🌹
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"پیدا کردن قِلِق همسر!!!"
🔹 از مهمترین اصول در جلوگیری از دعوای زن و شوهری و عصبانیت و بدزبانی همسر این است که قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانهی عصبانیت و بدزبانی او را ایجاد نکنید.
🔸 لازمهی اینکار، تفکر نسبت به کوچکترین گفتارها و رفتارهای خودمان است و البته نتیجهی اینکار، محبوبیت شما و اصلاح تدریجی صفات ناپسند همسر و شیوه تعاملمان با همسر است.
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ...
زندگی موهبت است ، بپذیریدش
زندگی زیباست ، تحسینش کنید
زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید
زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید
زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید
زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید
زندگی راز است ، کشفش کنید
زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید
زندگی امید است ، آرزویش کنید
زندگی سفر است ، به پایانش برسانید
زندگی مساله است ، حلش کنید
زندگی هدف است ، آن را به دست آورید
زندگی نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشید
به خدا توکل کنید و امیدوار باشین که روزی آرزوهاتون برآورده می شه ....
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم. آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داش
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_پنجم
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه
لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام
ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم
نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم.
ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر
ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه
ــ مردشورشو ببرن
ــ بله؟
ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار
به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم
ــ لطفا کلید منو لطف کنید
پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره
میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه
کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه
ــ بهت گفته بودم نه؟
ــ چیو
ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی
مثل مودرجهت باد به هم میریزم
و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه
یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش...
کلید رو تو هوا میقاپم و میگم
ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...
یاسمین مهرآتـــین
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
باصدای خنده های بلند لیلی از خواب میپرم
با تعجب نگاش میکنم.
ــ چته تو؟
نگاش که به من میفته خنده هاش شدت میگیره.روی تختش پیچ و تاب و میخوره.هنوز منگ کارهاش هستم که موبایلم رو تو دستش میبینم
از جام بلند میشم بااخم نگاهش میکنم
ــ گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
خنده اش رو میخوره اما لبخند روی لبهاش محو نمیشه
پاهاش روروی هم میندازه و میگه
ــ گفتم چرا از بصیری بدت میاد به خاطر اینه...
و بعد صحفه گوشیم رو جلوم میگیره
عکس شهید عبدالحمیدحسینی کاغذدیواری صفحه گوشیم بود
موبایلم رو ازدستش میکشم و از رو تخت بلند میشم
ــ عزیزم این شهیده میفهمی؟شهیـــد
لیلی ــ جدا؟
ــ بعله
ــ اسمش چیه
ــ عبدالحمید حسینی
موبایلم رو توی دستم میگیرم روی تخت میشینم و با لبخند به چهره اش نگاه میکنم
دیگه اثری از لبخندروی لبهای لیلی نیست
لیلی ــ از اقوامته؟
ــ نه...
ــ پس چرا عکسش رو گذاشتی ؟
با سوالای لیلی به چند وقت پیش برمیگردم.همون موقع که انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا منو رو از این رو به اون رو کنند
رفته بودم دارحمه ـ قبرستان شیراز ــ پیش پدرم...
بعد از کلی درد و دل و گریه وقتی داشتم برمیگشتم گلزار شهدا نظرم رو جلب کرد.تا حالا اونجا نرفته بودم. انگار یه چیزی محرک پاهام به اون سمت شد.
وارد گلزار شدم.توی قطعه های مختلف میچرخیدم تک تک اسماشون رو میخوندم.سرقبر یک شهید ...حس عجیبی بهم دست داد.نمیدونم چرا چهره اون شهید به دلم نشست .روی صندلی که روبه روی قبراون بود نشستم.رب ساعتی محوش شده بودم.مدام نوشته های روی قبر رومیخوندم.دوست داشتم پاشم اما قلبم یه آرامش اونجا گرفته بود که حدس میزدم اگه پاشم اون آرامش هم میره.بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره از سرجام پاشدم.پوستر بزرگی دقیقا پشت سرم نصب شده بود که دربارش نوشته بود....
با اشتیاق شروع کردم به خوندن... باورم نمیشد...
خیلی از ویژگی های اخلاقیم مثل اون بود .صورتم از اشک خیس خیس شد.هربار با ناباوری پوستررو میخوندم...
ازاون روز به بعد پاتوق من شد گلزار شهدا کنار قبر شهید عبدالحمید حسینی...
یاســـمین مهرآتیــن
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم
قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم.
نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده.
وارد کافی شاپ میشیم .یه کافی شاپ دنج و شیک
لیلی دستم رو میکشه ومنو به سمت یه میز چهارنفره میبره.روی یک از صندلی ها میشینه و من
با بی حوصلگی روبروش میشینم.
من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.دیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام ازدست بدم.
لیلی ــ باشه بابا.شلوغش نکن.
منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه
لیلی ــ توچی میخوریــ؟
شونه ای بالامیندازم و میگم
ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده
ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم...
