فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑🍳#ته_چین_بدون_فر👩🍳
برنج ۴ پیمانه
سینه مرغ یک عدد
تخم مرغ یک عدد
ماست یک لیوان
گلاب نصف لیوان
زعفران غلیظ ۵ ق غ
زرشک ۳ ق غ
پیاز خلالی شده یک عدد متوسط
ادویه نمک فلفل زردچوبه پاپریکا
چوب دارچین یک تکه
کره اب شده ۵۰ گرم
روغن برای تفت دادن کمی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
برای پیشگیری از استرس با کودکتان بیشتر بازی کنید و سعی کنید در این بازیها علاوه بر تخلیه انرژی جسمانی کودک، شادی و شوق به زندگی را در او تقویت کنید.
در این مورد استفاده از بازیهای گروهی استفاده کنید تا با تحکیم ارتباط خانوادگی، محیطی شاداب برای همه افراد خانواده ایجاد کند.
#مهارتهای_زندگی
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
@resane_besaznafrosh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اش_برگه
#آش
لوبیا چیتی و نخود و عدس(از هرکدوم نصف پیمانه) شب خیس میکنیم (به جزعدس) میزاریم تا صبح بمونه آبشو چندبارعوض میکنیم و میزاریم بپزه.
داخل یک قابلمه بزرگتر روغن ریخته و پیاز وسیر رو سرخ میکنیم وقتی پیاز سرخ شد نصف قاشق زرد چوبه ، فلفل سیاه به همراه دو قاشق رب گوجه فرنگی ، نصف قاشق نعنا خشک و یه قاشق آرد رو تفت میدیم در این مرحله آبجوش وحبوبات پخته شده رو همراه آلو یا برگه زرد آلو که از قبل شسته و خیس کرده رو اضافه کردم بعدش سبزی آش رو اضافه میکنیم بعد از نیم ساعت جوش خوردن رشته آش رو اضافه میکنیم برای چاشنی هم از سرکه یا آبغوره وکمی شیره ی انگور اضافه میکنیم و موقع سرو از نعنا داغ و پیاز داغ وسیرداغ هم می تونین استفاده کنین
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
@resane_besaznafrosh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
❤️ زن جنس دوم نیست بلکه ممکن است زنی باشد که مردی همتایش نباشد. در داستان تولد حضرت مریم، خداوند با این جمله که: «هیچ پسری مثل این دختر نیست»، خط بطلانی کشید بر فرهنگِ نخنما و جاهلیِ «دختر که پسر نمیشود»
📖آلعمران آیه ۳۶
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
#داستان
🔷 #قهرمان_واقعی
🗓چند ماه بود برای مسابقه ی دو قهرمانی نوجوانان استان تمرین میکردم. 🏃
بعد از امتحانات خرداد تمام وقتم را در ورزشگاه می گذراندم.
از خواب و تفریحاتم زده بودم .
حتی با خانواده به مسافرت نرفتم.🏖
همه ی رویاهای من در قهرمانی این مسابقه خلاصه شده بود.🏅
جایزه ی نفر اول این مسابقه، سه میلیون تومان پول نقد💰 و راه یابی به مسابقات کشوری بود و من تنها هدفم شرکت در مسابقات کشوری و بعد دعوت شدن به تیم ملی بود.
❇️ می دانستم کار سختی پیش رو دارم چون رقیب سرسخت و با انگیزه ای داشتم. 💪
سعید خیلی درس خوان بود.
در مدرسه همه او را دوست داشتند؛ تنها کسی که از سعید خوشش نمی آمد من بودم!😕
پسر آرام و بی دردسری بود؛ اما من از این اخلاقش خوشم نمی آمد.
همیشه می گفتم :سعید خیلی خودشیرینه...😠
همیشه لباس هایش اتو کشیده و مرتب بود و بوی عطر می داد.
📚 کتاب و دفترهایش از بس تمیز بود، انگار اصلا استفاده نشده بود!
معلوم بود از آن مرفه های بی درد است!
