✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت44
دستهاولباسهایش خونی شده بود.تاحمیدرابااین وضع دیدم،بنددلم پاره شد.سریع گفت:"نترس خانوم،چیزیم نشده."تاباچشم های خودم ندیده بودم،باورم نمیشد.گفتم:"پس چرابااین وضع اومدی؟دلم هزارراه رفت.
"گفت:"باموتورداشتم ازمحل کاربرمیگشتم که یه سربازجلوی پای ماازپشت نیسان افتادپایین.زخمش سطحی بود،ولی بنده خداخیلی ترسیده بود.
بغلش کردم،آوردمش یه گوشه.کنارش موندم وبهش روحیه دادم تاآمبولانس برسه."
نفس راحتی کشیدم وگفتم:"خداروشکرکه طوری نشده.اون سربازچیشد؟طفلک الان حتماپدرومادرش نگران میشن."حمیدگفت:"شکرخدابه خیرگذشت.بردنش درمانگاه که اگه نیازشدبفرستن ازدست وپاهاش عکس بگیرن."گفتم:"ولی اولش بدجورترسیدم.فکرکردم خدای ناکرده خودت باموتورزمین خوردی.ناهارآماده است.من بایدبرم به کلاس برسم."گفت:"صبرکن لباسموعوض کنم،برسونمت خانوم."گفتم:"آخه توکه ناهارنخوردی حمید."گفت:"برگشتم میخورم،چون بایدبعدش هم برم باشگاه."
زودآماده شدوراه افتادیم.سرخیابان که رسیدیم،بادست یک مغازه پنچری رانشانم دادوگفت:"عزیزم!به این مغازه پونصدتومن برای تنظیم بادلاستیک موتوربدهکاریم.دیروزکه اومدم اینجاپول خردنداشتم حساب کنم.الان هم که بسته است.حتمایادت باشه سری بعدکه ردشدیم،پولش روبدیم."گفتم:"چشم،مینویسم توی برگه،میذارم کناراون چندتایی که خودت نوشتی که همه روباهم بدیم."همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب هاداشت حساس بود.روزهایی که من نبودم بدهی هایش راروی برگه های کوچک مینوشت وکنارمانیتور
می چسباندکه اگرعمرش به دنیانبود،من باخبرباشم وبدهی های جزیی راپرداخت کنم.
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمیدگفتم:"امسال راهیان نورهستی دیگه؟
بچه هادارن
هماهنگی هاروانجام میدن.بهشون گفتم من وآقامون باهم میایم."جواب داد:"تاببینیم شهداچی میخوان.چون سال قبل تنهارفتی،امسال سعی میکنم جورکنم باهم بریم."
اواخراسفندماه92بودکه همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم.حمیدبه عنوان مسیول اتوبوس تنهاآقایی بودکه همراه ماآمده بود.
به خوبی احساس میکردم که حضوردراین جمع برایش سخت است،ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدابیاییم خوشحال بودم.حوالی ساعت ده ازاتوبوس پیاده شدیم.حمیدوسایلش رابرداشت وبه سمت اسکان برادران رفت.من بایددانشجویانی که دراتوبوس مابودندرااسکان میدادم.حوالی ساعت دوازده بودکه دیدم حمیددوبارتماس گرفته،ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمیدراگرفتم،ولی برنداشت.نگران شده بودم.اول صبح هم که ازاسکان بیرون آمدیم حمیدراندیدم.یک ساعت بعدخودش تماس گرفت وگفت:"دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی.
من اومدم معراج الشهدا،شب رواینجابودم.چون میدونستم امروزبرنامه ی شماست که بیایدمعراج،دیگه برنگشتم اردوگاه.اینجامنتظرشمامی مونم."وقتی به معراج الشهدارسیدیم،حمیددرورودی منتظرمابود.یک شب هم نشینی باشهداکارخودش راکرده بود.مشخص بودکل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است.
لحظه ی تحویل سال93منزل پدرم بودیم.شام هم همان جاماندیم.نوروزاولین سال متاهلی حمیدبرای من یک شاخه گل همراه عطرخریده بودکه تامدتهاآن راداشتم.
دلم نمی آمدازآن استفاده کنم.عیدسال93مصادف باایام فاطمیه بود.به حرمت شهادت حضرت زهراسلام ا...علیهاآجیل وشیرینی نگرفتیم.به مهمان ها
میوه وچای میدادیم.چون کوچک تربودیم،اول مابرای عیددیدنی خانه ی فامیل رفتیم.
ازآنجایی که تازه عروس ودامادبودیم،همه خاص تحویل میگرفتندوکادومیدادند.اکثرجاهابرای اولین باربه بهانه ی عیدخانه ی فامیل وآشنایان رفتیم وپاگشاشدیم.ازروزسوم عیدتماس های موبایل من وحمیدشروع شد.اقوام تماس میگرفتندودنبال آدرس خانه ی مابرای عیددیدنی بودند.
