eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پانزدهم برخ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت: +Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...) از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد: +باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن...دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس...بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس... فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی... فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی...همه چیز رو فراموش کن...نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن... هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن...منم فراموش میکنم...الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟! حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن... دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده... فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی... باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن... در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد: +الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام... وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم: _چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم... خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه... بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم: _دربست... تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم... 🍃 سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه... با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
✍پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله: إنَّ الحُسَینَ بابٌ مِن أبوابِ الجَنَّۀِ بی گمان حسین علیه السلام دری از درهای بهشت است.🖤 📚 بحار الأنوار ج۳۵ ص ۴۰۵ شال عزای تو به عزایم نشانده است وقت عزایمان شده صاحب عزا بیا💔 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
توی کربلا تمام داش مشتی ها رفتند به کمک امام حسین علیه السلام و شهید شدند!مقدس ها استخاره کردند استخاره هاشون بد اومد ⬅️آیت الله مجتهدی رحمت الله علیه ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 🌟هرروز دوپارت ظهر و شب بارگزاری میشود منتظر باشید⏰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شانزدهم به
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امروز میخوام تصمیمو عملی کنم... امروز میخوام مسلمون شم ولی نمیدونم چجوری...بابا که نمیزاره من از خونه برم بیرون...موندم چکار کنم...تصمیم گرفتم برای هزارمین بار تو این چند روز از اسما و حسنا کمک بگیرم... گوشیمو برداشتمو شماره خونشونو گرفتم... بعد از خوردن چندتا بوق صدای امیرحسین تو گوشی تلفن پیچید: +چه عجب زنگ زدی!بابا چشمم خشک شد رو گوشی تلفن!خب حالا زود تند سریع بگو ببینم کدوم شهر؟! انقدر تند این حرفارو میزد که من فرصت معرفی خودمو نداشتم! بالاخره با ساکت شدنش من تونستم حرف بزنم: _سلام آقا امیر...خوب هستین؟ بنده خدا تعجب کرده بود و به تته پته افتاده بود: +سَ...سلام...ببخشید اشتباه شد...شما؟! خندم گرفته بود...با صدایی که ته مایه خنده داشت گفتم: _الینا هستم...مالاکیان...مثل اینکه بدموقع زنگ زدم... +عهه...شمایید...شرمنده نشناختم...آخه منتظر تماسی بودم فکر کردم شمایید... _خواهش میکنم من شرمندم که بدموقع زنگ زدم...من بعدا زنگ میزنم...سلام برسونید...خدافظ... بعدم بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه قطع کردم... یکساعت بعد گوشیم زنگ خورد.شماره خونه دوقلو ها بود...تماس رو وصل کردم که صدای دوتاشون باهم بلند شد: +سلاااام دختر خارجی... فهمیدم صدام رو بلندگو که دوتاشون باهم سلام کردن... _سلام و کوفت...دوباره صدا من رو بلندگوإ؟شما که میدونید بدم میاد...میخواید مثل اوندفه ضایع شم؟! اسما:خب حالا چه خودشم میگیره...نترس صدات رو بلندگو باشه خواستگار برات پیدا نمیشه... _اسماااا؟! اسما:جااانم؟! _راستی داداشتون گفت که من اول... حسنا پرید تو حرفمو گف: +آره فهمیدیم...کلی هم بهش خندیدیم... خنده ی کوتاهی کردم که حسنا گف: +اِلـــــــی...دیدی بدبخت شدی...دیدی بیچاره شدی...دیدی... پریدم تو حرفشو گفتم: _مگه چی شده؟! حسنا:ما داریم میریم... _کجا؟! اسما:شیراز... _خب به سلامتی کِی میرید؟چند روزه؟ حسنا:هفته دیگه میریم... اسما:دوتا سیصد و شصت و پنج روزه!... _چــــــی؟!عین آدم حرف بزنید ببینم چی میگین...ینی چی دوتا سیصد روز؟ &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎤 🔰 حضرت رقیه(ع)😔😭 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا هر روز براي امام زمان تکرار مي شود، صداي "هل مِن ناصر" امام عشق قرن هاست شنیده مي شود. چه کردیم!؟ °
✨﷽✨ 🔴جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !! ✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم... امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. 📚بحار الانوار؛جلد۷۸؛ص۱۲۶ ع
. بار‌ها توبه شکستَم تو، ولی بخشیدی کِی شَوَد حُر شَوَم و توبه‌ی مردانه کنم؟! | ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هفدهم امروز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن... چیکار میتونستم بکنم... صدای اسما منو به خودم آورد: +حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟! _هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی... حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت: +اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز... ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم... میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد: +چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟! حسنا:کوفت،مثال زدم... اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات... حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت: +فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی... با بغض گفتم: _شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی... اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم... _خدانکنه... اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی... از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟! اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه: +هاااا...حالا شد... حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی... _خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم... چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد: +نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی... اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی... میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس... _شماره کی؟ اسما:یکی از مراجع... _مراجع کیه؟! حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه... _آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو... اسما میخنده و با خنده میگه: +دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟! به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده: پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره... بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه: +خدافظ دختر خارجی... خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
•°🙃💔°• 🌱 هرڪہ را عشــق‌ ‹حسیـن؏› نیسـٺ، ز خود بی‌خبر‌ اسـٺ...! :)💔 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay