eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
باعصبانیت لباسی که مامان بهم داد رو روی زمین پرت میکنم مامان اخم هاش روتوی هم میکنه و میگه .چیکار میکنی دختر اینو تازه دادم خشکشویی. وبعدخم میشه ولباس روازروی زمین برمیداره.قاطع تر از دفعه قبل میگم ــ ببین مامان!من نمیخواستم پام روتوی اون عروسیه کوفتی بزارم ولی بخاطر اصرارهای شمامیخام بیام.پس با این لباسا کاری نکنین که از اومدنم هم پشیمون بشم مامان ــ ببین روشن! من جلو داییت اینا آبرو دارم اگه.... حرفش روقطع میکنم ومیگم ــ مگه من عروسک شمام که میخاید باهام جلو دایی اینا پز بدین... مامان خواست دوباره جوابم روبده که صدای بلند روناک مانع ادامه حرفش شد روناک ــ مامان کجـــایین شما داره دیر میشه... مامان لباس رو روی تخت میندازه غرغرکنان ازاتاق بیرون میره... به سمت کمد لباسا میرم.لباس آبی بلندم که تقریبا یکی دو سانت تا پایین زانوم هست رو انتخاب میکنم و سریع مشغول به پوشیدنش میشم.بعد از اون شلوار سفید و پارچه ای تقریبا گشادی رو میپوشم. تو اینه به خودم خیره میشم.با این لباس هم خوشگلم هم باوقار... روسری بلند آبی فیروزه ای روسرمیکنم.چادرم رو از روی دسته ی صندلیم برمیدارم وسرمیکنم.اگه نصف تنفرم به خاطرمختلط بودن عروسی باشه قطعا نیم دیگش بخاطر ترس از نگاه دیگرانه.. آخرین نگاه روتوی آیینه ی سالن به خودم میندازم.حس میکنم این عروسی قراره بدترین عروسی عمرم باشه! از خونه بیرون میام.مامان صندلی جلو تاکسی و روناک عقب نشسته.باگام های بلند به سمت تاکسی میرم و سوار میشم.روناک بااخم به سمتم برمیگرده و میگه ــ این چیه پوشیدی مگه میخوای بری عزا...؟ صورتم روازش برمیگردونم و میگم ــ این چیه توپوشیدی مگه میخوای بری حرم سرا؟ روناک لحنش روتندتر میکنه و میگه ــ چی گفتــی؟ مامان باعصبانیت به روناک میگه ــ ولش کن روناک بزارهرکاری دلش میخوادبکنه... روناک روش رو ازمن میگیره حرفای مامان و روناک آتیش به دلم میزنه. اگه بابازنده بود حتما از دیدن من باچادرخیلی خوشحال میشد.یادمه وقتی برای جشن تکلیف چادر سفید  پوشیدم.بابا مثل پروانه دورم میگشت و هر از چند لحظه یه بوسه ی آبدار مهمون گونه هام میکرد.باباکجایی ببینی که دختر کوچولوت چادر میپوشه.دقیقا همونطور که دوست داشتی.... تارسیدنمون به تالار هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد.به سمت تالار رفتیم. هرکس من رو میدید از زور تعجب چشمهاش گرد میشد.خب حق داشتن... چندماه پیش منم یکی بودم مثه اونا. باغرغرای مامان و آه و ناله ی روناک دورترین میز وصندلی روبرای نشستن انتخاب کردم.هنوز ننشسته بودیم که روناک به سمت سن رقص رفت با دلخوری نگاش کردم.کاش خودش روبه این آسونی حراج نگاه های هرزه نمیکرد... روبه روی مادرم نشستم.مامان حتی تک نگاهیم به من ننداخــت.چادرم رو در آوردم.خدا روشکر پوششم کامل بود.آینه ام رو ازتوی کیفم برداشتم و بخودم نگاهی انداختم.با دیدن  جلوی روسریم توی آینه اخمام توی همرفت.جلوی روسریم کامل مچاله شده بود .باکلافگی طلقم رو از توی کیفم برداشتم و به سمت دستشویی راه افتادم.از صدای بلند آهنگ سردرد گرفته بودم میخواستم سرم رو بندازم پایین و به جمعیت درحال رقص نگاه نکنم اما ناخوداگاه چشمم به سمتشون کشیده شد.