حمیدازمدتهاقبل پیگیرساخت مسجدی درمحله ی پونک بودوکارهای بنایی انجام میداد.ازروزاول خودش پیگیرساخت این مسجدشده بود.ازاهالی محل،آشنایان واقوام امضاجمع کردتابه عنوان درخواست مردمی ازمسیولین پیگیرمجوزساخت مسجدباشد.
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از ▫
#العجل_یاصاحب_الزمان🌹🍃
در گوشہ چشم اشڪ نم نم دارم
عمرے سٺ #غروب_جمعہ ها غم دارم
تو نيستے و جاے نگاهٺ خالےسٺ
#اے_عشق_بيا ڪه من تو را ڪم دارم
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
😭😭🌸🌸
هدایت شده از ▫
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
لازم نیست یکدیگر را تحمل کنیم،
کافیست همدیگر را قضاوت نکنیم.
لازم نیست برای شاد کردن یکدیگر
تلاش کنیم،
کافیست بهم آزار نرسانیم.
حتی لازم نیست یکدیگر را
دوست داشته باشیم،
فقط کافیست دشمن هم نباشیم.
هدایت شده از 🗞️
✨﷽✨
👌#تلنگر
✍تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد . تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند . تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد . فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد . بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست .
🍂🌸🍂
این متن عالیه 👇👍
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است...
یکی از دانش آموزها بلند شد و گفت:
آقا اجازه یک با یک برابر نیست...
معلم که بهش بر خورده بود گفت:
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست...اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت...
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب منو کتک میزنه ...
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم ...
محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شبها گرسنه میخوابیم ...
شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش رو میپوشم ...
حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم رو ماساژ بدم و ...
معلم اشکهاش رو پاک کرد و رفت
پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت ...
یک با یک برابر نیست....
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت45
درباره ی انتخاب اسم مسجدبین اهالی محل ورفقای حمیداختلاف نظربود.یک عده نظرشان مسجدحضرت امیرالمونین علیه السلام بودوتعدادی هم میگفتندبگذاریم مسجدحضرت عباس علیه السلام.حمیدنظرش این بودکه اگرخودحضرت عباس علیه السلام هم بودمیگفت مسجدرابه نام پدرش بگذاریم.نهایتااسمش رامسجدحضرت امیرگذاشتند.
کل تعطیلات عید،حمیدبرای کمک به ساخت مسجدخانه نبود.میخواست ازتعطیلات نهایت استفاده رابکندتاکارمسجدپیش برود.برای همین به جزمنزل چندنفرازاقوام نزدیک،جای خاصی نتوانستیم برویم.
یک روزازتعطیلات عیدهم برای دیداراقوامی که روستازندگی میکنندراهی سنبل آبادشدیم.
حمیدهمیشه آدم خوش سفری بود.تلاش میکردآنجابه من خوش بگذرد.باهم تابالای تپه کنارچشمه رفتیم وکلی عکس گرفتیم.هرجاشیب کوه زیادمیشد،محکم دست من رامیگرفت.این طورجاهاوجودش راباهمه ی
وجودم احساس میکردم.تاسیزده به درحمیددرگیرکارمسجدبود.قراربوددسته جمعی بادخترعمه هاوپسرعمه هابیرون برویم،ولی حمیدنتوانست ماراهمراهی کند.این نبودن هاکم کم داشت برایم غریب میشد.موقع حرکت به من گفت:"اگررسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگه نرسیدم ازکناررودخونه هفت تاسنگ خوب پیداکن یه قل دوقل بازی کنیم.
"تااین راگفت،به حمیدگفتم:"منویاددوران قدیم انداختی.چه روزاوشبهای قشنگی باخواهرای توجمع میشدیم تاصبح می گفتیم ومی خندیدیم ویه قل دوقل بازی میکردیم.بعضی وقتاکه ننه حال وحوصله داشت برامون شعرمیخوندیاقصه های قدیمی مثل امیرارسلان یاعزیزونگارروازحفظ میگفت.
"حمیدخندیدوگفت:"الان هم شماوقت گیربیارین تاصبح یه قل دوقل بازی میکنین،ولی من خیلی حرفه ای ترازاین حرفام بخوام ببازم!"واقعااین بازی راخیلی خوب بلدبودومن همیشه ازقبل می دانستم که بازنده هستم.
درماه دوبارافسرنگهبان می ایستادوشبهاخانه نمی آمد.من هم برای اینکه تنهانباشم به
خانه ی پدرم می رفتم.بعدازازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه ی خودمان ماندم.حمیدهریک ربع تماس میگرفت وحالم رامی پرسید.صبح که آمد،کلی دلخورشده بود.
گفت:"چراتنهاموندی.تاخودصبح به توفکرکردم که نکنه بترسی یااتفاقی برات بیفته.اصلاتمرکزنداشتم."
فردای سیزده به درحمیدافسرنگهبان بود.چون هوامناسب ترشده بودباموتورسرکارمیرفت.بعدازخوردن صبحانه بدرقه اش کردم.
مثل همیشه موتورخاموش راتااول کوچه سردست گرفت.به خیابان که رسیدموتورراروشن کردورفت.روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود.نمی خواست اول صبح صدای موتورمزاحم کسی باشد.شبهاهم وقتی دیروقت ازهییت برمی گشت ازهمان سرکوچه موتورراخاموش میکرد.
