eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت56 بعدازشب نشینی حاضرشدیم که برویم هییت هفتگی خیمه العباس.سعیدآقاوهمسرش هم باماآمدند.معمولابرنامه ی هرهفته ی ماهمین بودکه بعدازشام،چهارنفری میرفتیم هییت. باخانمهای دیگربعدازپایان مراسم وسایل پذیرایی راآماده میکردیم.گروه های دوستانه بعدازهییت هم عالم خودش راداشت.خانمهاطبقه بالابودیم،آقایان هم درپیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند. تابرویم هییت وبرگردیم ساعت ازنیمه شب گذشته بود.ازخستگی زیاددوست داشتم زودتربه خانه برسیم.وقتی به کوچه ی خودمان رسیدیم،پیرمردهمسایه که اختلال حواس داشت جلوی درنشسته بود.کارهرروزه اش همین بود. صندلی میگذاشت ومی نشست جلوی در.هربارکه ازکنارش ردمیشدیم،حمیدبااحترام به اوسلام میدادوردمیشد.حتی مواقعی که سوارموتوربودیم حمیدموتوررانگه میداشت وبعدازسلام واحوال پرسی راه می افتادیم. آن شب خیلی گرم باپیرمردسلام واحوال پرسی کرد.وقتی ازاوچندقدمی فاصله گرفتیم.گفتم:"حمیدجان!لازم نیست حتماهرباربه این آقاسلام بدی.این پیرمرداصلامتوجه نمیشه.چون اختلال حواس داره،چیزی توی ذهنش نمی مونه. "حمیدگفت:"نه عزیزم!این آقامتوجه نمیشه،من که متوجه میشم.مطمین باش یه روزی نتیجه ی محبت من به این پیرمردرومیبینی."واقعاهم همین طورشد.یک روزسخت جواب این محبت رادیدم! شهریورماه درقالب یک سفردانشجویی به مشهدالرضارفته بود.برای سفرهایی که تنهایی میرفتیم نه حمیدمشکل داشت نه من؛چون ازرفقای همدیگروجمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم. تمام لحظاتی که دراین سفربه حرم میرفتم یادسفرماه عسلمان افتادم.روزهایی که اشکهاولبخندهایش برای همیشه درذهنم ماندگارشدوشیرینی زیارت همراه حمیدکه هیچ وقت تکرارنشد. بعداززیارت اول،ازصحن جامع رضوی باحمیدتماس گرفتم.حسابی دل تنگش شده بودم.صحبتمان حسابی گل انداخته بود.موقع خداحافظی گفتم:"حمید،جمعه است. نمازجمعه فراموشت نشه.توی خونه نمون.این طوری هم ثواب کردی،هم وقت زودترمیگذره.ازتنهایی اذیت نمیشی. "خندیدوگفت:"خبرنداری پس!بااجازت ماالان بارفقاکناردریاییم.کلی شناکردیم.به سروکله هم زدیم.نمازروخوندیم.حالاهم داریم میریم برای ناهار."تامن راسوارقطارکرده بودبارفقایش رفته بودندسمت شمال! ازاین مسافرتهای یک روزه وپیش بینی نشده زیادمیرفت.تاساعت هشت شب دریابودند.دلم شورمیزد.هربارتماس میگرفت،میگفتم:"حمیددریاخطرداره.مسیرهم که شلوغه.زودتربرگردید." روزآخرسفر،بعداززیارت وداع،بادوستانم برای خریدسوغاتی به بازاررفتم.دوست داشتم برای حمیدیک هدیه ی خوب بگیرم.بعدازکلی جستجوپیراهن چهارخانه ی آبی رنگ داخل ویترین مغازه چشمم راگرفت. همان راخریدم. ازمشهدکه برگشتم به استقبالم آمده بود.ازنوع رفتاروصحبتش به خوبی احساس میکردم که این چندروزخیلی دلتنگ شده است.حال من هم دست کمی ازحمیدنداشت.خانه که رسیدیم همه چیزمرتب بود. برای ناهارهم ماکارونی گذاشته بود،ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود.گفت:"پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذااعیونی بشه!گوشت چرخ کرده چیه ریزریز!" وقتی حمیدجعبه ی پیراهن سوغاتی رابازکردولباس راپوشید،دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است.گفتم:"حمیدجان!شانس نداری.باچه ذوقی کل بازاررودنبال این پیراهن گشتم،ولی سایزش خیلی بزرگ دراومده ."