لبخندی روی لباش نمایان میشه
ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم
بروبر بهش نگاه میکنم
خنده ی ریزی میکنه و میگه
ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره
ــ چی هس؟
ــ نمیدونم...
بعد ازکلی کلنجاررفتن با منو بلاخره دوتا بستنی سفارش میده...
هرازگاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه.انگار منتظر کسیه...
بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم.
که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشع...
با تعجب بهش خیره میشم.نگاهش به پشت سره منه
تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم.چشمام چهارتا میشه.بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن.تانگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن
باتشربه لیلی میگم ــ تو بهشون گفتی بیان؟
لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم الود من شده،سرجاش میشینه
ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟
یاسمین مهرآتین
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم.
دسته ی دررو میکشم هنوز دررو کامل وانکردم که بصیری میگه
ــ تنهایی گم میشیا...
نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست.بیتوجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام.احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه.به راهم ادامه میدم.این کوچه ها و خیابونا همشون برام غریبن.
آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه.پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم.ازهرکس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری ادرس میده که بدتر گیج میشم.راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم.اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم.
شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه.پایین چادرم با مخلوطی از اب وـگل رنگ امیزی شده.دوست دارم بشینم روی زمین و گریه کنم.دلم ازگشنگی ضعف میره.چراغ های کافی شاپ رو ازدور میبینم.نیم ساعتی از رفتنم گذشته.خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه.دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن...
خودم رو به کافه میرسونم.دررو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم.اثری از لیلی نیست بصیری و دوستش دقیقا جایی که من ولیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته
بااینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط ارزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه.که انگار ارزوم براورده شده.به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم.لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت
چادرم رو کمی جلو میکشم.
ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم.
بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده.
بعد به سمت من میاد.
ــ دنبالم بیا...
پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم.حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم
به دیوار تکیه میدم و اروم سرم رو روش میزارم.کمی چشمام رو میبندم.همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من...
نگاهی عاجزانه بهش میکنم
ــ الان میمیرم...
ــ چرااینقد رنگت پریده.
روم نمیشه بهش بگم گشنمه.اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون.
سرم رو پایین میندازم
ــ فک کنم فشارم افتاده...
ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه.
با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم....
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
مسیرم از نیما جدا میشه . به سمت در ورودی خواهران میرم وبعد وارد حرم میشم.با دیدن گنبد طلایی هوش ازسرم میپره.نیما روفراموش میکنم.باقدم های تند جلومیرم.آوازه ی نقاره خونه دلم رو میلرزونه.
آنقدر که اشک از چشمهام روون میشه.
دستم روبالامیارم تااشکام رو پاک کنم.!اما نه... این اشکها با بقیه ی اشکها فرق داره...از کجامعلوم شایدفردای قیامت همیین اشکا به دادم برسن...
انبوه جمعیت اجازه نمیده که وارد بشم.ازهمین رو دررو محکم میچسبم.از ته دل ضجه میزنم...وامام رضا روصدا میزنم.عقده این چندوقت بدجوری تودلم جاخشک کرده....
توی حال وهوای خودمم که دستی از پشت شونه هام رونوازش میده.به سمتش برمیگردم...
یه پیرزن خنده رو که چادر رنگ و رفته اش رودودستی چسبیده.
ــ کاری داشتی مادرجانـ؟
کنارم میشینه
ــ منم یه نوه ی سرطانی داشتم.شفاشو از همین اقا گرفتم
و با انگشت اشاره ضریح رونشون میده
لبخندی میزنم و سرم روتکون میدم
ــ ان شالا خدا درد توروهم درمون کنه...
ــ ها؟؟
لبخند پررنگ تری میزنه و ازجاش پامیشه...
منم شونه ای بالا میندازم و ازجام بلندمیشم.
وای خدا دوباره این بصیری گم شد...
البته به عبارتی من گم شدم.
دنبال نیما میگردم.بایدتوهمین صحن باشه اخه ازهمینجا اومدیم تو.
یه پسر با کاپشن طوسی و شلوار لی روی یکی ازفرش ها نشسته درحال سجده اس.
چقدشبیه نیما لباس پوشیده...
یک لحظه شک میکنم که اون باشه ولی منصرف میشم
نیما کجا و این کجا..
فک کنم نیما حتی نمازخوندن بلدنباشه...
میخوام برگردم که سرازسجده برمیداره...
از تعجب چشمام چارتا میشه.اینکه بصیریه.میرم سمتش
ــ نمازم که میخونی ...
از سرجاش بلند میشه و به طرفم میاد.
کفش هاش رو ازتوی پلاستیک درمیاره میندازه جلوپاش
ــ میدونی، تو سجده ام چی میگفتم
ــنه
خم میشه تاکفشش رو بپوشه
ــ از خداتورو میخواستم.
اخم هام روتوهم میکنم...
با قدم های بلند ازش دور میشم
یاســـمین مهرآتین
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم.
لیلی سریع ازسرجاش میپره
ــ چیــ...شده....
کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم
ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم
با چرخیدن من لیلی هم میچرخه
ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم
لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه...
لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟
ــ منظور؟
ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره...
من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی... به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره...
لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده
ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم.
با تعجب نگاهش میکنم
ــ تو؟
لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه
ــ اره من...
میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن
روبه روش میشینم
ــ من نمیدونستم...
ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم...
ــ هنوزم دوستش داری....؟
ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد...
گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد
اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد.
با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود...
لبخندی روی لبهام میشینه
ــ الان مهدی کجاس؟
دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه
دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره
ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم
یاسمین مهرآتـــین
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده...
خودم اینجام ولی دلم اونجا....
زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم.
ــ خوش گذشت دخترم؟
ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت
من رواز آغوشش بیرون میاره
ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛
ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس
منو به سمت حموم هل میده ومیگع
ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا
به سمت حمام میرم
ــ حالا کی قرار هست بیاد؟
ــ خاستگــار...
با تعجب به سمتش برمیگردم
ــ چیـــــ ؟
ــ وا خب گفتم که خاستگار ...
★★★
چایی رو جلوی همه میگیرم
و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم.
وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود...
فکرم همش پیشه اون هست.
به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن.
وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد...
یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن.
تا دم در بدرقه اشون میکنیم.
بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم
موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم...
اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه...
بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.
لیلی ــ الو
ــ منتظرم بودی؟
صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه
لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر...
ــ برام خاستگار اومده😐
ــ چه خوبـــــ
توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه ....
ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد
ــ چه بــد
ــ کوفت...
ــ خب کاری نداری؟؟
ـــ واااااااااا لیلی!
ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده...
اعصابم ازحرفاش خورد میشه....
ــ نه خیر!!
ــ خب پس نمیگم
ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ...
ــ نه بابا بگم که چی بشه.
ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو....
ــ پس میگم خودت گفتی....
ــ لیـــــــلی
ــ باشه بابا
من ــ خدافظ
ــ حالا قهر نکن...
ــ قبلا فکرمیکردم توکِرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی
ــ دلت میاد؟
ــ اره... کاری نداری؟
ــ واه واه چقد تخس
ــ خدافظ...
ــ بروبابا
یاسمـــین مهرآتین
ادامه دارد...
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
1_34179891.mp3
7.75M
این آهنگ شاد و زیبا تقدیم به همه شما دوستان خوبم
شاد باشید 😍😍
┄┄┅┅┅❅❤❁❤❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
❤️رمان های مذهبی_ عاشقانه❤️
من یڪ دختـر #چادریم ...☝️
#شاد و #پرنشاط ، سرزندہ و پرڪار...😅😃
#قرآن و نهج البلاغہ اگر میخوانم
رمان و حافظ هم میخوانم.🤓
عاشق پهلوانے هایحضرت حیدر اگر هستم،😍
یڪ عالمہ شعر حماسے از شاهنامہ هم حفظم.😏
پاے سجادہ ام گریہ اگر میڪنم😭
خندہ هایم بین دوستانم هم تماشایے است !😉😅
من یڪ عالمہ دوست و رفیق دارم.😍
تابستان ها اگر اردوے جهادے میرویم🙄 اردوهاے تفریحے ام نیز هر هفتہ پا برجاست ...👌
ما اگر سخنرانے میرویم 😕
پارڪ رفتنمان هم سرجایش است ...🎡
مسجد اگر پاتوق ماست🕌
باغ و بوستان پاتوق بعدے ماست ...⛲️
براے نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزدہ از مسجد تا خانہ پیادہ قدم میزنیم.🚶🚶
دعاے #عهدمان را اگر میخوانیم
همانجا سفرہ باز میڪنیم و با خندہ و شادے صبحانہ مان میشود غذا با طعم دعا !🌯🍳
ما اگر #چادر سر میڪنیم☝️
نقاش هم هستیم😉خطمان هم خوب است✍
حرفهاے #دخترانہ مان سرجایش🙂
شوخے هاے دوستانہ مان را هم میڪنیم😛
نمایشگاہ و تئاتر هم میرویم👌
سینما هم اگر فیلم خوب داشت ...🎞
ڪوہ هم میرویم 🗻
عڪس هاے یادگاری📸
فیلم هاے پر از خندہ و شادی😂
...
ڪے گفتہ ما #چادرے_ها ...😳🤔😡
من #قشنگ_تر از دنیاے خودمان سراغ ندارم !😍
دنیاے من و این رفیقان با خدایم💞
همین هایے ڪہ دنبال زندگیشان در ڪوچہ و خیابان نمیگردند 😠
همین هایے ڪہ وقتے دلت را میشڪنند تا حلالیت ازت نگیرند ول ڪن نیستند ،😍
همین هایے ڪہ حیاشان را نفروختند ...☝️
خوشبخت ندیدہ ، هرڪس ما را ندیدہ ...☝️👌
یــادت نرود بـ❣ـانو‼️
┄┄┅┅┅❅❤❁❤❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54