eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
نیما با چشمای گرد شده به سمتم برمیگرده و وقتی حال زارم رو میبینه به سمتم میاد. نگاهی به اطراف میندازم خداروشکر کسی منو ندیده سریع از سرجام بلند میشم تا روی صندلی بشینم. به هر سختی که شده روی صندلی میشینم.چادرم با آب و گل مخلوط شده و پاره پاره... کف هر دو دستم و زانوم به شدت میسوزه با آه و ناله زانو هام رو میمالم تا شاید کمی از دردش کم بشه نیما با نگرانی نگام میکنه ــ خوبی ؟؟ ــ نه...  ــ زانوت چش شده دستش رو جلو میاره که با جیغ من دو متر عقب میره من ــ دست به من زدی نزدیا... نیما آروم میخنده و هیچی نمیگه مثه پیرزنا دست روی زانوهام میکشم و با حالت گریه میگم ــ هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو هه نیما دست به کمر جلوم می ایسته ــ تا فردا میخوای اینجا بشینی و غر بزنی ــ آرهـــــــ ؛ توهم اگه حوصله منو نداری میتونی بری شونه ای بالا میندازه ــ باشه من میرم . ولی نمیدونم تو با این پات چجوری میخوای بری خونه روش رو از من برمیگردونه و میره هر لحظه دور تر و دورتر میشه آب دهنم رو قورت میدم. نکنه واقعا میخواد ول کنه بره از جام بلند میشم و با قدم هایی شمرده و لنگون لنگون پشت سرش راه میفتم. مطمئنم میدونه من پشت سرشم ولی روش رو برنمیگردونه. به سمت ماشینش میره و سوار میشه ماشین رو روشن میکنه یعنی واقعا میخواد بره😟 همونجا می ایستم.دیگه از رفتنش مطمئن شدم.دوست دارم بزنم زیر گریه که  دنده عقب میگیره و درست کنار من ترمز میکنه ــ نمیخوای سوار شی؟ ــ ها؟... آره آره میترسم دوباره ول کنه و بره لبخند ژکوندی میزنه و میگه ــ لطفا زودتر من کار دارم یاسمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم. ودلیلش هم به احتمال زیاد نیماست روی نیمکتم میشینم نیما هنوز نیومده ولی نگار داخل کلاسه امروز کلاس به اذان ظهر میخوره و همین یکم اعصابم روبهم میریزه نگار میاد و روی میز نیمکتم میشینه ــ چطوری عروس خانوم درجوابش تنها به لبخندی بسنده میکنم. ــ کش چادرت درست شد! ــ همون که شما جرواجرش کردیـ؟ آروم میخنده ــ بعله همـــون ــ قاعدتا خودش درست نمیشه یه نفر باید بدوزتش... ــ واه واه هنوز هیچی نشده عروس بازیش،گل کرده... وبعد بلند نیما رو صدا میزنه ــ نیما بیا ببین دسته گلت چجوری داره خواهر عزیز ترازجونت رو جلو مردم سکه یک پول میکنه و بعد حالت گریه به خودش میگیره... همه کلاس به من خیره شدن و نیماهم با نیش باز وارد کلاس میشه  محکم با مشت تو بازوی نگار میزنم ــ تو ولیلی و نیما باهم مو نمیزنید... نگار بی توجه به من دوباره نیما روصدا میزنه ــ داداش زنت اذیتم میکنه... نیما میخواد جوابی بده که استاد وارد کلاس میشه چشم غره ای به نگار میرم و اون هم خندون سمت نیمکتش میره تقریبا ساعت به دوازده و نیم میرسه و وقت اذانه طبق معمول حوصله کلاس روندارم موبایلم روبرمیدارم وصدای اذان روقطع میکنم تا یکهو صداش بلندنشه موبایلم روتوی کیفم میزارم.هنوز زیپش رونبستم که صدای اذان بلند میشه متعجب موبایلم رو از کیفم درمیارم.اماصدا از موبایل من نیست. نیما از سرجاش بلند میشه.همه کلاس با تعجب بهش خیره میشن نیماــ من ازهمه حضار گرامی عذر میخوام اما موقع اذونه و من باید برم نماز بخونم... استاد با چشمهای گردشده نیما رونگاه میکنه.و صدای اذان هنوز طنین اندازه ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.نیما به سمت من برمیگرده نیما ــ خانوم بصیری شماهم بیاین ــ بله؟ ــ گفتم تشریف بیارید نماز ــ اینو فهمیدم اما جمله قبلیش رو نه! ــ آها...خب شما از این به بعد خانوم بصیری هستید واضح هست یابازم بگم؟ نگار کیفش رو روی کولش میندازه.. و با خوشحالی ازجاش بلندمیشه نگار ــ منم میام! نیما رو به کلاس میکنه و میگه ــ دیگه کسی نیست که بخواد بیاد؟ جمعیت کلاس یکی یکی کم میشه و بچه ها به سمت نمازخونه راه میفتن... یاسمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
میانبر به قسمتهای رمان نشانی عاشقی👇🏻 🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄 https://eitaa.com/repelay/583 قسمت اول رمان نشانی عاشقی👆🏻 https://eitaa.com/repelay/589 قسمت دوم رمان نشانی عاشقی👆🏻 https://eitaa.com/repelay/596 قسمت سوم رمان نشانی عاشقی👆🏻 https://eitaa.com/repelay/603 قسمت چهارم👆🏻 https://eitaa.com/repelay/611 قسمت پنجم👆🏻 https://eitaa.com/repelay/623 قسمت ششم 👆🏻 https://eitaa.com/repelay/633 قسمت هفتم👆🏻 https://eitaa.com/repelay/647 قسمت هشتم👆🏻 https://eitaa.com/repelay/658 قسمت نهم👆🏻