نمیدانم... شاید یک جور حس #حسادت به او داشتم...😒
روز قبل از مسابقه، بعد از کلاس،
آقای منصوری معلم ورزش، من و سعید را صدا زد و گفت صبر کنید تا بعد از نماز باهم با ماشین برویم 🚘 تا بین راه توصیه های لازم را گوشزد کنم.📌
🕌 بعد از این که نماز خواندیم ؛ من و آقای منصوری از نمازخانه بیرون آمدیم تا برویم ؛ که سعید گفت شما بروید من چند دقیقه دیگر می آیم.
ما هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم.
آقای منصوری از من پرسید: آقا مهران نظرت راجع به سعید چیه؟
بنظرت کدومتون اول میشید؟ 🤔
با اعتماد به #نفس گفتم: 💯صدردرصد من اولم!😏
شک نکنید آقا... من یک روز عضو تیم ملی میشم.✅
لبخندی زد و گفت: اوه اوه! 😯
عجب اعتمادی به خودت داری پسر...
آقای قهرمان بنظرت دوستمون یکم دیرنکرد؟
برو دنبالش ببین کجاست.
از ماشین پیاده شدم و به سمت نمازخانه رفتم.
یک لحظه حس کردم صدای گریه شنیدم.👂
کمی که جلوتر رفتم فهمیدم صدای سعید است که آرام گریه می کند! 😢
کنجکاو شدم و با دقت گوش دادم؛
می گفت:خدایا خودت بهتر میدونی که این مسابقه چقدر برام مهمه... 😔
میدونی که اگه برنده نشم چی میشه... 😞
میدونی که من برای چی تو این مسابقه شرکت کردم...
🙏خدایا میدونم مهران هم خیلی زحمت کشیده، حقشه که اول بشه ولی من به جایزه ی این مسابقه نیاز دارم.
این همه پول قرض کردیم فقط سه میلیون دیگه کم داریم .
خدایا اگه این پول به دستم نرسه سپیده کور میشه!!!😭
انگار یک سطل آب داغ روی سرم ریختند...
خدای بزرگ...
چطور ممکن است سعید درس خوان و خوش تیپ مدرسه این قدر بی پول باشد❗️
در همین فکر بودم که سعید گفت: مهران تو اینجایی؟! ببخشید منتظرت گذاشتم.
👥بیابریم آقای معلم منتظره.
در بین راه که آقای منصوری صحبت میکرد و به ما روحیه می داد، سعید هم می گفت و می خندید؛ انگار نه انگار که آنقدر غم در دلش بود.😌
😔 خدایا من را ببخش که درباره ی این پسر این قدر بد فکر می کردم...
آن شب تمام #ذهنم درگیر سعید بود. 🌪
چطور می توانستم بی تفاوت باشم؟
من اصلا به پول جایزه فکر نمیکردم.
وای چشم های سپیده...👁
یادم آمد جشن دهه فجر، سعید خواهرش سپیده را به مدرسه آورده بود؛
یک دختر بچه ی شیرین و دوست داشتنی...👧
نمی دانم تا کی ذهنم #درگیر بود و با خودم کلنجار می رفتم که خوابم برد. 😴
✅سرانجام روز مسابقه فرا رسید؛ روزی که ماه ها در انتظار آمدنش بودم ولی اصلا دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بروم!
اما به اصرار پدر به محل مسابقه رفتیم.
از دور سعید را دیدم که کنار خواهر کوچش ایستاده بود.🙋♂
💗 ته #دلم آرزو می کردم سعید در مسابقه برنده شود ولی خودم هم خیلی زحمت کشیده بودم... خیلی!
مسابقه شروع شد؛ اما... بدون من!!
از ورزشگاه بیرون رفتم و از طریق رادیوی استانی نتیجه ی مسابقه را دنبال می کردم.📻
بالاخره سعید زودتر از همه به خط پایان رسید.🎌
✨#آرامش عجیبی داشتم... انگارمدت ها به دنبال این احساس می گشتم.
😊خوشحال بودم...شاید اگر عضو تیم ملی هم میشدم این چنین برایم #لذت بخش نبود.
🌀هفته بعد سعید با یک جعبه شیرینی به مدرسه آمد و خبر بهبودی چشمان سپیده را داد.
