فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے 🌱😍
²روزتاولادتامیرالمؤمنین💚🎊
#علےاماممناستومنمغلامعلے💕🎊
عیدتونم مبارکا😍👏🎊
🌙 #ماه_رجب 💫
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت79
همه چیزآن ساعتهادرست یادم مانده است؛نمازخواندنش،خنده هایش،حتی وقتی بعدازنمازروی سجاده نشسته بودم وحمیدباهمه محبتش دستی روی سرم کشیدوگفت:"قبول باشه خانمی!".بعدهم مثل همیشه مشغول ذکرگفتن شد.
کم پیش می آمدتسبیح دست بگیرد.معمولابابندانگشت ذکرهارامیشمرد.وقتی هم که ذکرمیگفت بندانگشتش رافشارمیداد.همیشه برایم عجیب بودکه چراموقع ذکرگفتن این همه انگشتش رافشارمیدهد.فرصت راغنیمت شمردم وعلت این کارش راپرسیدم.
انگشت هایش رامقابل صورتش گرفت وگفت:"برای این که میخوام این انگشت هاروزقیامت یادشون باشه.گواه باشن که من توی این دنیابااین دستها زیادذکرگفتم."به شوخی گفتم:"بسه دیگه این همه ذکرگفتی.دست ازسرخدابردار.
فرشته هاخسته شدن ازبس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن."
جواب داد:"هرآدمی برای روزقیامت صندوقچه ای داره.هرذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفارمیکنه وذکرمیگه."
ازاین حرف حرصم درآمد.لباسش راکشیدم وگفتم:"توآخه این همه حوری رومیخوای چکار؟حمیداگربیام اون دنیاببینم رفتی سراغ حوری ها،پوستت رومیکنم!کاری میکنم ازبهشت بندازنت بیرون.
"حمیدشیطنتش گل کردوگفت:"مامردهابهشت هم که بریم ازدست شمازن هاخلاص نمیشیم.اونجاهم آسایش نداریم."تااین راگفت،ابروهایم رادرهم کشیدم وباحالت قهرسرم راازسمت حمیدبرگرداندم.حمیدکه این حال من رادید،صدای خنده اش بلندشدوگفت:"شوخی کردم خانوم.
میدونی که ناراحتی بین زن وشوهرنبایدطول بکشه،چون خداناراحت میشه.قول میدم اونجاهم فقط توروانتخاب کنم.توکه نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم."
سفره راکه پهن کردیم،ازروی هیجانی که داشت نتوانست چیززیادی بخورد.ساعتهای آخرازذوق رفتن هیجان خاصی داشت.برخلاف ذوق وشوق حمید،من استرس داشتم.دعادعامیکردم ومنتظربودم گوشی حمیدزنگ بخوردوبگویندفعلاسفرش لغوشده است؛ولی خبری نبود!
چون اوضاع روحی عمه وپدرحمیدخوب نبودزودازآنجابلندشدیم.موقع خداحافظی عمه کمی گردودادتاباکشمش داخل ساک حمیدبگذارم.حمیدپدرومادرش راکه تادم درآمده بودندبه آغوش کشید.ازدرکه بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛کاری که من درطول این چندسال هرروزصبح موقع رفتن حمیدانجام میدادم تاسالم برگردد.
سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم.خواستم وسایلش راداخل چمدان تک نفره چرخ داربچینم.کلی لباس ووسیله ی شخصی ردیف کردم.همین که داخل چمدان چیدم،حمیدآمدودانه دانه برداشت قایم کردپشت مبل هامی انداخت.
برایش بیسکوییت خریده بودم.بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت.شوخی وجدی گفت:"چه خبره این همه لباس ووسایل وخوراکی؟به خدافرداهمکارهای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن.اون وقت من بایدباچمدان وعینک دودی برم بهم بخندن.من باچمدان نمیرم!وسایلم روداخل ساک بچین."فقط یک ساک داشت؛آن هم برای باشگاه کاراته اش بود.
گفتم:"ساک به این کوچکی،چطوراین همه وسایل روتوش جاکنم؟!"بالاخره مجابم کردکه بیخیال چمدان شوم.بااین که ساک خیلی جمع وجوربود،همه ی وسایل راچیدم الاهمان بیسکوییت ها.بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم،فقط ازقرآن جیبی خوشش آمد؛قرآن کوچکی که همراه بامعنی بود.گفت:"این قرآن به همه ی وسایلی که چیدی،می ارزه."
شماره ی تماس خودم،پدرومادرش وپدرم راداخل یک کاغذنوشتم وبین وسایل گذاشتم تااگرنیازشد،خودش باهمکارانش بامادرارتباط باشند.
