[بین این انسانهای رنگارنگ
که خیره می شوند
و معذب می کنند تو را،
نگاه جوانکی که زودتر از تو،
سرش را به زیر میاندازد
تا دلِ مولایش رانشکند،
یک دنیا دلخوشیست....🌱❤️]
هدایت شده از 🗞️
"❁"
「 #STORY🌱• 」
در اینکشاکشِسختِ میان موتوحیات
امیدِوصلِ #تو ما را دلیل هرنفساست:)
| اَللَّهُمَّ طَالَ الاِنتِظَار...|
•🌱• #امام_زمان
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت55
دوست نداشتم سرسفره تنهایش بگذارم.بااینکه ناهارم راخورده بودم وگرسنه نبودم،کنارش نشستم.مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم وبه اونگاه کردم.بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایندوبتوانم باآرامش به صورت خسته،ولی مهربانش نگاه کنم.مثل همیشه بااشتهاغذایش رامیخورد،طوری که من هم دلم خواست چندلقمه ای بخورم.حمیدظرف سس رابرداشت وروی سیب زمینی هاخالی کرد.همراه هرغذایی ازکتلت گرفته تاسیب زمینی وسالادکاهوسس استفاده میکرد.شایددرماه دو،سه بارسس سفیدمیخریدیم.
وسط غذاخوردنش طاقت نیاوردم وپرسیدم:"عزیزم!امروزبرای شستن موکتها موندی.روزهای دیگه چطور؟چرابقیه همکارهای توسرموقع میرن خونه،ولی تومعمولادیرمیای؟"درحالی که خودش راباظرف سس مشغول کرده بود،گفت:"شرمنده خانومم.بعضی روزهاکارهام طول میکشه.تاجمع وجورکنم می بینی سرویس رفته.وقتی دیرمیرسم،مجبورم خودم ماشین جورکنم یاحتی تایک جاهایی پیاده مسیرروبیام."
محل کارحمیدازقزوین چندکیلومتری فاصله داشت.برای همین باسرویس رفت وآمدمیکرد.بااین که به من می گفت کارش طول می کشد،ولی میدانستم صرفابه خاطرکاروماموریت خودش نیست که ازسرویس جامی ماند.هم زمان دومسیولیت داشت.هم مسیول مخابرات گردان بود،هم مسیول فرهنگی آن.هرجای دیگری که فکرمیکردکاری ازدستش برمی آیددریغ نمیکرد.ازکارپرسنلی گرفته تاکارهای فوق برنامه ی فرهنگی تیپ وگردان؛درواقع آچارفرانسه ی تیپ بود.خستگی نمی شناخت.مقیدبودحقوقش کاملاحلال باشد،برای همین بیشترازساعات موظفی کارانجام میداد.تمام ساعاتی که سرکاربود،آرام وقرارنداشت.دربحث مخابرات خیلی کارکشته بود.درارزیابی های متعددبازرس هاهمیشه نمره ی ممتازمیگرفت وبه اوچندروزمرخصی تشویقی میدادندکه اکثرشان راهم استفاده نمیکرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم.معمولاپنجشنبه هاشام به خانه ی عمه میرفتیم.جمعه هاهم برای ناهارخانه ی بابای من بودیم.گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم.خیلی کم پیش می آمدتنها
برود.به مردخوشتیپ خانه ام گفتم:"نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم.توازالان بروآماده شو!"بعدهم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تاحمیدحاضربشود.حمیددرحالی که برای بارچندم موهایش راشانه میکرد،به شوخی گفت:"همین که میخوایم بریم خونه ی مادرمن توطول میدی!موقع رفتن خونه ی مادرتوبشه،من عوضش رودرمیارم!"کلی خندیدم وزیرلب قربان صدقه اش رفتم.گفتم:"این تیپ زدنت بااینکه زمان میبره،ولی دل ماروبدجوربرده آقا."