یه پسر کنار داماد ایستاده بود که قیافش بدجوری برام آشنا بود. دقیقا همون لحظه ایکه نگاهم یه اون پسرخورد اونم من رو نگاه کرد.سریع سرم رو پایین انداختم و ازکنارشون رد شدم. یک لحظه ایستادم و دوباره به سمت اون چهره آشنا برگشتم این که بصیریه خاک توی سر خنگم کنم چطور تونگاه اول نشناختمش.شونه ام روبالا میندازم به راهم ادامه میدم از چن تا ازخدمه ها سوال گرفتم تاسرویس بهداشتی روپیدا کنم.دقیقا پشت باغ بود.صدای ضعیف آهنگ رو هنوز میشنیدم .هوا کاملا تاریک بود و هیچکس توی دستشویی نبود ترس تمام وجودم روپرمیکنه . سریع مشغول گذاشتن طلق توی روسریم میشم...یه صدای خش خش از بیرون دستشویی میشنوم.باترس آب یخ زده ی دهانم روقورت میدم و بادستایی لرزون روسری رو روی سرم مرتب میکنم.از دستشویی بیرون میام.که صدایی از پشت سرم باعث میشه به عقب برگردم ــ سلام خانومی! یکی از همین پسرا لات و لوت توی عروسی از چهره اش کاملا معلوم بود مست مسته نگاهی به اون انداختم و نگاهی به پشت سرم لبخند کثیفی روی لبهاش بود و قدم قدم به من نزدیکتر میشدخیلی ترسیده بودم با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم صدای تند قدم های اون روهم پشت سرم میشنیدیم.هنوز چند قدم بیشتر ندویده بودم که پاشنه کفشم شکست و با صورت روی زمین فرود اومدم.دستمام رو حائل کردم تا صورتم به زمین اصابت نکنه و همین باعث شد سوزش عمیقی کف دستام حس کنم...پسر با همون لبخند کثیفش جلوم حاضر شد.با صدای لوندی گفت ــ دیدی گیرت آوردم کوچولو   میخواستم از جام بلند شم و فرار کنم ام در زانوهام امونم رو بریده بود.اشکهام روی صورتم جاری شدن و هق هق خفه ای از ته گلو لبخندش غلیظ ترشد و دستش رو به سمت روسریم آورد ادامه دارد
سلام هر روز در دوتایم ۱۶ و ۲۲ رمان در کانال گذاشته میشه لطفا دوستان خودرا به کانال دعوت کنید☺️
⏰تعریف زیبایی از زمان زمان کند میگذره وقتی منتظری زمان تند میگذره وقتی دیرت شده زمان کشنده ست وقتی غمگینی زمان کوتاهه وقتی خیلی شادی زمان بی پایانه وقتی دردی داری زمان طولانی میگذره وقتی بی حوصله ای توجه کن : زمان با توجه به اتفاقات درون تو می‌گذره نه عقربه های ساعت پس سعی کن خوش بگذرونی لحظه هات رو🌸 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
با خودم عهد کرده ام شاد باشم ... بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها .‌.. بیخیالِ مشکلات و نداشته ها ... بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند ... بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ... متمرکز می شوم روی داشته هایم ... به جای دشمنی ها و حسادتها ؛ دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند ..‌. به جای مشکلاتم ؛ به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ... و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند ... به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد ... من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ... و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است ... 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمان تلاقی خطوط موازی(قول داده بودم) در حال ویرایشه ان شاءالله بعداز این رمان در کانال قرار میگیره😊 خیر مقدم به دوستان جدید وتشکر از دوستان قدیمی ممنون از حضورتون قدمتون گلبارون 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