برایش یک مسواک جدیدقرمزرنگ گذاشتم.میخواست مسواک سبزرنگ قبلی راداخل سطل آشغال بیندازد.ازدستش گرفتم وگفتم:"بذاریادگاری بمونه!"من رانگاه کردولبخندزد.انگاریک چیزهایی هم به دل حمیدوهم به دل من برات شده بود..ساک راکه چیدم،برایش حنادرست کردم.گفتم:"حمید!من نمیدونم توکی میری وچه موقعی عملیات داری.
میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنامیذاشتن،امشب برات حنابندون بگیرم."باتعجب ازمن پرسید:"حنابرای چی؟"گفتم:"اگران شاءا...سالم برگشتی که هیچ،ولی اگرقسمت این بودشهیدبشی،من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روزعروسیت.روزخوشبختی وعاقبت به خیری توبهترین روزبرای هردوتامونه."
روی مبل،کناربخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست.پارچه سفیدی رویش انداختم،روزنامه زیرپاهایش گذاشتم،نیت کردم وروی موها،محاسن وپاهایش حناگذاشتم.درهمان حالت که حناروی سرش بود،دوربین موبایلم راروشن کردم وگفتم:"حمیدصحبت کن.برای من،برای پدرومادرهامون."
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از
#سلام_امام_زمانم❤️
خورشید من ٺویے و بے حضور ٺو
صبحم بخیر نمےشود
اے آفٺاب من
گر چهره را برون نڪنے
از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد
بہ خواب من
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی ع
#روز_پدر
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🌿
فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ غَيْرِكُمْ ...
فقط خواستم بگویم
با آنهایی که دوستت ندارند
هیچ نسبتی ندارم ...
#فقط_به_عشق_علی
محمد حسین پویانفر
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد. آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند میبخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی.
༺📚
🔆 #پندانه
چگونه دست فرزندمان را در دست خدا بگذاریم؟
🔸آيت الله شاه آبادی رحمه الله استاد عرفان حضرت امام خمينی رحمه الله توصيه میكرد:
🔹 كه اگر به عنوان مثال، فرزند شما نياز به كفش دارد، گرچه شما دير يا زود آن را تهيه خواهيد كرد، به فرزند خود بگوييد:
🔸«عزيزم، بابا بايد پول داشته باشد. مگر نمیدانی خدا روزیرسان است؟ پس از خدا بخواه زودتر به پدر پول بدهد تا برايت كفش بخرد».
🔹اين كودک قطعاً دعا خواهد كرد و پدر نيز قطعاً پولی به دست خواهد آورد. پس كفش را از خدا میداند و عاشق خدا میشود؛ يعنی از همان كوچکی میآموزد كه پدر فقط واسطه رزق و روزی است.
🔸 در اين صورت، پدر دست فرزندش را در دست خدا گذاشته است.
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از
#حدیث
🔅امام صادق علیه السلام:
🔶 امر فرج برای شما محقق نمی شود مگر بعد از نا امیدی . نه به خدا قسم محقّق نمی شود تا اینکه (خوب و بد شما) از هم جدا شوید . نه به خدا قسم محقّق نمی شود مگر این که از ناخالصی ها پاک بشوید❗️
📚 بحارالانوار ج 52 ص 111 ح 20
📚 ﷽ 📚
#سلوک_معنوی
🔹عرض کرد:
نصيحتی بفرماييد!
🔸تٲمّلی نمود و بعد فرمود:
"برو گم شو!
برو گم شو!
گم شو از چشمِ مردم،
از مقام،
از شهرت ...".
🦋💥👌
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت80
گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله میگشت.
به شوخی گفتم:"حمیدیک دقیقه بیشتروقت نداری.زودباش."
ادامه داد:"پدرومادرشماهم که خیلی به من لطف کردن.بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رودراختیارمن گذاشتن.خودتوهم که عزیزدل مایی.فعلا
علی الحساب میذارمت امانت پیش پدرومادرت تابرم وبرگردم ان شاءا...."
این اواخرهمیشه میگفت:"ازدایی خجالت میکشم.چون هرماموریتی میشه توبایدبری اونجا.الان میگن این عروس شده،ولی همش خونه ی پدرشه"
بعدازثبت لحظات حنابندان،روسری سرکردم ودوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم.به من گفت:"فرزانه!اگربرنگشتم خاطراتمون روحتمایه جایی ثبت کن."