تا مدت ها سرزنش پدرم را می شنیدم که می گفت زحماتت را به باد دادی ولی هیچ کس نفهمید نتیجه ی زحمات من چشمان سپیده بود و حتی خوشحالی سعید...💖
من دیگر هیچ وقت مسابقه ندادم اما سعید که حالا دوست صمیمی من شده ؛ عضو تیم ملی است و این از همه چیز برایم باارزش تر است.🏆
✅ گر بر سر نفس خود امیری مردی...
#مبارزه_با_نفس
#لذت_برتر
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۶ و ۱۱۷
ننه صغری سر از سجده برداشت.. و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد... و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست... با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران میکرد گفت:
_الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیزدلم؟!
فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت :
_من...من کجا هستم؟شما... شما... کیستید؟ اصلا من کیستم؟!
ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت :
_منم مادر، ننهصغری نمیشناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی...
فرنگیس که انگار گیج بود، خیره به چهره پیرزن شد و گفت :
_من...من چیزی را به یاد نمیآورم...چه اتفاقی افتاده؟!
ننه صغری که ذوق زده بود، بوسهای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق،گل انداخته بود، گرفت و گفت :
_حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب میدانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت، تو از چنگ از ما بهتران گریختی، نگاه به سر و دستت کن، چقدر زر و زیور به پات ریختند، حکمن میخواستند پیش خودشان،ماندگارت کنن ، اما تو... تو... ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی...
فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش میکرد و هرچه به مغزش فشار میآورد هیچ چیز از گذشتهاش را به خاطر نداشت،... دستانش را به سمت سرش برد و گفت :
_درد...درد دارم..
ننه صغری هراسان از جا برخواست... و گفت :
_الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم، الان میرم برات جوشونده درست میکنم
و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت.. تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد.. و فرنگیس را در دنیایی مبهم، تنها گذاشت...
ننه صغری بیرون رفت.. و متوجه صف همسایهها شد که هرکدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهمشان از آبگوشت نذری بودند...
ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند، نگاهی به جمع انداخت.. و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد.. و یک راست به سمت مفرشو دواییاش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند... ننه صغری یکییکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را میبویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست...بیرون آمد و درب را بست ،هیچکس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند... وچه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه...
ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود برداشت، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت...
فرنگیس که بیصدا ، حرکات ننه صغری را میپایید، با خود گفت :
_براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟
ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت... و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت :
_بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری
و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت :
_هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰
تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند، به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند...
ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود...
زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمیگذاشت کسی داخل شود... که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت :
_یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟
ننه صغری نگاهی خجالتزده به او کرد و گفت :
_ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید، منزل خودتان است، به خدا متوجه حضورتان نشدم، آخه اینقد ذوق اومدن...
مریم بانو ننه صغری را به کناری زد وگفت :
_خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه میکند...
ننه صغری همانطور که با غرولند کنار میرفت رو به جمع گفت :
_جز مریم بانو کسی داخل نشود
و رو به زن کدخدا گفت :
_عجب حرفی میزنید، خوب معلومه جمیله است دیگه...میخوای کی باشه؟!
مریم بانوهمانطور که کنار بستر فرنگیس مینشست گفت :
_صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه
و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت :
_دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی میکنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟
فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت :
_دخترم، نترس...ما کاریت نداریم، میخواهیم تو را به کس و کارت برسونیم
و با اشاره به ننه صغری ادامه داد:
_ننه صغری هم زن مهربانیست ، تو را نجات داده و فکر میکنه دخترش هستی... بگو عزیزکم کی هستی؟
فرنگیس آب دهنش را قورت داد...انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند،این دخترک غریب چه جواب میدهد...
فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت:
_م...م..من چیزی به یادم نمییاد ،اما فکر کنم جمیله باشم
و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت :
_سرم...سرم داره میترکه ننهصغری...
ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : _دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است...