باعصبانیت لباسی که مامان بهم داد رو روی زمین پرت میکنم مامان اخم هاش روتوی هم میکنه و میگه .چیکار می
جیغ خفیفی کشیدم با تمام دردی که داشتم خودم رو عقب کشیدم ــ برو کنار آشغال... لب باز کرد،که جوابم روبده که صدایی از پشت سر مانعش شد ــ چیکار میکنی آشغال!! اون مرد با ترس به سمت صدا برمیگرده و صاحب صدا درست روبروی منه       بصیــری! بصیری نگاهی به من و نگاهی به اون مرد میندازه.. چشمام رو میبندم بعد از باز شدن چشمام بصیری و اون پسر یقه ی هم رو گرفتن در حال دعواهستند از عمق دل خوشحال میشم انگار تمام دنیارو بهم دادن بهم دادن. چهره ی اون پسررو نمیبینم اما چهره ی بصیری کاملا روبه رومه از بینیش داره خون میاد و باغضب به اون پسرخیره شده پسر با دست چپش چاقوویی رو ازتوی جیب پشت شلوارش درمیاره با دیدن برق تیزی چاقو تمام دردم رو فراموش میکنم و به سمت اون پسر میدوم و سعی میکنم چاقور از دستش بکشم تیزی چاقورو بادستم میکشم و روی زمین می افتم رد قرمز خون روی دستام نمیایان میشه تمام دردها از تمام اجزای بدنم بهم هجوم میارن و من تنها از فرت گریه سکسکه میزنم.بصیری بانگرانی به من خیره میشه و اون پسر از موقعیت استفاده میکنه و ... الــفرار بصیری به سمت من میدوه.کمی عقب میرم و دیوار تکیه میدم.سرم رو بالا میگرم و از درد لحظه ای چشمام رو میبندم. ــ خوبی با صدایی لرزون میگم ــ آره... بهم خیره میشه و من نگاهم رو ازش میگیرم.دستم که توی خون غوطه ور شده رو محکم فشار میدم.زخمش عمیق نیست اما خون زیادی ازش رفته.دستمالی پارچه ای از توی جیبش درمیاره و به سمتم میگیره خداروشکر خودش میدونه که باید حدومرزی مشخص بامن داشته باشه... با دستای خاکی و خونیم پارچه رو ازش میگیرم و از جا بلند میشم همراه من اونم بلند میشه به سمت دستشویی میرم و با سختی شیر آب روباز میکنم.دستمال رو توی جیبم میزارم و شروع به شستن دستام میکنم.سوزش توی تک تک سلولام میپیچه.شیررو میبندم و با کمک دست راستم دست چپم رو که زخمی شده میبندم. بصیری جلوی در دستشویی می ایسته و من رو نگاه میکنه.زانوهای شلوارم رومیتکونم.باعجز به سمت بصیری به راه میفتم با تندی میگه ــ تو...ببخشین شما نمیدونی تواین باغا نباید تنهایی جایی بری !مخصوصا اگه اونجا دستشویی باشه ناراحتی رو توی چشمام جمع میکنم و با حالت بغض داری میگم ــ میشه به کسی حرفی نزنید... خون دماغش روبادست پاک میکنه سرش رو تکون میده وازمن فاصله میگیره و به سمت جمعیت به راه میفته با تقریبا فاصله یک متر ازاون شروع به حرکت میکنم.... یاسمین مهرآتین
 چترم رو از پشت چوب لباسی برمیدارم. برای بار دوم از پشت پنجره خیابون رو نگاه میکنم.بارون به شدت میباره.چی میشد دانشگاه روتعطیل میکردن؟؟ازحرف خودم خندم میگیره... مگه مدرسه اس آخه؟ با اینکه بعد از اون روز چن بار دیگه هم بصیری رو دیدم اما باز ازش خجالت میکشم و خودم رو بهش مدیون میدونم.از خونه خارج میشم وبه سمت دانشگاه راه میفتم... وارد کلاس میشم.چندتا از بچه ها بهم خیره میشن و دوباره روشون روبرمیگردونن بصیری هم آخرکلاس کنار دوستاش نشسته.به سمت نیمکتم به راه میفتم. یکی از دخترا با خنده میگه ــ مژدگونی بده خانوم غفوریان با علامت سوال نگاهش میکنم ــ کار شما وآقا نیما اول شده لبخند کوچکی میزنم و ب بصیری تک نگاهی میزنم اونم نگاه گذرایی به من میندازه و روش رو برمیگردونه انگار همه چیز  وارونه شده به جای اینکه من چشام درویش کنم اون سرش رو میندازه پایین... نویسنده یاسمــین مهرآتین
