eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت86 به جای تماس حمید،پیامک های مشکوک شروع شد.اول خانم آقاسعیدپیام دادکه:"باحمیدصحبت کردی؟حالش چطوره؟"جواب دادم:"آره!سه روزپیش باهاش صحبت کردم.حالش خوب بود.به همه سلام رسوند."بلافاصله خانم آقامیثم،همکارودوست صمیمی حمید،پیام داد.پرسید:"حمیدآقاحالشون خوبه؟"سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمیدبشوند.کم کم داشتم دیوانه میشدم. ساعت نه ونیم تازه کلاسمان تمام شده بود.آنتراک بین دوکلاس بودکه بابازنگ زد.وقتی پرسیدکدام دانشکده هستم،آدرس دادم.پیش خودم گفتم حتماآمده دانشگاه،کاری داشته وموقع رفتن میخواهدهمدیگرراببینیم.ازمن خواست جلوی دردانشکده بروم.تادم دررسیدم پاهایم سست شد.پدرم بالباس شخصی،ولی باماشین سپاه،همراه پسرخاله اش که اوهم پاسداربودآمده بود. سلام واحوال پرسی کردیم.پرسید:"تاساعت چندکلاس داری؟"گفتم:"تابرسم خونه میشه ساعت هفت غروب."گفت:"پس وسایلتوبرداربریم."گفتم:"کجا؟من کلاس دارم بابا."بعدازکمی مکث باصدای لرزان گفت:"حمیدمجروح شده.بایدبریم دخترم."تااین راگفت چشمم تارشد.دستم راروی سرم گذاشتم گفتم:"یافاطمه زهراسلام ا...علیها.الان کجاست؟حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟"پدرم دستم راگرفت وگفت:"نگران نباش دخترم.چیزخاصی نیست. دست وپاهاش ترکش خورده.الان هم آوردنش ایران.بیمارستان بقیت ا...تهران بستریه."دلم میخواست ازواقعیت فرارکنم.پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است.چیزمهمی نیست.به پدرم گفتم:"خب اگه مجروحیتش زیادجدی نیست،من دوتاکلاس مهم دارم.این هاروبرم،بعدمیام بریم تهران."پدرم نگاهش رابه سمت ماشین سپاه برگرداند. خط نگاهش راکه دنبال کردم متوجه پسرخاله ی پدرم وراننده شدم که بانگرانی به مانگاه میکردندوباهم صحبت میکردند.صورت پدرم به سمت من برگشت وبه من گفت:"نه دخترم،بایدبریم." تاآن لحظه درست به چشم های بابانگاه نکرده بودم.چشم هایش کاسه ی خون بود.مشخص بودخیلی گریه کرده.باهزارجان کندن پرسیدم:"اگه چیزی نیست پس شمابرای چی گریه کردی؟بابابه من راستش روبگین." پدرم گفت:"چیزی نیست دخترم.یکی،دوتاازرفقای حمیدشهیدشدن.بایدزودبریم".تااین جمله راگفت،تمام کتاب هایی که اززندگی همسران شهداخوانده بودم جلوی چشمانم مرورشد.حس کردم درحال ورودبه یک دوره ی جدیدهستم؛دوره ای که درآن حمیدراندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه ازآن بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تاوسایلم رابردارم.دوستانم متوجه عجله واضطرابم شدند.پرسیدند:"چه خبره فرزانه؟کجابااین عجله؟چی شده؟"گفتم:"هیچی،حمیدمجروح شده.آوردن تهران.بایدبرم." دوستانم پشت سرم آمدند.کنارماشین که رسیدیم،پدرم متوجه آنهاشد.همراهشان به سمت دیگری رفت وباآنهاصحبت کرد.باچشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستندوگریه میکنند.خواستم به سمتشان بروم،اماپدرم دستم راکشیدکه سوارماشین بشوم. وقتی سوارشدم سرم راچرخاندم وازشیشه عقب ماشین بچه هارادیدم که همدیگررابغل کرده بودند.صورت هایشان راباچادرپوشانده بودندوگریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم.درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم.بدنم بی حس شده بود.فقط می توانستم پلک بزنم.همه ی بدنم بی حرکت شده بود. باباسرمن رابه سینه اش چسبانده بودوآرام گریه میکرد.بازحمت زیادپرسیدم:"برای چی گریه میکنی بابا؟مگه نگفتی فقط مجروح شده؟خودم میشم پرستارش.دورش میگردم.اونقدرمراقبت میکنم تاحالش خوب بشه." باهمان حالت گریه گفت:"دخترم،توبایدصبورباشی.مگه خودتون دوتایی همین رونمی خواستید؟مگه من اسم حمیدروخط نزدم؟مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟نگفتی بذاربره؟حالابایدصبرداشته باشی.شماکه برای این روزهاآماده شده بودین."این حرف هاراکه شنیدم،پیش خودم گفتم:تمام!حمیدشهیدشده! پسرخاله ی پدرم متوجه نشده بودکه من همه چیزراازحرفهای پدرم خوانده ام. گفت:"عکس حمیدروبرای بیمارستان لازم داریم."همه ی این حرف هاهمان چیزهایی بودکه سالهادرکتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم.همه چیزازیک مجروحیت جزیی وعکس برای بیمارستان وچیزی نشده شروع میشود،ولی به مزارشهدامیرسد.این بارهمه چیزداشت برای من تکرارمیشد؛امانه درصفحات کتاب،بلکه دردنیای واقعی!داشتم ازحمیدجدامیشدم؛به همین سادگی!به همین زودی! رفتیم خانه ی بابا.نمی توانستم راه بروم.روی پله هانشستم.باصدای بلندگریه میکردم.گفتم:"حمیدتوروخدا.توروبه حضرت زهراسلام ا...علیهاازدربیاتو.بگوکه همه چی دروغه.بگوکه دوباره برمیگردی."این جمله راتکرارمیکردم وگریه میکردم.داداشم خبرنداشت.تاخبرراشنیدشوکه شد.مادرم باگریه من رابغل کرد &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✨🌹✨ 💌 مولاے من چشم وجودمان خیره بہ نورِ حضور شماست❤️ و🤚 دست استغاثہ و روے حاجتمان متوسل بہ درگاهتان تا خداوند طلعت رشیدتان را بہ ما بنمایاند. ✋ السلام‌اےحضرت‌عشق❤️ 🌷 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 😍 🌙☀️
....🗣 ♥️🍃برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه برایش روزه بگیری یا نه فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی اما اینها برای من و تو فرق می کند... و این فرق زمانی شروع شد که من و تو بر سر خدایمان جدل کردیم ، من گفتم من با ایمان ترم و تو گفتی من! و فراموش کردیم که خدای هر دویمان یکی ست فقط راه اتصالمان به او فرق دارد. به راه های اتصالی یکدیگر به خدا دست نزنیم اجازه بدهیم هر کس به گونه ی خودش به خدایش وصل شود نه به شیوه ما خداوند عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت ...♥️🍃 دکتر الهی قمشه ای. زندگی سالم
🍃آیت الله مجتهدی تهرانی 🍃 💠در قدیم رسم بود که در ماه مبارک رمضان چند ختم قرآن می‌کردند، حداقل یک ختم قرآن به نیت امام زمان (‌عج) داشته باشید، یا به نیت پدر و مادر و امواتتان حداقل یک بار قرآن را ختم کنید. 💠کسی که در ماه رمضان موفق به یک ختم قرآن نمی‌شود، دچار خسارت بزرگی می‌شود، ماه رمضان ماه قرآن است و باید قرآن خواند؛ اگر کسی می‌خواهد زنگار دلش پاک بشود، باید موقع سحر قرآن بخواند. 💠پیامبر (ص) می‌فرماید: «پنج چیز دل را صفا میدهد و سختی قلب را برطرف می‌کند: همنشینی علما، دست به سر یتیم کشیدن، نیمه‌شب استغفار کردن، کم خوابیدن در شب و روزه‌داری. » خدایا در روز دوم ماه رمضان ما را موفق کن که آیات تو را بخوانیم. ای خدایی که از همه رحم‌کننده‌ها رحمتت بیشتر است.
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او... در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد... چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست؟ چوپان گفت: پنج چیز است: - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده👌 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨گل صداقت ✨ سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ... همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت87 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی ازحرف داشت.گفتم:"خداازعمرمن بردار،حمیدفقط پلک بزنه.دیگه هیچی نمیخوام." مادرم من رامحکم تربغل کردوگفت:"آروم باش دخترم."نفسم بالانمی آمد.من راکشان کشان به داخل اتاق بردند.روی مبل نشستم.همه دورمن نشسته بودندوگریه میکردند.گفتم:"برای چی گریه میکنید؟باورکنیددروغه!من سه روزپیش باحمیدم حرف زدم.گفته بهم زنگ میزنه."حالت شوک زدگی بدی داشتم.باهمه ی وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفهاراباورنکنم.هق هق میکردم،ولی گریه نه!مادرم خیلی نگرانم شده بود.به پدرم گفتم:"بریم خونه ی عمه.اینجابمونیم فرزانه دق میکنه!" درست بعدازاینکه من باحمیدبرای آخرین بارصحبت کرده بودم،یعنی چهارشنبه حدودساعت یازده شب،به خط دشمن زده بودند."ماموریت جعفرطیار،عملیات نصر،منطقه العیس سوریه،جنوب غربی حلب که مشهوراست به منطقه ی خضراء."