گفت:"چون توخریدی خیلی هم خوبه.ازفرداهمین رومی پوشم."به هزارزوروزحمت راضی شدپیراهن راازتنش دربیاورد.چون میدانستم حمیدبه هیچ وجه ازخیراین پیراهن نمیگذردرفتم سراغ صاحبخانه. آقای کشاورز؛صاحب خانه ی ما؛خیاط بود.یکی ازپیراهن های قبلی حمیدرابااین پیراهن جدیدبه اودادم تااندازه ی پیراهن رادرست کند. بعدازظهربااینکه خسته راه بودم وتازه ازسفربرگشته بودم،ولی وقتی حمیدپیشنهاددادکه برویم بیرون دوری بزنیم،نتوانستم نه بیاورم. بعدازچندروزدوری،قدم زدن کنارحمید،آن هم درروزهای آخرتابستان واقعادل نشین بود.یک عصرطولانی درحالی که هواکم کم خنک شده بودوبوی پاییزمی آمد.برگ چنارهاکم کم داشتندزردمیشدند. صدای خش خش برگهازیرقدم های من وحمیدخیلی دوست داشتنی بود.وسط راه به بستنی فروشی رفتیم.دوتابستنی بزرگ گرفت. درواقع هردوبستنی رابرای خودش سفارش داد،چون من معمولاهمان دو،سه قاشق اول راکه میخوردم شیرینی بستنی دلم رامیزد،برای همین بقیه بستنی رابه حمیدمیدادم. امااین بارمزاجم کشیدوبستنی خودم راپابه پای حمیدخوردم.ازقاشق های پنجم،ششم به بعدهرقاشقی که برمیداشتم حمیدباچشم هایش قاشق رادنبال میکرد. وقتی تمام شد،ظرف بستنی من رانگاه کرد. &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از 🗞️
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 ای ساربان غمگین مباش خوش روزگاری میرسد یا درد و غم طی میشود یا غمگساری میرسد ای ساربان آهسته ران قدری تحمل بیشتر این کشتی طوفان زده آخر کناری میرسد 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
🔺 من در میان جمع و دلم جای دیگر است... 👤 مسافر راه خدا در عین آنکه در بین مردم بوده و امور دنیا را به جا می‌آورد اما روحش در ملکوت سیر نموده با ملکوتیان سر و کار دارد و آتشی از عشق و محبت درون او را می‌سوزاند؛ درست مانند کسی که داغ عزیزی دیده ولی با این حال در میان مردم است و حرف می‌زند، غذا میخورد و می‌خوابد ولی در درون اون غوغایی از یک سلسله خاطرات محبوب او است. علامه جان😍 آیت‌الله حاج سیدمحمدحسین حسینی طهرانی💌
❇️ ❓مسئله: آیا دوست‌دختر یا دوست‌پسر داشتن حرامه؟ 📚 پاسخ: ⭕️ بله، مطمئناً حرامه؛ کلاً هرجور ارتباط و دوستی با نامحرم حرام و از گناهان بزرگه. همین خودش مقدمه گناهان بسیار زیاد دیگه‌ای می‌شه. ⛔️ آخرِ این ارتباطات هم، گرفتارشدن در گناه و عذاب خداوند در آخرت، بی‌آبرویی در این دنیا، عذاب وجدان و ترس از افشاشدن در زندگی آینده است. 👈 ⬅️ 👈 پس باید توبه و استغفار کرد و این ارتباط رو کلاً قطع کرد. 📚 منبع: مرکز ملی پاسخ‌گویی به سؤالات دینی. کانال
✍🏻✍🏻✍🏻 ما نمیگیم غیر از چادر، حجابی قبول نیست؛ اما این چادره که با خودش کلی صفات میاره این چادره که سبک زندگی می سازه این چادره که تو رو ‌مورد پسند مادر میکنه وگرنه زنای خارجی هم که میان ایران یه حجابی دارن خانم، شما مجبور نیستی حداقل ترین ها رو فقط رعایت کنی خانم، شما مگه چقدر عمر داری میخوای " کم " باشی اگه انتخابت بین خوب و‌‌ بد باشه باختی، از دستت رفته.. انتخابت باید بین خوب ترین و‌ خوب تر باشه... به علامه طباطبایی گفتن ما میخوایم شما رو الگو قرار بدیم علامه گفتن من الگوم رو امیرالمومنین حضرت علی (ع) قرار دادم شدم طباطبایی شما معلوم نیست چی بشید.. بهترین فرد رو الگو قرار بدید والسابقون السابقون...