سرکوچه که رسیدیم سوارتاکسی شدیم.راننده ترانه ای باصدای خواننده ی خانم گذاشته بود.حمیدباخنده وخوش رویی به راننده گفت:"مشتی!صدای خانوم رولطف میکنی ببندی.اگرداری صدای مردونه بذار."راننده ازطرزبیان حمیدکلی خندیدوهمان موقع ترانه راقطع کرد.حمیدگفت:"اشکال نداره.یه چیزی بذارکه خانوم نباشه."گفت:"نه حاج آقا.همون یک کلمه من رومجاب کرد.صحبت میکنیم ومیخندیم.این طوری راه کوتاه میشه."بنده خدامثل بقیه فکرکرده بودحمیدطلبه است.تابرسیم کلی باحمیدبگوبخندراه انداخته بود.وقتی پیاده شدیم،حمیدجمله همیشگی اش راگفت:"ممنون!یک دنیاممنون!"راننده علی رغم اصرارحمید،کرایه نگرفت.موقع پیاده شدن ازتاکسی همیشه حواسش بودکه کرایه رابه اندازه بدهد.گاهی وقت هاکه احساس میکردراننده کمترحساب کرده میگفت:"آقا!کرایه ای که گرفتی کم نباشه،مامدیون بشیم؟"
ورودی خانه ی عمه چهارتاپله داشت که به ایوان میرسیدوبعدهم اتاق ها.حمیداین چهارتاپله رایک جامی پرید؛چه موقع رفتن وچه موقع برگشتن.این بارهم مثل همیشه چهارتاپله راپریدبالا.گفتم:"بازپدرومادرت رودیدی کبکت خروس میخونه.یادبچگی هاوشیطنت های خودت افتادی؟شدی همون پسربچه ی شیطون هفت،هشت ساله!"
آقاسعیدوخانمش هم آمده بودند.بعدازشام دورهم نشسته بودیم وتلویزیون میدیدیم وسط سریال،عمه برایمان انارآورد.چون میدانستم حمیدبین همه ی میوه هاانارراخیلی دوست دارد،سهم انارخودم راهم دادم به حمید.آن قدربه انارعلاقه داشت که هروقت میرفت بیرون،دو،سه کیلوانارمیخرید.البته به خودش زحمت نمیداد.میگفت:"فرزانه!دوست دارم اناررودون کنی،بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم!"
وقتهایی که میرفت هییت یاباشگاه،ظرف بزرگ کریستال رامی آوردم وانارهارادان میکردم.بادیدن قرمزی انارهاغرق فکروخیالهای شیرین،ناخودآگاه زیرلب شعرهای بچگیمان رامیخواندم:"صددانه یاقوت،دسته به دسته،بانظم وترتیب،یک جانشسته..."خیلی وقتها
مچ خودم رامیگرفتم که لبخندبه لب شعرمیخوانم وازدان کردن اناری که برای حمیدبودلذت میبردم.چون گلپردوست نداشت،فقط نمک میزدم ومیگذاشتم داخل یخچال.وقتی می آمدخانه امان نمیداد.چون ترش بود،من فقط دو،سه قاشق میتوانستم بخورم،ولی حمیدهمه ی انارهای دان شده ی ظرف به آن بزرگی رامیخورد.
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از ▫
یا مھـــ🕊ــــدے
قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از ▫
📌 چقدر تشنهای؟
⁉️ شما چقدر تشنهٔ پول هستید؟ چقدر تشنهٔ پدر و مادرتون هستید؟ چقدر تشنهٔ بچههاتون هستید؟ چقدر تشنهٔ درسهاتون هستید که ۲۴ ساعته ذکر روزتون شده: یه وقت امتحانهام رو بد ندم؟!
▫️ حالا روضهٔ یک جملهای بگم؟ صاحبالزمان گفتن: «شیعیانِ ما به اندازه (یک لیوان) آب خوردنی، ما را نمیخواهند. اگر بخواهند و دعا کنند، فرج ما میرسد.»
🔸 خیلی ظلمهها! ماهایی که ادعامون میشه شیعهایم، نماز میخونیم، تو قنوتهامون میگیم اللهم عجل لولیک الفرج... چطور ممکنه امامِ زمانمون بگه اگه فقط به اندازهٔ یک لیوان تشنهٔ من بودید من ظهور میکردم.
📎 #تلنگر
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست
هدایت شده از ▫
💢 سخن امام حسین(ع) درباره #ثابت_قدمان در #آخرالزمان
💟 امام حسین علیه السلام:
✨🍃حضرت مهدی دارای #غیبتی است که گروهی در آن مرحله مرتد می شوند و گروهی ثابت قدم می مانند و اظهار خشنودی می کنند.
⭕️افراد مرتد به آنها می گویند: «این وعده کی خواهد بود اگر شما راستگو هستید؟»
👈ولی کسی که در زمان غیبت در مقابل اذیّت و آزار و تکذیب آنها صبور باشد،مانند مجاهدی است که با شمشیر در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله جهاد کرده است.