و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان میریخت گفت :
_آی به قربان دخترقشنگم بشم من، بیا این جوشونده دردت را کم میکنه
و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید... فرنگیس که جوشانده را سر میکشید، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس میگذاشت و با هرلقمه، قربان صدقهٔ او میرفت....
مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود،غرغر کنان از جا برخواست و زیرلب میگفت... قربون خدا بشم من، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید...
با گفتن این حرف، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود.. از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری دربرگرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند...و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...و فرنگیس، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله....
روزها به سرعت برق و باد میگذشت، فرنگیس بدون اینکه از گذشتهاش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود...البته ننه صغری به او اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون میآمد تا زیرنگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خالهزنکی خانمها قرار نگیرد...ننهصغری مشغول تعریف از بچگیهای جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند.. و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند...
ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت «مش باقر» بود که از پشت درب به گوش رسید :
_هووی ننه صغری خونهای؟!
ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمهکاره گذاشت و باسرعت درب را باز کرد و گفت :
_سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل... چه خبرا برای ما داری؟
مش باقر سینهای صاف کرد وگفت :
_سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید،اونجا کاروانیا قرار مدار گذاشتن تا جمع شوند...
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
هر دو نفس زنان برسرزمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علفهای هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علفها را به کناری ریخت و گفت :
_چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...؟
ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت :
_مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم...
عبدالله نیشخندی زد وگفت :
_به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی...
ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی مینشست تا نفسی تازه کند ،گفت :
_اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده... انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق میشویم...
عبدالله که گویی خشکش زده بود، خیره به او حرف نمیزد...ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت :
_آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد...
عبدالله آهی کشید و گفت :
_زن..تو کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد...
ننه صغری که انتظار نداشت،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت :
_مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و تو میخواهی این سعادت را از خودت بگیری؟!
وچون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: _من نمی دانم چه در سر تو میگذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم میفهمی؟ اگر نیایی، مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است...
عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت :
_من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمیشود، رفتن به زیارت،آنهم به عراق عرب.. پول میخواهد، توشه میخواهد..کو پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم...
عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دوردستها را مینگریست ومدام آه میکشید و جوابی نداشت بدهد..که ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش میبرد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیرروسری برسر میکردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.کلاهی که دور تا دورش با سکههای طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه میکند، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا میفهمید، قصد فرنگیس چیست، دستش را چسپید و گفت :
_نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد و گفت :
_من به اینها احتیاجی ندارم، فقط دوست دارم، ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت :
_نمیدانم ...شاید هم امام طلب کرده
و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان درمیآید، گرفت و رو به ننه صغری گفت :
_بلند شو زن..میبینی چه آتشی به پا کردی.. پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که ازجا برمیخواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت :
_قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانهام آوردی
و سپس رو به عبدالله گفت :
_برای زمین و گاو و گوسفندها هم نگران نباش، با خواهرم کبری،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت :
_داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را میکنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد،هعی....هعی...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
گرگ و میش صبح بود، که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند...
عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگههای خورجین هرحیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود، سفری که معلوم نبود چقدر طول میکشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه...
ننهصغری از شادی در پوست خود نمیگنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرتهای عمرش بود، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود...
فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری، در تاریک روشن هوا، اطرافش را مینگریست، او احساس خاصی داشت، یک نوع شور و شوقی مبهم، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او هم اثر کرده بود...
عبدالله، این مرد مهربان و سرد و گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود، چونان گنجشکی لرزان در سینه بیقراری میکرد، اما مرد بود و خوی مردانهاش اجازه نمیداد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد...
فرنگیس همانطور که اطراف را ازنظر میگذراند، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله میآمدند و همانطور که به حال انها غبطه میخوردند ، هریک با اشک چشمشان، التماس دعای مخصوص داشت...
یکی میگفت، من هم آرزوی زیارت دارم، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت میخواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...هیچکدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید...
فرنگیس از یادآوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود...
روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود... و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغیسرکنده، بیقرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود .
حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی، گویی که مغزش قفل کرده بود و نمیدانست که چه کند و براستی چه میتواند بکند ، او با خود می گفت...اگر میدانستم که ازدواج فرنگیس،چنین ضربه عظیمی به حکومت میزند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را میگیرد ، حاضر به این کار نمیشدم...
حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است، خون خودش را میخورد، پس دستور داد که تا بهادر را هرکجا هست و درهر سوراخی که پنهان شده، پیدا کنند و به خراسان بیاورند....
شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکارگاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت میکردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند....سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود، با سرعتی بیشتر، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت...
نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد :
_دایه سروگل هااای....رجب آی رجب...
با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکارگاه میپیچید، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند...
ننه سرو گل درحالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر میداشت و برسرش میریخت...
شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت :
_این چه خبرهاییست که به خراسان میرسد، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.بگو که درستش همین است....
ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ میانداخت و از جای زخمهای قبلی اش خون تازه بیرون میزد گفت :
_نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو میگویی...کاش خدا جانم را میگرفت این روز را نمیدیدم، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد، مرا نیز قاصد کرد که به بهادرخان بگویم،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلدادهاند و نقشهٔ فرار را باهم کشیدهاند، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست.
شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :
_اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود، بهادرخان مکاریست که در این دنیا نمونه ندارد...
ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: _البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند، دلشورهای عجیب به جانم افتاد... یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت، خاک بر سرم شد، در پیش شما و حاکم، روسیاه شدم...
شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید... و همانطور که بر اسب مینشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت :
_سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت میکنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم... سریعا... زود... شاید جایی بین بوتهها و زیردرختی و...بی هوش افتاده باشد...باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم
و آرام تر زیر لب ادامه داد:
_حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی... یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم...نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینهاش نگذارم....
با این فرمان شاهزاده فرهاد، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند..
شاهزاده فرهاد که سخنان شاهدی را که با چشم خود، سرنگون شدن فرنگیس را در رودخانه دیده بود،شنید و همانطور که از عصبانیت دندان بهم میسایید و زیرلب، بد و بیراه نثار بهادرخان میکرد، دستور داد که وجب به وجب رودخانه و اطرافش را تا فرسنگ ها دورتر بگردند...
بعد از چندین شبانه روز جستجو ، هیچ اثری از فرنگیس نیافتند، گویی اصلا دختری به اسم فرنگیس نبوده ... و از طرفی هیچ خبری هم از بهادرخان نبود، احتمالا این روباه مکار بعد از آن عمل وحشتناک ،فرار را بر قرار ترجیح داده و به جایی دیگر رفته تا از انظار مردم و دولتیان به دور باشد
فرهاد ، با دلی غمگین و روحی شکسته به خراسان برگشت و هر آنچه را که اتفاق افتاده بود بیان کرد... و با مِن مِن واقعیت مطلب را گفت و تاکید کرد، دیگر نباید منتظر بود که فرنگیس زنده باشد، چون اگر زنده بود آنها ردی از او بدست میآوردند ، او باخود میاندیشید، براستی که فرنگیس طعمهٔ آب شده و در دم خفه شده و احتمالا بدنش هم جایی در روی این کره خاکی ، خوارک حیوانات کوه و کمر میشود...
بعد از برگشتن فرهاد، مراسم ختم بسیار باشکوهی برای فرنگیس برگزار شد...و روحانگیز این مادر زجر کشیده، مانند انسان های مجنون به حرم امام رضا علیه السلام رفت و خود را با زنجیری به ضریح متصل کرد... و با امام خودش درددلها می کرد و عهد نمود تا خبر درستی ازفرنگیس نرسد حرم را ترک نخواهد کرد و به خانه بازنمیگردد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
ابو مرتضی، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیادیده بود و هیجان روحی این پسرک قاصد را که عجیب به دلش مینشست، دید..دانست که او دلش در گرو مهر کسی افتاده که دل عالم امکان در گرو مهر اوست، پس صلاح ندید که او را مجبور به ماندن کند..و علیرغم،خواهش همسرش مبنی بر نگهداشتن سهراب در قصرکوفه ، سهراب را به همراه چند سرباز راهی مسجد سهله کرد..اما چند تن دیگر را نیز مأمور کرد تا مخفیانه تمام حرکات سهراب را زیرنظر بگیرند و هرکجا که رفت با او باشند و در ضمن وسایل رفاه و وعدههای غذایی او را به طریقی که خودش نداند ازکجا میرسد برای او فراهم نمایند...
سهراب سرشار از حس خوب دیدار،سوار بر رخش، این اسب راهور و یار قدیمی به همراه دو نفر سرباز در تاریکی شب بعد از خواندن نماز و صرف شام درخدمت حاکم و همسرش که کاملا مشخص بود به او لطفی ملموس داشتند، به سمت مسجد سهله حرکت نمود...
هوای شب که به صورتش میخورد، او را سرحالتر میآورد، او با چشم دوختن به ستارگان آسمان که گویی هرکدام در دل خویش رازی نهفته داشتند با خود میگفت... براستی که شب آفریده شده برای آرامش و یا به قول درویشرحیم، شب خلق شده برای عبادت، برای درمحضر خدا بودن و تلاش برای گلچین کردن روزها و نعماتی که قرار است در روز برای ما مقدر شود...راه تاریک بود اما دل مسافر این راه روشن روشن مینمود..بالاخره بعداز ساعتی سوارکاری که باسرعت و اشتیاق میگذشت، به مسجد سهله رسیدند...سهراب از عجلهای که برای دیدار داشت، مانند انسان های مجنون، خود را از اسب بهزیرانداخت، همراهش افسار اسب را گرفت و سهراب اصلا نفهمید که رخش این اسب زیبا و دوستداشتنیاش را به کجا میبرد..او فقط میخواست به آن فرشته نجاتش برسد.. همین..اما نمیدانست که درمسیر عشق پایگذاردن کار هرکس نیست..و سختیها پیش رو داری تا به آن دلدار دلآرا برسی.. سهراب هراسان وارد مسجدسهله شد، در نورکم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند...همانطور که زانوهایش میلرزید و با خود فکرمیکرد، یکی از این افراد، همان فرشتهایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است، جلو رفت....
کنار هرکس که میرسید اندکی تعلل میکرد و خوب چهرهاش را مینگریست، تکتک افراد را نگاه کرد..اما هیچکدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود...فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود...سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را مینگریست،...
ناگاه باصدای مردی که درکنارش نشسته بود به خود آمد :
_آهای جوان، گویا دنبال کسی هستی ؟
سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت میکرد شد، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود، در دست میگرفت و میفشرد گفت :
_راستش..راستش ..دنبال کسی میگردم ، نام و نشانش را نمیدانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله...فکر میکنم او امام جماعت این مسجد باشد..
مرد عرب ، آهی کشید و گفت :
_عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم، اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدتهاست معتکف این مسجد شدهام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم، اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را میدانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمیدانی...
سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود،لبخندی زد و گفت :
_چه جالب...میشود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید؟ و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را میشناسی؟
مرد لبخند محزونی زد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت :
_من به دنبال آن غایب همیشه حاضرم، من به دنبال آن یاریرسان درماندگانم، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابانگرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ...
سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود، گویی او با حرفهایش نشانی همان مردی را میداد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد «صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد..میخواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد..
که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت:
_اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسیست که به طلبش آمدی
سهراب که با شنیدن این حرف، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه میخواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت...
طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh
۱۲۹ و ۱۳۰
سهراب نزدیک آن مرد شد،مردی که غرق درعبادت بود و چفیهای برسر کشیده بود تا رویش را کسی نبیند..مردی که مانند تمام مردان عرب،عبایی بردوش انداخته بود و لرزش شانههایش نشان از گریه و رازونیازش به درگاهخدا میداد.