انگارچیزهایی هم به دل حمیدهم به دل من برات شده بود.گفتم:"نمیدونم.شایداین کارروکردم،ولی واقعاحوصله ی نوشتن ندارم"
وقتی دیدحس وحال نوشتن ندارم،نگاهش راسمت طاقچه به کاست های خالی کنار
ضبط صوت برگرداندوگفت:"توی همین
کاست هاضبط کن."این نوارهای کاست خالی راحمیددردوره ی راهنمایی برای مسابقات شعرجایزه گرفته بود.
ناخودآگاه مداحی"حاج محمودکریمی"که آن روزهاروی زبانم افتاده بودرازیرلب زمزمه کردم.
همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام ا...علیهاازامام حسین علیه السلام است:"کجامیخوای بری؟چرامنونمیبری؟این دم آخری،چقدرشبیه مادری.."همین مداحی راباکمی تغییرات برای حمیدخواندم:"حمید!کجامیخوای بری؟حمید!نمیشه که نری؟حمید!منم باخودت ببر،حمید!چقدرشبیه مادری!"
ساعت یازده شب باهمکارش رفتندواکسن آنفولانزابزنند.وقتی برگشت همه چیزراباهم هماهنگ کردیم.شانزده هزارتومان برای پول شهریه بایدبه حساب دانشگاهش میریختم.ازواحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحدمانده بود.این سه واحدراقبلابرداشته بود،ولی به خاطرماموریت نتوانسته بودبخواند.
بعضی ازدوستانش گفته بودند:"چون ماموریت بودی ونرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم."،ولی حمیدقبول نکرده بود اعتقادداشت چون این مدرک می تواندروی حقوقش اثربگذاردبایدهمه ی درس هایش راباتلاش خودش قبول شودتاحقوقش شبهه ناک نباشد.
قرارشدهزینه ی شهریه راواریزکنم تاوقتی حمیدبرگشت بتواندامتحان بدهدودرسش راتمام کند.
هشتادهزارتومان ازپول سپاه دست حمیدمانده بود.
سفارش کردکه حتمادست پدرم برسانم تابه سپاه برگرداند.درموردخانه ی سازمانی هم که قراربودبه مابدهند،ازحمیدپرسیدم،"اگه تاتوبرگشتی خونه روتحویل دادن چه کنیم؟"گفت:"بعیدمیدونم خونه روتااون موقع تحویل بدن.اگه تحویل دادن شمافقط وسایل روببرید.خودم وقتی برگشتم خونه رورنگ میزنم.
بعدباهم وسایل رومی چینیم."ازذوق
خانه ی جدید،ازچندهفته قبل کلی اسکاج وموادشوینده گرفته بودم که برویم خانه ی سازمانی؛غافل ازاین که این خانه،آخرین
خانه ی زمینی مشترک من وحمیدبود!
ساعت دوازده بودکه خوابید.چون ساعت پنج بایدبه پادگان میرسید،گوشی راروی ساعت چهاروبیست دقیقه تنظیم کردم.
حمیدراحت خوابید،ولی من اصلانتوانستم بخوابم.باهمان نورکم ماه که ازپنجره می تابیدبه صورتش خیره شدم ودرسکوت کامل کلی گریه کردم.متکاخیس شده بود.اصلایکجابندنمیشدم.دورتادوراتاق راه میرفتم وذکرمیگفتم.دوباره کنارحمید
می نشستم.دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم.منطق واحساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود.
پیش خودم گفتم شایدوقتی بلندشددل دردبگیردیاپایش پیچ بخورد،ولی ته دلم راضی نبودم یک موازسرش کم بشودیادردی رابخواهدتحمل کند.به خودم تلقین میکردم که ان شاءا...این بارهم مثل
همه ی ماموریت هاسالم برمی گردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم تخم مرغ بارب که خیلی دوست داشت همراه بامعجون عسل ودارچین وپودرسنجد.
گفتم:"حمید!بشین بخورتادیرنشده."نمی توانستم یک جابندباشم.
میترسیدم چشم درچشم شویم ودوباره دلش راباگریه هایم بلرزانم.
سرسفره که نشست،گفت:"آخرین صبحانه روبامن نمیخوری؟!"دلم خیلی گرفت.گوشم حرفش راشنیده بود،امامغزم انکارمیکرد.آشپزخانه دورسرم می چرخید.با
بغض گفتم:"چرااین طورمیگی؟مگه اولین باره میری ماموریت؟!
"گفت:"کاش میشدصداتوضبط می کردم باخودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه."گفتم:"قرارگذاشتیم هرکجاکه تونستی زنگ بزنی.من هرروزمنتظرتماست می مونم."