درهمان عملیات بودکه هم رزمان حمیدیعنی"زکریاشیری"و"الیاس چگینی"شهیدشدند.چون بدن مطهرشان زیرآواریک ساختمان مانده بود،نیروهانتوانستندپیکرشان رابه عقب برگردانندوپیکراین دوشهیدمدافع حرم قزوینی کنارحضرت زینب سلام ا...علیهاماند. پاهای حمیدروی تله انفجاری رفته بودومتلاشی شده بود.تمام بدنش ترکش خورده بود.به آرزویش رسیده بودوشبیه حضرت عباس علیه السلام دست وپاهایش رابرای دفاع ازحریم حرم داده بود.به یکی ازهمراهانش گفته بودمن راببریدعقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.گفته بودند:"حمیدجان!چیزی نیست.توخوب میشی.فعلاشرایطش نیست که عقب برگردیم."حمیدگفته بود:"اگه نمیشه فقط یه دست یافقط یه پای منوببریدبه مادرم وبه خانمم نشون بدید.اونهامنتظرن.".همسنگرهایش باچندچفیه پاهایش رابسته بودند،ولی خونش بند نمی آمده.حمیدراباهمان حال دردل شب به یک نفربررسانده بودند.لحظه ی حرکت،دشمن نفربرراهم زده بود،ولی خدامیخواست که پیکرحمیدبرگردد.داخل نفربردونفرازرفقایش نشسته بودند.حمیدهنوزجان داشت.مدام میگفت:"ببخشیدخونم روی لباس های شمامیریزه.حلالم کنید."رفقایش میگویندلحظات آخرذکرلبهایش"یاصاحب الزمان"بود.شدت خونریزی به حدی زیادبودکه حمیددرمسیرشهیدمیشود. ازپنج شنبه خبربه خیلی هارسیده بود،ولی خانواده ی من وخانواده ی حمیدخبرنداشتند به خانه ی عمه که رسیدیم،کوچه وحیاط غلغله بود؛پرشده بودازفامیل ودوست وآشنا.دیدن عکسهای شوهرم،حمیدی که همین چندروزپیش داخل حیاط تلفنی بااوصحبت کرده بودم،برایم خیلی سخت بود. ازبین جمعیت که میگذشتم،صدای اطرافیان که باترحم میگفتند:"آخی،خانمش اومد!"جگرم راآتش میزد.دستم رابه دیوارگرفتم وازپله هابالارفتم.عمه شیون میکرد بغلش کردم.عمه بوی حمیدم رامیداد.باباهم آمد.هردوی مارابغل کرده بود.سه تایی داشتیم گریه میکردیم.فقط صدای گریه ی ماسه نفرمی آمد.گویی همه ی صداهادرصدای گریه ی ماگم شده بود. فکرمیکردم شنیدن خبرشهادت حمیدسخت ترین اتفاق زندگی ام است،ولی این طورنبود!سختیهایی به سراغم آمدکه هرکدامشان وجودم راویران کرد؛سختیهایی که هزاربارمصیبت بارترازخبرشهادتش بود.گفتندفرزانه راببریدخانه تاوصیت نامه حمیدرابیاورد.این هاچیزهایی بودکه من راخردکرد.روزاولی که خبرشهادت حمیدراشنیده بودم بایدبه خانه مشترکمان میرفتم؛خانه ای که هنوزلباس های حمیدهمان طوری که خودش آویزان کرده بوددست نخورده مانده بود. درراکه بازکردم یادروزی افتادم که همان جاایستاده بودم ودورتادورخانه رابدون حمیددیده بودم.روزی که دررابه همه ی خاطرات بدون حمیدبستم،ولی حالابدون حمیدبه همان خانه برگشته بودم.درودیوارخانه بامن گریه میکرد.ساعت ازکارافتاده بود لامپ هاسوخته بود.انگاراین خانه هم فهمیده بودخانه خراب شده ام!به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛همان قرآنی که وصیت نامه هارابه امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. "مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود!"تمام آن دقایق این بیت شعردرسرم میچرخیدوباورنمیکردم که هنوززنده ام.به معنای واقعی کلمه پیرشدم تاازخانه بیرون بیایم.وقتی گفتندبرویم پیکرحمیدراببینیم،یادقراری که بادلم گذاشته بودم افتادم.دلم نمیخواست پیکرحمیدبرگردد.منتظرپیکرنبودم.پیش خودم گفته بودم:"یاحمیدم سالم ازاین ماموریت برمیگرده یااگه شهیدشدبرای همیشه بمونه پیش حضرت زینب." اعتقادداشتم وقتی یک شهیدجاویدالاثرمیشودوپیکرش روی خاکهامیماند،این امیدراداری کنارپیکرش یک گل زیباشکوفابشودکه وقتی بادمی وزدعطرآن گل درهمه ی عالم بپیچد.این یعنی زندگی.این یعنی شهیدت هنوزهم هست &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از 🗞️
💚 🌱حسن شدی که‌ میان مضیفِ‌ چشمانت 🌱تمام شهر‌ به‌ عشقِ‌ شما گدا‌ باشند...
✨ ﴿ ما تنها به خدا مشتاقیم ﴾💚🌿 | سورھ توبه آيھ ۵۹
⭕️خانواده ایرانی، کجاست؟
ضامن لبخند مهـدے چـادر مشکےِ🖤🍃 توستـــ چهره‌اتـ با مثل گل شــد!😌