و بعضی آن را به توبه خالص تفسیر کرده، در حالی که بعضی دیگر نصوح را از ماده نصاحت به معنی دو زندگی گرفته اند، چرا که رشته های دین و ایمان را که گناه پاره کرده بود، بار دیگر به هم می دوزد یا توبه کار را که از اولیاء الله جدا ساخته بود، به جمع آنها باز می گرداند.
🔔 ☝️اگر خواستی در زندگی ات تغییری ایجاد کنی و نمی دانی از کجا شروع کنی 👈 از شروع کن … 💦 شاید بگویی : من که نماز می خوانم ⏪ می گویم :نمازت را اصلاح کن 🌙 نمازی که در واقع راز و نیاز با پروردگارت باشد نه یاد آوری خاطرات و درگیری های روزانه ❗
نگران نیستم... همه چیز درست میشود آب ریخته روی زمین جمع نه، اما خشک میشود قلب شکسته خوب نه اما ترمیم میشود و هنوز هم میتوان در گلدان شکسته گل کاشت...
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت79 همه چیزآن ساعتهادرست یادم مانده است؛نمازخواندنش،خنده هایش،حتی وقتی بعدازنمازروی سجاده نشسته بودم وحمیدباهمه محبتش دستی روی سرم کشیدوگفت:"قبول باشه خانمی!".بعدهم مثل همیشه مشغول ذکرگفتن شد. کم پیش می آمدتسبیح دست بگیرد.معمولابابندانگشت ذکرهارامیشمرد.وقتی هم که ذکرمیگفت بندانگشتش رافشارمیداد.همیشه برایم عجیب بودکه چراموقع ذکرگفتن این همه انگشتش رافشارمیدهد.فرصت راغنیمت شمردم وعلت این کارش راپرسیدم. انگشت هایش رامقابل صورتش گرفت وگفت:"برای این که میخوام این انگشت هاروزقیامت یادشون باشه.گواه باشن که من توی این دنیابااین دستها زیادذکرگفتم."به شوخی گفتم:"بسه دیگه این همه ذکرگفتی.دست ازسرخدابردار. فرشته هاخسته شدن ازبس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن." جواب داد:"هرآدمی برای روزقیامت صندوقچه ای داره.هرذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفارمیکنه وذکرمیگه." ازاین حرف حرصم درآمد.لباسش راکشیدم وگفتم:"توآخه این همه حوری رومیخوای چکار؟حمیداگربیام اون دنیاببینم رفتی سراغ حوری ها،پوستت رومیکنم!کاری میکنم ازبهشت بندازنت بیرون. "حمیدشیطنتش گل کردوگفت:"مامردهابهشت هم که بریم ازدست شمازن هاخلاص نمیشیم.اونجاهم آسایش نداریم."تااین راگفت،ابروهایم رادرهم کشیدم وباحالت قهرسرم راازسمت حمیدبرگرداندم.حمیدکه این حال من رادید،صدای خنده اش بلندشدوگفت:"شوخی کردم خانوم. میدونی که ناراحتی بین زن وشوهرنبایدطول بکشه،چون خداناراحت میشه.قول میدم اونجاهم فقط توروانتخاب کنم.توکه نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم." سفره راکه پهن کردیم،ازروی هیجانی که داشت نتوانست چیززیادی بخورد.ساعتهای آخرازذوق رفتن هیجان خاصی داشت.برخلاف ذوق وشوق حمید،من استرس داشتم.دعادعامیکردم ومنتظربودم گوشی حمیدزنگ بخوردوبگویندفعلاسفرش لغوشده است؛ولی خبری نبود! چون اوضاع روحی عمه وپدرحمیدخوب نبودزودازآنجابلندشدیم.موقع خداحافظی عمه کمی گردودادتاباکشمش داخل ساک حمیدبگذارم.حمیدپدرومادرش راکه تادم درآمده بودندبه آغوش کشید.ازدرکه بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛کاری که من درطول این چندسال هرروزصبح موقع رفتن حمیدانجام میدادم تاسالم برگردد. سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم.خواستم وسایلش راداخل چمدان تک نفره چرخ داربچینم.کلی لباس ووسیله ی شخصی ردیف کردم.همین که داخل چمدان چیدم،حمیدآمدودانه دانه برداشت قایم کردپشت مبل هامی انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم.بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت.شوخی وجدی گفت:"چه خبره این همه لباس ووسایل وخوراکی؟به خدافرداهمکارهای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن.اون وقت من بایدباچمدان وعینک دودی برم بهم بخندن.من باچمدان نمیرم!وسایلم روداخل ساک بچین."فقط یک ساک داشت؛آن هم برای باشگاه کاراته اش بود. گفتم:"ساک به این کوچکی،چطوراین همه وسایل روتوش جاکنم؟!"بالاخره مجابم کردکه بیخیال چمدان شوم.بااین که ساک خیلی جمع وجوربود،همه ی وسایل راچیدم الاهمان بیسکوییت ها.بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم،فقط ازقرآن جیبی خوشش آمد؛قرآن کوچکی که همراه بامعنی بود.گفت:"این قرآن به همه ی وسایلی که چیدی،می ارزه." شماره ی تماس خودم،پدرومادرش وپدرم راداخل یک کاغذنوشتم وبین وسایل گذاشتم تااگرنیازشد،خودش باهمکارانش بامادرارتباط باشند. برایش یک مسواک جدیدقرمزرنگ گذاشتم.میخواست مسواک سبزرنگ قبلی راداخل سطل آشغال بیندازد.ازدستش گرفتم وگفتم:"بذاریادگاری بمونه!"من رانگاه کردولبخندزد.انگاریک چیزهایی هم به دل حمیدوهم به دل من برات شده بود..ساک راکه چیدم،برایش حنادرست کردم.گفتم:"حمید!من نمیدونم توکی میری وچه موقعی عملیات داری. میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنامیذاشتن،امشب برات حنابندون بگیرم."باتعجب ازمن پرسید:"حنابرای چی؟"گفتم:"اگران شاءا...سالم برگشتی که هیچ،ولی اگرقسمت این بودشهیدبشی،من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روزعروسیت.روزخوشبختی وعاقبت به خیری توبهترین روزبرای هردوتامونه." روی مبل،کناربخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست.پارچه سفیدی رویش انداختم،روزنامه زیرپاهایش گذاشتم،نیت کردم وروی موها،محاسن وپاهایش حناگذاشتم.درهمان حالت که حناروی سرش بود،دوربین موبایلم راروشن کردم وگفتم:"حمیدصحبت کن.برای من،برای پدرومادرهامون." &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از 
❤️ خورشید من ٺویے و بے حضور ٺو صبحم بخیر نمےشود اے آفٺاب من گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من ع
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🌿 فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ غَيْرِكُمْ ... فقط خواستم بگویم با آنهایی که دوستت ندارند هیچ نسبتی ندارم ... محمد حسین‌ پویانفر