مثل همه ی روزهایی که حمیدافسرنگهبان بودیاماموریت میرفت،خریدخانه بامن بود.کارهای خانه راکه انجام دادم،لیست وسایلی که نیازداشتیم رانوشتم وازخانه بیرون آمدم؛ازنان گرفته تاسبزی ومیوه.
بااینکه خریدوجابه جاکردن این همه وسیله،آن هم بدون ماشین برایم سخت بودومن پیش ازازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی رانداشتم،ولی نمیخواستم وقتی حمیدباخستگی ازماموریت به خانه میرسدکم وکسری داشته باشیم ومجبورباشم اورادنبال وسیله ای بفرستم.
بعدازخریدها،به جای این که خانه ی پدرم بروم،آبجی فاطمه به خانه ی ماآمد.من وحمیدمعمولاخانه که بودیم کتاب میخواندیم.برای خواهرم سکوت وآرامش حاکم برجوخانه عجیب غریب بود.خیلی زودحوصله اش سررفت.بالحنی که نشان ازطاق شدن طاقتش میداد،پیشنهادداد:"بیایک کم تلویزیون ببینیم.حوصلم سررفت!"گفتم:"تلویزیون مامعمولاخاموشه.
مگه باحمیدبشینیم اخباریابرنامه ی کودک ببینیم!"حقیقتش هم همین بود.خیلی کم برنامه های تلویزیون رادنبال میکردیم،مگراینکه اخباررانگاه کنیم یامیزدیم شبکه ی کودک تالالایی های شبانه راگوش کنیم.حمیدطبق فتوای حضرت آقااعتقادداشت هربرنامه وآهنگی که ازتلویزیون پخش میشودلزوماازنظرشرعی بلااشکال نیست.به خاطرهمین قرارگذاشته بودیم چشم وگوشمان هرچیزی رانبیندونشنود.
دیدوبازدیدهای عیدکه کمترشد،باحمیدقرارگذاشتیم اقوام نزدیک رابرای ناهاریاشام دعوت کنیم.دوست داشتیم همه دورهم باشیم،اماچون خانه ی ماخیلی کوچک بود،مجبورشدیم ازمهمان هاسری به سری دعوت کنیم.آن قدرجاکم بودکه حتی
همه ی برادرهای حمیدرانمیتوانستیم باهم دعوت کنیم.
حمیددوست داشت هرشب مهمان داشته باشیم وباهمه رفت وآمدکنیم.میگفت:"مهمون حبیب خداست.این رفت وآمدهامحبت ایجادمیکنه.درخونه ی مابه روی همه بازه."کاراین مهمان نوازی هابه جایی رسیده بودکه بعضی ازایام هفته،دو،سه روزپشت هم مهمان داشتیم؛هم شام،هم ناهار.چون دانشگاه میرفتم واین حجم کاربرایم طاقت فرسابود،دوست داشتم هردوهفته یک باریانهایتاهرهفته یک بارمهمان بیاید،ولی بارهامیشدکه حمیدتماس میگرفت ومیگفت امشب مهمان داریم.
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان
«روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💖🌹🦋
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ وای نیلو جان چه حوصله ایی داری رفتی بازار روسری گرفتی☹️ من که تو این کرونا عمرا برم بازار، هرچند روسری هام همشون کهنه شدن😔
- نخیر نازی جان، بازار نرفتم که، از کانال حجاب الزهرا (س) خریدم😍
+ حتما خیلی گرون، پول پستم دادی😒
- نه گلم ۳ تا روسری خریدم، با یه گیره روسری😌 زرنگی کردم هااا😂 هم رایگان برام ارسال شد، هم کلی هدیه هم برام فرستاده بودن😁
اگه تو هم این زرنگی رو بلدی بفرما🤪👇
http://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴🔵 #نظرسنجی بزرگ ایتا:
⚽️نتیجه دیدار استقلال،پرسپولیس
در دربی ۹۴ چه خواهد شد؟!🤔
1⃣- برد استقلال - 46374
█████████_______💯
👍👍👍👍👍57%
2⃣- برد پرسپولیس - 39265
███████___________💯
👍👍👍👍43%
❤️قرمز یا آبی💙طرفدارکدومی؟😐
هدایت شده از ▫
🍃
•| آشفٺگآنِ عشقٺ ،گیرمڪھ
جمع گـردند ...
جمع از ڪجا توان ڪرد دلهاۍ
پآره پآره ؟!
#قدیمےترین_رفیقم_حسین 💞
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📌 #طرح_مهدوی
⚰ قبرستونا پُره از آدمایی که گفتن از شنبه، از فردا، هفتهی دیگه، امشب...
🔻 حواسمون باشه واسه هر کاری وقت نداریم... اگه میخوای حرفی بزنی، کاری بکنی، همین امروز انجامش بده!
⌛️ خیلی زود دیر میشه... او منتظر آمدن ماست...
📎 #تلنگر
⚰ #یاد_مرگ