جهاد نظامی به زن واجب نیست من اما دختر انقلابم... هر روز به زینب (س) فکر میکنم و با چادر و عشق جمله می سازم...
🙏🍃 بـهـش گـفـتـم: تـوے راه ڪہ بـر مـیـگـردے ، یـہ خـورده ڪاهـو و سـبـزے بـخـر🌹🍃 گـفـت: مـن سـرم خیـلے شـلـوغـہ ، مـےتـرسـم یـادم بـره.روے یہ تـیـڪہ ڪاغـذ هـر چـے مے خـواے بـنویـس بـهـم بـده...❣ هـمـون موقـع داشـت جـیـبـش رو خـالے میـڪرد یہ دفـترچہ یـادداشـت و یہ خـودڪار در آورد گـذاشـت زمـیـن؛ بـرداشـتـمـشـون تـا چـیـزهـایـے ڪـہ مـےخـواسـتـم ، بـراش بـنـویسـم ، یـڪ دفـعـہ بـهـم گـفـت: نـنـویسـے هـا!😠.... جـاخـوردم ، نـگـاهـش ڪہ ڪردم ، بہ نظرم عـصـبانے شـده بـود❗️گـفتـم: مگـہ چـے شـده‼️ گـفـت: اون خـودڪـارے ڪـہ دسـتـتـہ ، مـال 💞🌸 گـفـتـم: مـن ڪہ نـمـےخـواهـم ڪـتـاب بـاهـاش بـنـویـسـم☹️‼️دو ، سـه تـا ڪـلمـہ ڪہ بـیـش تـر نـیـسـت..... گـفـت: نـــہ‼️.......❤️🍃 ♥️🕊
‼️ ⭕️ 🌱آیت الله جاودان مےفرمـودنـد: ⇜اگہ کسی در جنگ بشہ یکبار شهید شده 🌿 اما ⇜کسی اگہ با خودش بجنگہ 🥀🕊 ♥️
✨﷽✨ 🌼داستان برصیصای عابد و شیطان ✍در بنى‏ اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال‏ ها عبادت مى‏ كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت. حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود. در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى ‏سازم. عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد. 📚 تفاسير : مجمع البيان ، قرطبى و روح البيان
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌱بانو رسالت ما چیز دیگریست... و تو فراتر از اندیشه‌هایِ فرازمینیِ فرسوده ِفمنیستی...!🌱
💠حتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ ﴿99﴾ لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ ﴿100﴾ 🔸تا زمانی که یکی از آنان را مرگ در رسد، می گوید: پروردگارا! مرا بازگردان تا به جبران گذشته عملی صالح به جای آورم. این سخنی است که او (از حسرت) می‌گوید و در برابر آنها عالم برزخ است تا روزی که برانگیخته شوند. 👈 ، آیه 99 و 100
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت57 فهمیداین بارنقشه اش برای خوردن بستنی بیشترنگرفته است.گفت:"تاته خوردی؟دلت رونزد؟یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟"باخنده گفتم:"ببخش عزیزم.مگه برای من نگرفته بودی؟چندروزبودندیده بودمت.الان که برگشتم پیشت اشتهام بازشده. این باردلم خواست تاآخربخورم."لبخندزد.بلندشدوبرای خودش دوباره سفارش بستنی داد! دو،سه روزبعدکه پیراهن حاضرشد،خانم کشاورزمثل همیشه باتکیه کلام شیرین"مامان فرزانه"صدایم کرد.پیراهن راکه دادگفت:"دخترم!سال قبل که مامحرم نذری داشتیم،شمااذیت شدید؛ چون برای بارگذاشتن آش وغذای نذری مدام باحیاط کارداشتیم.حاج آقاگفتن اگرموافق باشید،شمابیایدطبقه ی بالا، مابیایم طبقه پایین."موضوع جابه جایی راباحمیددرمیان گذاشتم.موافق این تغییربود. گفت:"ازیه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا.هرروزاین همه پله روبالا،پایین نمیرن.فقط بذاریم بعدازمسابقات کشوری کاراته که باخیال راحت جابه جابشیم". وقتی حمیدعازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد،خودم راباهرچیزی که میشدمشغول میکردم که کمتردل تنگش باشم .سرنمازبرای موفقیتش دعامیکردم.دل توی دلم نبود.سه روزمسابقات طول کشید.دوست داشتم حمیدزودتربرگردد.