وسایلم رو جمع میکنم و از کلاس بیرون میام هنوز به محوطه دانشگاه نرسیدم که با صدایی از پشت سر متوقف میشم ــ خانوم غفوریان؟ برمیگردم بصیریه!با لبخند میگه ــ خوبید؟ با علامت سوال بهش خیره میشم؟ سرش رو پایین میندازه و میگه ــ میخواستم در مورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم ــ بفرمایید؟ کمی سرش رو میخارونه ــ راستش میخواستم بگم که... یعنی.. نگاهی به ساعتم میندازم ــ میشه سریع تر امرتون رو بگید؟ ــ بله... ــ خب....؟ ــ بامن ازدواج میکنی؟ چشمام از زور تعجب گرد میشه به سختی آب دهانم رو قورت میدم و صدای خس خس گلوم رو به وضوح میشنوم دوست ندارم حتی یک کلمه هم حرف بزنم روم رو ازش برمیگردونم که برم اما حرف دومش بدتر از دفعه قبل میخکوبم میکنه ــ شما که اینقد ادعای دین و ایمانتون میشه پیامبر خودتون گفته که اگه جوانی سربه راه اومد خاستگاری و جواب نه دادید بعد از اون اگه جوونه به هر راه خلافی کشیده بشه شمام تو جرمش شریکید پس اگه جوابتون منفی باشه گناهای من پای شمام نوشته میشه برمیگردم تا جواب دهان سوزی بهش بدم اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانم بیرون بیاد به سرعت نور ازم دور میشه نویسنده یاسمین مهرآتــین
 جلوی چشمای متعجب مامان و روناک با عصبانیت در اتاقم رو بهم میکوبم.چادرم رو درمیارم و روی چوب لباسی میزارم .آخه یه آدم تا چه حد میتونه نفهم باشه اِاِ پسره یِ  ... لا اله الله آخه آدمم اینقد بی شرم و حیا یه ذره توروش میخندی پسرخاله میشه.روی صندلیم میشینم و لبتابم رو باز میکنم.دلم میخواد بدونم این پسره اون حدیثو از کجا پیدا کرده... اگه ولش کنم فردا برام کلاس ازدواج به شیوه ی پیامبران میذاره.شروع به سرچ کردن میکنم تا بلاخره حدیثی رو که گفته بود پیدا میکنم.هه خوب بلده از چه دری وارد بشه... حرفی که زد مثه بختک افتاده روی مغزم.آروم و قرار ندارم گل های نرگس رو از توی گلدون برمیدارم بوش رو به اعماق ریه هام میفرستم از پنجره به حیاط خیره میشم . تمام روزهایی که با بصیری بودم رو دوره میکنم. خدایا طی این روزا چه خطایی کردم که اون به خودش اجازه داده.... گل رو سر جاش میزارم کمی توی اتاق قدم میزنم.آخر سر به سمت چادر مشکیم میرم.همون چادری که یکی از خادم های حرم حضرت معصومه بهم هدیه داد همون چادری که به واسطه اش زندگیم  تغییر  کرد یاد اون روزا میفتم.یاد اون خانوم تقریبا سی ساله ای که تو صحن کنارم نشست. یادمه اون روز روزِ تولد حضرت معصومه  بود.اون خانوم یک هدیه که اون رو با کاغذ کادویی آبی جلد گرفته بود و گله قرمزی که رنگ آبی کاغذ رو میشکست دستم داد یه پلاستیک پر از این هدایا داشت با تعجب بهش خیره شدم خندید و گفت اینم هدیه ی خانوم معصومه حتی کاغذ کادوش روهم نگه داشتم. بزرگترین هدیه ی زندگیم... زندگی دوباره ای بود که اون خادم به من هدیه داد.البته بهتره بگم خانوم حضرت معصومه این هدیه رو به من داد یعنی منم میتونم زندگی دوباره رو به بصییری هدیه کنمـ؟ نویســنده یاســمین مهرآتین