کنارش نشستم.خودش لقمه درست میکردوبه من میداد.
برق خاصی درنگاهش بود.گفتم:"حمید!به حرم حضرت زینب سلام ا...علیهارسیدی،من روویژه دعاکن."گفت:"چشم عزیزم.اونجاکه برسم حتمابه خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود.میگم که فرزانه پای زندگی وایستادتامن بتونم پای اسلام واعتقاداتم بایستم.
میگم وقتهایی که چشمات خیس بودومیپرسیدم چراگریه کردی،حرفی نمیزدی،دورازچشم من گریه میکردی که اراده ی من ضعیف نشه
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از ▫
💐یااباصالح💐
خداوندا اگر داری ، بنای دادن عیدی💐
جهانے را منّور کن بنور حضرت مهدی💐
#الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج 💐
#میلاد_امام_علی ع 💐
🌸 یک سنگریزه در کفش👟
گاه تو را از حرکت باز مےدارد. 😑
🌸 سنگریزهها را دریاب!👌
🌸 یک نگاه نامهربانانه به پدر , به مادر
گاه، کار همان سنگریزه را مےکند...🤭
#احسان_به_والدین
🌸•
《بانوان ایتایی》•🍄°~🦋 🏡♧• @banovan_eita 🥇~🐬
#زیباییهایخلقت😍
دلتان نگیرد از تلخیها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند تمام کسانی
که روزی به شما پشت پا زدند.
#استادالهىقمشهای
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🌸
شنیده بودم آیتاللّٰهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست.
دوست داشتم ببینمش،
جستوجو کردم و خانهاش را یافتم.
رفتم پشت درِ خانه و در زدم...
پیرمردی با لباسِ خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد.
در مورد آقا پرسیدم.
گفت: «امری دارید؟»
گفتم: «با آقا عرضی دارم.»
گفت: «بفرمایید مطلب را!»
گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.»
پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!»
فکر کردم فایده ندارد؛ اجازه نمیدهد که آقا را ببینم.
ناچار خداحافظی کردم و برگشتم.
توی راه با خودم گفتم:
«به مسجد میروم و با خودش قراری میگذارم.»
غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟
مدتی بعد از اذان، روحانیِ سادهای وارد مسجد شد و بهسمت محراب رفت.
گفتم: «اینجا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم.
پرسیدم: «آقای بهجت نمیآیند؟»
همان روحانیِ ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»
همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم.
شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر میکردم؛ فکر میکردم میتوانم با یک نگاه، یا یک جمله، سِره را از ناسِره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم.
تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم که روایتی از سیرۀ پیامبر صلیاللهعلیهوآله به یادم آمد:
«در میان اصحاب، چنان بود که هیچ غریبهای نمیتوانست تشخیص دهد کدام رسولالله صلیاللهعلیهوآله است.»
📚این بهشت، آن بهشت، ص4٢-44؛
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠🌹بهشت در حوالے🌹💠
❇️ بعد از یادواره گفت: برای پدر و مادر شهید در یڪ اتاق دیگر سفره بیندازید. خودش هم رفت تا با هم غذا بخورند.
دیدم ڪه نشسته بود بین پدر و مادر شهید و برایشان لقمه مےگرفت؛ یڪ لقمه برای مادر، یڪ لقمه برای پدر، و مےگفت: من را بهعنوان پسر کوچکتان قبول ڪنید.
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
هدایت شده از
#یا_اسدالله_الغالب_ع🌷
رازِ خوشبختے ما داشتن عشق علیسٺ
ما ڪه با عشق علے ڪسب سعادٺ ڪردیم
لحظاتے ڪه بہ لب زمزمہ داریم علــے
بہ خدا ، طبقِ روایاٺ عبادٺ ڪردیم
#میلاد_امام_علی(ع)🌺
#روز_پدر❤️
#بر_شیعیانش_مبارڪ_باد🌺
••|🍃🌸|••
حجابتـان را
مثل حجـاب حضرت زهرا (س)
رعایت کنید
نہ مثل حجاب های امروز
چون این حجـاب هـا
بوی حضرت زهـرا (س) نمیدهد.
#پروفایل 📸🎈
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🦋🌿
🌱|
دلـ🧡°ـم از فرط گُـنهــ❗️
سنگ شدھ••
ڪارے ڪݩ✨
ݢہ نفسهاے " ٺۆ " دَر سنگــ
اثڕ خواهـد ڪرد : )🌿
#رفیقشهیـدم•🦋•
#شهیدابراهیم هادی•🌙•