✨متن حدیث:
قالَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ علیه السلام: لَهُ غَیْبَةٌ یَرْتَدُّ فیها اَقْوامٌ وَیَثْبِتُ فیها اخَرُونَ فَیَوُذُّونَ وَ یُقالُ لَهُمْ: «مَتی هذَا الْوَعْدُ اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ». اَما اَنَّ الصّابِرَ فی غَیْبَتِةِ عَلَی الاَْذی وَالتَّکْذیبِ بَمِنْزِلَةِ المجاهِدِ بِالسَّیْفِ بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللّه ِ صلی الله علیه و آله.
📚"بحارالأنوار، ج 51، ص 133
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت56
بعدازشب نشینی حاضرشدیم که برویم هییت هفتگی خیمه العباس.سعیدآقاوهمسرش هم باماآمدند.معمولابرنامه ی هرهفته ی ماهمین بودکه بعدازشام،چهارنفری میرفتیم هییت.
باخانمهای دیگربعدازپایان مراسم وسایل پذیرایی راآماده میکردیم.گروه های دوستانه بعدازهییت هم عالم خودش راداشت.خانمهاطبقه بالابودیم،آقایان هم درپیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند.
تابرویم هییت وبرگردیم ساعت ازنیمه شب گذشته بود.ازخستگی زیاددوست داشتم زودتربه خانه برسیم.وقتی به کوچه ی خودمان رسیدیم،پیرمردهمسایه که اختلال حواس داشت جلوی درنشسته بود.کارهرروزه اش همین بود.
صندلی میگذاشت ومی نشست جلوی در.هربارکه ازکنارش ردمیشدیم،حمیدبااحترام به اوسلام میدادوردمیشد.حتی مواقعی که سوارموتوربودیم حمیدموتوررانگه میداشت وبعدازسلام واحوال پرسی راه می افتادیم.
آن شب خیلی گرم باپیرمردسلام واحوال پرسی کرد.وقتی ازاوچندقدمی فاصله گرفتیم.گفتم:"حمیدجان!لازم نیست حتماهرباربه این آقاسلام بدی.این پیرمرداصلامتوجه نمیشه.چون اختلال حواس داره،چیزی توی ذهنش نمی مونه.
"حمیدگفت:"نه عزیزم!این آقامتوجه نمیشه،من که متوجه میشم.مطمین باش یه روزی نتیجه ی محبت من به این پیرمردرومیبینی."واقعاهم همین طورشد.یک روزسخت جواب این محبت رادیدم!
شهریورماه درقالب یک سفردانشجویی به مشهدالرضارفته بود.برای سفرهایی که تنهایی میرفتیم نه حمیدمشکل داشت نه من؛چون ازرفقای همدیگروجمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم.
تمام لحظاتی که دراین سفربه حرم میرفتم یادسفرماه عسلمان افتادم.روزهایی که اشکهاولبخندهایش برای همیشه درذهنم ماندگارشدوشیرینی زیارت همراه حمیدکه هیچ وقت تکرارنشد.
بعداززیارت اول،ازصحن جامع رضوی باحمیدتماس گرفتم.حسابی دل تنگش شده بودم.صحبتمان حسابی گل انداخته بود.موقع خداحافظی گفتم:"حمید،جمعه است.
نمازجمعه فراموشت نشه.توی خونه نمون.این طوری هم ثواب کردی،هم وقت زودترمیگذره.ازتنهایی اذیت نمیشی.
"خندیدوگفت:"خبرنداری پس!بااجازت ماالان بارفقاکناردریاییم.کلی شناکردیم.به سروکله هم زدیم.نمازروخوندیم.حالاهم داریم میریم برای ناهار."تامن راسوارقطارکرده بودبارفقایش رفته بودندسمت شمال!
ازاین مسافرتهای یک روزه وپیش بینی نشده زیادمیرفت.تاساعت هشت شب دریابودند.دلم شورمیزد.هربارتماس میگرفت،میگفتم:"حمیددریاخطرداره.مسیرهم که شلوغه.زودتربرگردید."
روزآخرسفر،بعداززیارت وداع،بادوستانم برای خریدسوغاتی به بازاررفتم.دوست داشتم برای حمیدیک هدیه ی خوب بگیرم.بعدازکلی جستجوپیراهن چهارخانه ی آبی رنگ داخل ویترین مغازه چشمم راگرفت.