در کلاس رو باز میکنم.که یکهو صدای سوت و جیغ بچه ها بلندمیشه.با تردید نگاهی به پشت سرم میندازم و دوباره نگاه به جمعیت کلاس یکی از دخترا در مقابل چشم های بهت زده ی من با یک جعبه شیرینی جلو میاد و شیریتی رو به سمتم میگیره.هنوز هم از تغجب منگ منگم.دستم رو جلومیبرم و یک شیرینی برمیدارم با لبخند ساختگی میگم ــ به چه مناسبتی؟ اون دختر به پشت سرش نگاهی میندازه و با لبخند غلیظی دوباره  به من خیره میشه ــ به منـــاسبت عروسیـــــــــــت صدای جیغ و کل دوباره از بچه ها بلند میشه.شیرینی از دستم میفته.با قاطعیت میگم ـــ اشتباه گرفتی گلم... دختر با خوشحالی دستش رو دور گردنم میندازه ــ من نگارم خواهر نیما.... با تمام توان دستش رو کنار میزنم و توی جمعیت دنبال نیما میگردم با لبخند مسخره ای به من خیره شده اخمام رو توهم میکنم جعبه ی شیرینی رو از دست نگار میکشم و پرتش میکنم کف کلاس نگار دوباره بهم اویزون میشه وهمانا اویزون شدنش و همانا پاره شدن کش چادرم. نگار رو به زور پس میزنم  و ب زور چادرم رو نگه میدارم سریع از کلاس خارج میشم با یه دست چادر و با دست دیگم کیفم رو نگه میدارم به محوطه ی دانشگاه میرسم.سعی میکنم دوباره چادرم رو که یک کش سیاه بهش اویزونه روی سرم مرتب کنم که یکهو کیفم از دستم میفته با عجز روی زمین خم میشم تا کیفم رو بردارم که چادرم از روی سرم میفته... ـــ کمک نمیخای؟ به سمت صدا برمیگردم . نیـــماست با اخم روم رو ازش برمیگردونم و زیر لب میگم ــ تویکی خفه شو... نیما کنارم زانو میزنه   کیفم رو برمیداره و اونو میتکونه با اخم کیفم رو از دستش میکشم با لبخند میگه ــ سکوت علــامت رضاست؟ دیگه نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام روگونه ی صورتم میشنن .محکم میزنه تو سر خودش رو میگه ـــ اخه دخترم اینقد با حیـــــا؟ با عجز از روی زمین بلند شدم و با تمام توان از دانشگاه خارج شدم نویسنده  یاســمین مهرآتین ادامه دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
🏵 آدم منفی‌ها چاه انرژی‌اند . 🎗آن‌ها مانند افراد مریض و بیماری هستند که مرضشان به شدت واگیر دار است . ممکن است بعضی‌ از این به شدت منفی‌ها افراد فامیل و حتی دوستان صمیمی‌ات باشند ، فرقی نمی‌کند . 🎗به عنوان یک اصل بپذیر که منفی نگاه کردن به دنیا ، بزرگترین ضربه‌ای است که یک فرد می‌تواند به خودش و آدم‌های اطرافش بزند . 🎗قانونی که باید رعایت کنی حذف یا نهایتا محدود کردن روابط خود با این افراد است . 🔅"قانون نشست و برخاست فقط با مثبت‌ها " می‌گوید با آدم‌هایی رفت و آمد و نشست و برخاست کن که : 🔅تو را واقعا دوست دارند . 🔅تشویقت می‌کنند . 🔅به تو انگیزه می‌بخشد . 🔅دلگرمت می‌کنند 🔅و از همه مهم‌تر تو را خوشحال می‌سازند . 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده. بزرگترین ریسک، ریسک نکردن است! در این دنیا که به سرعت تغییر می کند، تنها استراتژی که شکست را تضمین می کند، ریسک نکردن است. “مارک زاکربرگ” اگر جاده ای پیدا کردید که هیچ مانعی در آن نبود، به احتمال زیاد آن جاده به جایی نمی رسد. “فرانک کلارک 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54