روزمسابقه هرکاری کردم نتیجه رابه من نگفت. نزدیک غروب بودکه زنگ خانه رازد.باشوق آیفون رازدم ودم درمنتظرش شدم.لنگ لنگان راه میرفت.بادقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی اش هم پاره شده است.دیدن این صحنه آن قدربرایم عذاب آوربودکه متوجه جوایزومدال حمیدنشدم.نفرسوم مسابقات کاراته ی کشوری نیروهای مسلح شده بود.ازهمان لحظه ی اول غرغرکردن من شروع شد:"چرارقیبت کنترل نکرده؟چرالبت پاره شده؟این چه وضع مسابقه دادنه؟حتماداورهم فقط تماشامیکرده." حمیدجایزه اش رابه من نشان دادوباخنده گفت:"مسابقه است دیگه.توخودت این کاره ای.میدونی توی مسابقه ازاین اتفاق هازیاد می افته.من هم طرفم روخیلی زدم.حسابی ازخجالتش دراومدم.ناراحت نباش." میدانستم برای دلخوشی من می گوید.چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهدضربه ی بدی به حریف بزند.دوتاازانگشتهای پایش که ضربه خورده بودراباچسب اتوکلاوبستم وباندپیچی کردم.لب پاره اش راهم چندبارضدعفونی کردم.دلم میخواست تابه دنیاآمدن برادرزاده هایش کاملاحالش خوب بشودواثری ازاین پارگی روی صورتش نماند. چندروزمانده به محرم،اوایل آبان ماه،به طبقه بالااثاث کشی کردیم .دل کندن ازفضایی که زندگی مشترکمان رادرآن شروع کرده بودیم حتی به اندازه ی همین جابه جایی کوچک هم برایم سخت بود.ازگوشه گوشه ی این فضاخاطره داشتیم.بااینکه خانه ای کوچک بود،ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنارحمیدبود. ازچندروزقبل وسایل راداخل کارتن چیده بودیم. روزاثاث کشی،دانشگاه کلاس داشتم.وقتی برگشتم دیدم حمیدبه همراه صاحبخانه وپسرشان سه نفری تقریباکل وسایل راجابه جاکرده بودند.چون ساختمان خیلی قدیمی بود،پله هایش باریک وناجوربود. باهزارمشقت وسایل مارابرده بودندطبقه ی بالاووسایل صاحب خانه راآورده بودندپایین.حمیدمعمولادوست داشت این طور کارهاراخودش انجام بدهدتامزاحم کسی نشود. برای همین کسی راخبرنکرده بود. طبقه ی بالامثل طبقه پایین کوچک بود؛بااین تفاوت که پذیرایی رابزرگتردرست کرده بودندواتاق خوابش کوچکتربود.دوازده تاپله میخوردتاپاگرداول. بعدهم سه پله تاطبقه ی دوم.درب ورودی یک درقدیمی بودکه وسط در،شیشه های رنگی کارشده بود.کف اتاق وپذیرایی ازکاشی وسرامیک خبری نبود؛همه راباگچ درست کرده بودند. باحمیدتمام دیوارهاوکف خانه راجاروزدیم.بعددستمال کشیدیم وخشک کردیم.کارتمیزکردن اتاق هاکه تمام شد،یک سری کارتن کفشان انداختیم.بعدموکتهاراپهن کردیم ووسایل راچیدیم. داخل پذیرایی دوتافرش شش متری انداختیم،ولی بازفرش دوازده متری ای که داشتیم بلااستفاده ماند. آشپزخانه ی طبقه ی بالاکوچک بود.فقط یکی دوتاکابینت داشت. برای همین خیلی ازوسایل مثل سرویس چینی راباهمان کارتن هادرپاگردی که میرفت برای پشت بام چیدم پذیرایی این طبقه بزرگتربود،برای همین بعضی ازوسایل جهازمثل میزناهارخوری ومیزتلفن راکه خانه ی پدرم مانده بودبه خانه ی خودمان آوردیم. روبه روی درورودی یک طاقچه ی قدیمی بود.گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودراهمراه عکس حضرت آقاگذاشتیم.خانه ی ساده ای بود،ولی پرازمحبت وشادی.گاهی ساده بودن قشنگ است! ازآن موقع به بعدهربارحمیدمیخواست ازپله ها پایین برودچندباری یاا...میگفت تااگرورودی طبقه پایین بازبود،حواسشان باشد.یک حدیث هم ازامام باقرعلیه السلام کناردرورودی چسبانده بودکه هرصبح موقع بیرون رفتن ازخانه آن رامیخواند &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️