eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃آیت الله مجتهدی تهرانی 🍃 💠در قدیم رسم بود که در ماه مبارک رمضان چند ختم قرآن می‌کردند، حداقل یک ختم قرآن به نیت امام زمان (‌عج) داشته باشید، یا به نیت پدر و مادر و امواتتان حداقل یک بار قرآن را ختم کنید. 💠کسی که در ماه رمضان موفق به یک ختم قرآن نمی‌شود، دچار خسارت بزرگی می‌شود، ماه رمضان ماه قرآن است و باید قرآن خواند؛ اگر کسی می‌خواهد زنگار دلش پاک بشود، باید موقع سحر قرآن بخواند. 💠پیامبر (ص) می‌فرماید: «پنج چیز دل را صفا میدهد و سختی قلب را برطرف می‌کند: همنشینی علما، دست به سر یتیم کشیدن، نیمه‌شب استغفار کردن، کم خوابیدن در شب و روزه‌داری. » خدایا در روز دوم ماه رمضان ما را موفق کن که آیات تو را بخوانیم. ای خدایی که از همه رحم‌کننده‌ها رحمتت بیشتر است.
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او... در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد... چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست؟ چوپان گفت: پنج چیز است: - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده👌 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨گل صداقت ✨ سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ... همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت87 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی ازحرف داشت.گفتم:"خداازعمرمن بردار،حمیدفقط پلک بزنه.دیگه هیچی نمیخوام." مادرم من رامحکم تربغل کردوگفت:"آروم باش دخترم."نفسم بالانمی آمد.من راکشان کشان به داخل اتاق بردند.روی مبل نشستم.همه دورمن نشسته بودندوگریه میکردند.گفتم:"برای چی گریه میکنید؟باورکنیددروغه!من سه روزپیش باحمیدم حرف زدم.گفته بهم زنگ میزنه."حالت شوک زدگی بدی داشتم.باهمه ی وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفهاراباورنکنم.هق هق میکردم،ولی گریه نه!مادرم خیلی نگرانم شده بود.به پدرم گفتم:"بریم خونه ی عمه.اینجابمونیم فرزانه دق میکنه!" درست بعدازاینکه من باحمیدبرای آخرین بارصحبت کرده بودم،یعنی چهارشنبه حدودساعت یازده شب،به خط دشمن زده بودند."ماموریت جعفرطیار،عملیات نصر،منطقه العیس سوریه،جنوب غربی حلب که مشهوراست به منطقه ی خضراء."درهمان عملیات بودکه هم رزمان حمیدیعنی"زکریاشیری"و"الیاس چگینی"شهیدشدند.چون بدن مطهرشان زیرآواریک ساختمان مانده بود،نیروهانتوانستندپیکرشان رابه عقب برگردانندوپیکراین دوشهیدمدافع حرم قزوینی کنارحضرت زینب سلام ا...علیهاماند. پاهای حمیدروی تله انفجاری رفته بودومتلاشی شده بود.تمام بدنش ترکش خورده بود.به آرزویش رسیده بودوشبیه حضرت عباس علیه السلام دست وپاهایش رابرای دفاع ازحریم حرم داده بود.به یکی ازهمراهانش گفته بودمن راببریدعقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.گفته بودند:"حمیدجان!چیزی نیست.توخوب میشی.فعلاشرایطش نیست که عقب برگردیم."حمیدگفته بود:"اگه نمیشه فقط یه دست یافقط یه پای منوببریدبه مادرم وبه خانمم نشون بدید.اونهامنتظرن.".همسنگرهایش باچندچفیه پاهایش رابسته بودند،ولی خونش بند نمی آمده.حمیدراباهمان حال دردل شب به یک نفربررسانده بودند.لحظه ی حرکت،دشمن نفربرراهم زده بود،ولی خدامیخواست که پیکرحمیدبرگردد.داخل نفربردونفرازرفقایش نشسته بودند.حمیدهنوزجان داشت.مدام میگفت:"ببخشیدخونم روی لباس های شمامیریزه.حلالم کنید."رفقایش میگویندلحظات آخرذکرلبهایش"یاصاحب الزمان"بود.شدت خونریزی به حدی زیادبودکه حمیددرمسیرشهیدمیشود. ازپنج شنبه خبربه خیلی هارسیده بود،ولی خانواده ی من وخانواده ی حمیدخبرنداشتند به خانه ی عمه که رسیدیم،کوچه وحیاط غلغله بود؛پرشده بودازفامیل ودوست وآشنا.