موفقيت يعني : از مخروبه هاي شکست ، کاخ پيروزي ساختن موفقيت يعني : خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند موفقيت يعني:ازتجارب انسانهاي موفق درس گرفتن موفقيت يعني : خسته نشدن از مبارزه با دشواريها موفقيت يعني : هميشه جانب حق را نگاه داشتن موفقيت يعني :اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن موفقيت يعني: باشرايط مختلف خود را وفق دادن موفقيت يعني : حفظ خونسردي در شرايط دشوار موفقيت يعني : از ناممکن ها ، ممکن ساختن موفقيت يعني : نا کامي ها را جدي نگرفتن موفقيت يعني : تکيه گاه بودن براي ديگران موفقيت يعني : توانايي دوست داشتن موفقيت يعني : عاشق زندگي بودن موفقيت يعني : با آرامش زيستن موفقيت يعني : قدردان بودن موفقيت يعني : صبور بودن ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
چادرت😍عین بهار ست🍃🌼 شکوفه🌷هایش را فقط💫خدا💫میبیند به ابراهیم نبی(ع)بگویید دختران امت رسول خاتم✨(ص) در شهرشان اگر آتش🔥 گناه هم زبانه💥بزند باز هم گلستان🍃🌸 به سر میکنند.😇 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم. ودلیلش هم به احتمال زیاد نیماست روی نیمکتم میشینم
بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم. البته با مخلفتای زیاد مادر نیما.... صدای بوق ماشین نیما بلند میشه...؛قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐 البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑 چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.به سمت ماشین نیما میرم.نگار صندلی عقب نشسته بالبخند در جلورو باز میکنم و میشینم. نیما لبخندی میزنه و میگه ــ به به خانوم بصیــــری... من ــ بزار برسم بعد شروع کن. نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه ــ چطوری عروســــ؟ ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی ماشین  راه میفته... نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه  ــ بیاین بازی! نیما ــ چی؟ ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم! نیما کنار خیابون ترمز میکنع نگار ــ هر کدومتون  ۱۰ ثانیه  وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره.... من ــ خب چرا گفتی نگه داریم! نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم.... و بعد از ماشین پیاده میشه. نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو یک دو ســـه چهـــ..ار پنـــ... ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب یکـــ دو ســ..ه نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم ــ جدا؟  ــ یک دو ســه ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم... یک دو ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد..ـ ــ نـــــــیــــما... یک دو ســـه چهار ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...  یک دو سه چار پنج شیش ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر... من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم یک دو سه... ــ من از گربه خیلی میترسم... ــ عجب من  ــ یک دو سه چهار ــ همه کارای لیلی نقشه من بود  ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!  نیما ــ یک دو سه.... ــ خب منـــ من.... خیلی دوستت دارم.... یاســمیــن مهرآتیــن ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
 ــ نیما!بریم اونجا.... نیما روی تابلورو میخونه... ــ مزون حجاب!؟ ــ اوهوم... نیما شونه ای بالا میندازه ومیگه ــ بریم ببینیم چه خبــره.. وارد پاساژمیشیم.بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک موردنظرم روپیدا میکنم. ــ نیما ... من میخوام از اینجالباس عقدم رو بخرم... و بعد به بوتیک اشاره میکنم. نیما پشت سرش رومیخارونه ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟ ــ نه... ولی چادر عروس که داره نیما لبخند میزنه ــ پس بریم بخریم و به سمت بوتیک میره با عجله طرفش میرم ــ نیما الان؟وای نیما صبرکن.ماکه نیومدیم لباس عروس بخریم اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشع... صدام رو پایین تر میارم ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه ــ نمیشه.. ــ وااا بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه ــ چادر عروس دارین؟ ــ بله ــ بی زحمت یکیشو بدید فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده فروشنده هم آروم میخنده من ــ تواین صبروحوصله رو ازکجا اوردی؟ نیما ــ چیه خب ؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه.... ــ خب اندازه بگیریم...ببینیم کدومش قشنگتره... سرجاش سیخ میشه ــ سایزت چنده؟ ــ سی وهفت هشت... ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش.دوما شما برو بیرون من خودم میخرم ــ چرا اونوقتـــ؟ ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری... ــ مگه همش شبیه هم نیست ــ نـــع ــ خبــب حالا توهم  ,  یکیشو انتخاب کن بریم.... ــ نـــــــیـــــــما😨 ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
لباس هارو توی ماشین میذاریم . بالبخند به نیما میگم ــ خب آقا نیما.نوبنتی هم که باشه نوبت کت شلوار دامادی شماست نیما ابرویی بالا میندازه و میگه ــ من که خریدم ــ کـــی؟ ــ همون روزی که ازت خاستگاری کردم ــواااااای نیما این چه وضعشه شونه ای بالا میندازه و میگه  ــ مااینیم دیگه سوار ماشین میشه و منم به دنبالش سوار میشم ــ نیما... ــ هوم؟ ــ هوم چیه... ــ خب باشه جــانم ــ چرا اینقد بی حوصله ای ــ خب ادم وقتی میره خرید خسته میشه دیگه ــ ولی ما یه چادر بیشتر نخریدیم اونم پنج دقیقه بیشتر طول نکشیـــد.عجبا ــ پنج دقیقه نه و پـــــنــــج دقــــیقـــــه!! ــ باشه بابا... فقط یه چیزی ــ چی ــ میشه به مامانت نگی ــ چیو ــ که لباس عروس خریدیم... ــآره ــ مرسی نیما واقــعا مرسی ــ خب نمیگیم لباس عروس میگیم چادر عروس چطوره ــ نــــــیـــــمــــا نیما گوشه ای از خیابون کنار  میزنه من ــ چیشد.چرا وایسادی ــ تا نگار بیاد دیگه... ــ اها نگار تا ماشین مارومیبینه باذوق به سمتمون میاد.درعقب رو بازمیکنع و سوار میشه ــ چیا خریدین؟ نیما ــ سلام برخواهر گرامـــی ــ خب سلام... چیا خریدین؟ پلاستیک رو به سمتش میگیرم.که سریع پلاستیک رو چنگ میزنه و برمیداره نیما ــ وحشی بازی درنیار دیگه نگار پلاستیک رو باز میکنه ــ این چیه دیگه... ــ لباس عروس نگارــ چرا اینقد کوچیکه؟ نیما ــ چون از نوع چادرشه من ــ چیه خیلی تو ذوقت زد... هنوز کلمه ای از دهان نگار بیرون نیومده بود که نیما محکم ترمز کرد.ازسرجام پریدم ــ چیشد نیـــما؟  نیماــ سریع بیاین پایین من ونگار باعجله پریدیم پایین.نیما به سمت کاپوت رفت و و اونو بازکرد.فقط دود بود که از کاپوت بلند میشد.نیما بلند گفت ــ الان منفجر میشه فرار کنید همه چیزوفراموش میکنم و با سرعت میدوم.ده متری دوییدم که متوجه میشم نیما و نگار نیستن.دور برم رو نگاه میکنم.بانگرانی به سمت ماشین برمیگردم.نگار ونیما در حال خندیدن به ماشین تکیه دادند نگار بران دست تکون میده ــ موتورش جوش اورده باتعجب بهشون نگاه کردم.هنوز هم میخندیدن درحالی که دست و پاهای من از ترس درحال لرزیدن بودن و قلبم محکم به دیواره ی سینه ام میکوبید. نیما سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه.دستی برام تکون داد ــ بیا دیگه... بی تفاوت روم رو ازش برمیگردونم و به سمت خیابون میرم.اولین تاکسی که میرسه سوار میشم.ماشین هنوز بیست متری جلو نرفته که صدای زنگ گوشیم بلند میشع        نیـــما موبایلم روخاموش میکنم و توی کیفم میندازم...؛باید تاوان این کارشو پس بده😆 یاســمیــن مهرآتیـــن ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
❖ زندگی بهشت است برای آنهایی که عاشقانه عشق میورزند! بی پروا محبت می کنند و کمتر از دیگران انتظار دارند ...🍁 قلبتون کاشانه عشق و زندگیتون بهشت 🍁 امروزتون زیبا و بی نظیر⛱ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
bamdad.mp3
6M
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
چشم و هم چشمی تو ازدواج هم نفوذ کرده! میخوایم با کسی #ازدواج کنیم، میخوایم دوماد و عروسی بگیریم، که چششش همه درآآآد‼️ زنت دکتر باشه، شوهرت نفر اول مسابقات باشه، عروست خوش دماغ باشه، شکم دومادت سیکس پک باشه، خب چی به تو میرسه؟! به چه درد زندگیت میخوره؟!! ⬅️کسانی دنبال چشم و هم‌چشمی هستن که خلاء #شخصیتی دارن و احساس پوچی و پوکی می‌کنن. ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54