همان راخریدم.
ازمشهدکه برگشتم به استقبالم آمده بود.ازنوع رفتاروصحبتش به خوبی احساس میکردم که این چندروزخیلی دلتنگ شده است.حال من هم دست کمی ازحمیدنداشت.خانه که رسیدیم همه چیزمرتب بود.
برای ناهارهم ماکارونی گذاشته بود،ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود.گفت:"پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذااعیونی بشه!گوشت چرخ کرده چیه ریزریز!"
وقتی حمیدجعبه ی پیراهن سوغاتی رابازکردولباس راپوشید،دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است.گفتم:"حمیدجان!شانس نداری.باچه ذوقی کل بازاررودنبال این پیراهن گشتم،ولی سایزش خیلی بزرگ دراومده
."گفت:"چون توخریدی خیلی هم خوبه.ازفرداهمین رومی پوشم."به هزارزوروزحمت راضی شدپیراهن راازتنش دربیاورد.چون میدانستم حمیدبه هیچ وجه ازخیراین پیراهن نمیگذردرفتم سراغ صاحبخانه.
آقای کشاورز؛صاحب خانه ی ما؛خیاط بود.یکی ازپیراهن های قبلی حمیدرابااین پیراهن جدیدبه اودادم تااندازه ی پیراهن رادرست کند.
بعدازظهربااینکه خسته راه بودم وتازه ازسفربرگشته بودم،ولی وقتی حمیدپیشنهاددادکه برویم بیرون دوری بزنیم،نتوانستم نه بیاورم.
بعدازچندروزدوری،قدم زدن کنارحمید،آن هم درروزهای آخرتابستان واقعادل نشین بود.یک عصرطولانی درحالی که هواکم کم خنک شده بودوبوی پاییزمی آمد.برگ چنارهاکم کم داشتندزردمیشدند.
صدای خش خش برگهازیرقدم های من وحمیدخیلی دوست داشتنی بود.وسط راه به بستنی فروشی رفتیم.دوتابستنی بزرگ گرفت.
درواقع هردوبستنی رابرای خودش سفارش داد،چون من معمولاهمان دو،سه قاشق اول راکه میخوردم شیرینی بستنی دلم رامیزد،برای همین بقیه بستنی رابه حمیدمیدادم.
امااین بارمزاجم کشیدوبستنی خودم راپابه پای حمیدخوردم.ازقاشق های پنجم،ششم به بعدهرقاشقی که برمیداشتم حمیدباچشم هایش
قاشق رادنبال میکرد.
وقتی تمام شد،ظرف بستنی من رانگاه کرد.
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از 🗞️
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
ای ساربان غمگین مباش
خوش روزگاری میرسد
یا درد و غم طی میشود
یا غمگساری میرسد
ای ساربان آهسته ران
قدری تحمل بیشتر
این کشتی طوفان زده
آخر کناری میرسد
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🔺 من در میان جمع و دلم جای دیگر است...
👤 مسافر راه خدا در عین آنکه در بین مردم بوده و امور دنیا را به جا میآورد اما روحش در ملکوت سیر نموده با ملکوتیان سر و کار دارد و آتشی از عشق و محبت درون او را میسوزاند؛ درست مانند کسی که داغ عزیزی دیده ولی با این حال در میان مردم است و حرف میزند، غذا میخورد و میخوابد ولی در درون اون غوغایی از یک سلسله خاطرات محبوب او است.
علامه جان😍 آیتالله حاج سیدمحمدحسین حسینی طهرانی💌
❇️ #دوست_دختر
❓مسئله:
آیا دوستدختر یا دوستپسر داشتن حرامه؟
📚 پاسخ:
⭕️ بله، مطمئناً حرامه؛ کلاً هرجور ارتباط و دوستی با نامحرم حرام و از گناهان بزرگه. همین خودش مقدمه گناهان بسیار زیاد دیگهای میشه.
⛔️ آخرِ این ارتباطات هم، گرفتارشدن در گناه و عذاب خداوند در آخرت، بیآبرویی در این دنیا، عذاب وجدان و ترس از افشاشدن در زندگی آینده است.
👈 ⬅️ 👈 پس باید توبه و استغفار کرد و این ارتباط رو کلاً قطع کرد.
📚 منبع: مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی.
کانال #احکام_شرعی