دیدن عکسهای شوهرم،حمیدی که همین چندروزپیش داخل حیاط تلفنی بااوصحبت کرده بودم،برایم خیلی سخت بود. ازبین جمعیت که میگذشتم،صدای اطرافیان که باترحم میگفتند:"آخی،خانمش اومد!"جگرم راآتش میزد.دستم رابه دیوارگرفتم وازپله هابالارفتم.عمه شیون میکرد بغلش کردم.عمه بوی حمیدم رامیداد.باباهم آمد.هردوی مارابغل کرده بود.سه تایی داشتیم گریه میکردیم.فقط صدای گریه ی ماسه نفرمی آمد.گویی همه ی صداهادرصدای گریه ی ماگم شده بود. فکرمیکردم شنیدن خبرشهادت حمیدسخت ترین اتفاق زندگی ام است،ولی این طورنبود!سختیهایی به سراغم آمدکه هرکدامشان وجودم راویران کرد؛سختیهایی که هزاربارمصیبت بارترازخبرشهادتش بود.گفتندفرزانه راببریدخانه تاوصیت نامه حمیدرابیاورد.این هاچیزهایی بودکه من راخردکرد.روزاولی که خبرشهادت حمیدراشنیده بودم بایدبه خانه مشترکمان میرفتم؛خانه ای که هنوزلباس های حمیدهمان طوری که خودش آویزان کرده بوددست نخورده مانده بود. درراکه بازکردم یادروزی افتادم که همان جاایستاده بودم ودورتادورخانه رابدون حمیددیده بودم.روزی که دررابه همه ی خاطرات بدون حمیدبستم،ولی حالابدون حمیدبه همان خانه برگشته بودم.درودیوارخانه بامن گریه میکرد.ساعت ازکارافتاده بود لامپ هاسوخته بود.انگاراین خانه هم فهمیده بودخانه خراب شده ام!به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛همان قرآنی که وصیت نامه هارابه امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. "مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود!"تمام آن دقایق این بیت شعردرسرم میچرخیدوباورنمیکردم که هنوززنده ام.به معنای واقعی کلمه پیرشدم تاازخانه بیرون بیایم.وقتی گفتندبرویم پیکرحمیدراببینیم،یادقراری که بادلم گذاشته بودم افتادم.دلم نمیخواست پیکرحمیدبرگردد.منتظرپیکرنبودم.پیش خودم گفته بودم:"یاحمیدم سالم ازاین ماموریت برمیگرده یااگه شهیدشدبرای همیشه بمونه پیش حضرت زینب." اعتقادداشتم وقتی یک شهیدجاویدالاثرمیشودوپیکرش روی خاکهامیماند،این امیدراداری کنارپیکرش یک گل زیباشکوفابشودکه وقتی بادمی وزدعطرآن گل درهمه ی عالم بپیچد.این یعنی زندگی.این یعنی شهیدت هنوزهم هست &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از 🗞️
💚 🌱حسن شدی که‌ میان مضیفِ‌ چشمانت 🌱تمام شهر‌ به‌ عشقِ‌ شما گدا‌ باشند...
✨ ﴿ ما تنها به خدا مشتاقیم ﴾💚🌿 | سورھ توبه آيھ ۵۹
⭕️خانواده ایرانی، کجاست؟
ضامن لبخند مهـدے چـادر مشکےِ🖤🍃 توستـــ چهره‌اتـ با مثل گل شــد!😌
✅آیا واقعا تر و خشک با هم می سوزند؟ ✍️استاد ما مرحوم آقای برهان می فرمود: اینکه می گویند :«آتش که بیاید ترو خشک با هم می سوزد» درست نیست. چرا که چوب تر اول مدتی کنار چوب خشک می ماند و خشک می شود و بعد می سوزد. در یک شهری که عده ای به گناه مشغول هستند اگر خوبان نهی از منکر نکنند مومنین هم مثل فاسقین می شوند و عذاب که بیاید هر دو را می گیرد. چنانکه پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود: خداوند همه مردم را بخاطر عمل عده ای خاص (کم) عذاب نمی کند. مگر اینکه را پشت (گوششان) بیاندازند و بتوانند نهی از منکر کنند و نکنند پس وقتی اینگونه شد همه را عذاب می کند...
❤️ تا خـــدا هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود که نشود تحملش کرد ! شدنی ها را انجام بده و تمام نشدنی هایت را به خـــدا بسپار🍂
🌿 [چه کسانی در عمق جانشان از زندگی راضی هستند؟]🌿 حد انسان از ملائكه هم بالاتر است. در قرآن‌كريم آمده است كه ملائكه بر آدم سجده كردند چون انسان ظرفيت تعليم همه‌ی اسماء الهی را داشت، در حالی که ملائکه ظرفيت پذيرش يک اسم يا چند اسم محدود از اسماء الهی را دارند. 🍃 پس انسان بايد به خدا توجه كند و با خدا زندگی كند تا از ظرفيت حقيقی خود محروم نشود، و تنها چنين انسان‌هايی هستند كه از زندگی «خود»شان در عمق جانشان رضايت دارند.