سهراب کنار او بااحترام و متواضعانه زانو زد و درحالیکه صدایش از شوق میلرزید گفت :
_س..س..سلامعلیکم..الوعدهوفا..فرمودید برای دیدارتان به مسجد سهله بیایم، آمدم.. براستی تو کیستی؟فرشتهای هستی که از آسمان برزمین نازل شدی؟یا بشری هستی که ازفرشتگان آسمان هم برتری؟ بخدا قسم،که از وقتی شما را دیدهام،حتی یک لحظه چهرهٔ زیبایتان از پیش چشمم، بیرون نرفته..شما چه کردید با دل سهراب؟ الان تمام دل و وجود این بنده سراپا تقصیر پر است از عشق شما، نیت کردهام که از این به بعد غلام حلقه بگوشتان باشم..تورابخدا قبول کنید ومراازاینجانرانید..براستی که سهراب هیچکس و کاری ندارد..هیچ صاحبی ندارد..بیا و کس و کار این دربهدر بشو،بیا و صاحب این غلام بینوا بشو..
سهراب از هرم عشقی که بردلش افتاده بود،سخنها میگفت و شیرینزبانیها مینمود.که ناگاه مرد پیشرویش،چفیه را از سرش کشید. و وقتی که سهراب رخسار اشکآلود مرد پیش رویش را که پیرمردی نورانی بود،دید..متوجه شد که اشتباه کرده..
پیرمرد نورانی دست سهراب را دردست گرفت و گفت :
_کیستی جوان؟مرا باکه اشتباه گرفتهای؟چه کسی تو را به اینجا دعوت کرده؟سخنانت رنگ و بوی عشقی الهی میداد،مخاطب این سخنان کیست که تو را اینچنین مجنون کرده؟
سهراب که بادیدن چهره پیرمرد دربهت فرورفته بود،با شنیدن این سخنان ازحالت بهت و شگفتیاش بیرون آمد و ازجا برخواست..و مانند انسانی دیوانه دستانش را از هم بازکرد و دورتادور مسجد میگشت
و با آخرین توان فریادمیزد :
_آخرکجایی ای فرشتهٔ زیبا که زیباترین مخلوق خدا درچشمم آمدی؟ توکیستی و کجایی ای مردخدا که جانم را نجات دادی و دلم را به اسارت خود درآوردی؟مگر خودت امرنکردی که برای دیدارت به اینجا بیایم.. خوب من آمدهام..تو کجایی؟بخدا قسم که نیمروز است،حالم دگرگون است..یعنی تو حالم را دگرگون کردی..نامت را نمیدانستم، اما چنان درنظرم مهربان آمدی که مهرت چون مهر پدری دلسوز بر جانم نشسته،کجایی ای مهربانترین پدر..بخدا سهراب به طلب تو آمده..من..من راهزن بودم..من قصد تاراج آن گنجینه را داشتم، اما تا تو را دیدم تمامگنجینههایعالم جلوی چشمم رنگ باخت.من دیگر نه گنج میخواهم..نه خواهان اصالتم هستم که ببینم کیم و چیم و نه حتی آن دخترک زیبا رو را میخواهم..چون من اینک، اصالتم را یافتهام..من پدرم را یافتهام..من گنجم را یافتهام..من عشقم را یافتهام..من صاحبم را یافتهام...سهراب همانطور بیامان، حرفهای دلش را به زبان میآورد و غافل از این بود که حرف او حرف این جمع غمزده و عزیز گمکردهٔ پیش رویش هست، همگان از هرمآتش درون سهراب که بیشباهت به آتش افروخته دل آنان نبود، میگریستند..و نگهبان پنهانی حاکم تمام این حرکات و حرفها را ثبت مینمود تا به عرض حاکمکوفه برساند..
کاروان زائران کربلا بیش از یکماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند..بیش از یک ماه از آغازسفر میگذشت و فرنگیس همراه عبدالله و ننه صغری،زائر مزارشریف شهید کربلا شده بود،درست است گه گاهی سایه هایی از گذشته درذهنش جلو میآمد، اما درحد سایهای مبهم بود و او هنوز بهواقعیت و حقیقت وجودی خودش واقف نشده بود. ننهصغری هرروز بیشترازقبل دلبستهٔ این دخترک زیبا میشد.او حالا کاملا میفهمید که این دخترک بادخترش جمیله تفاوتهای زیادی دارد.این دخترک زیبا، خالی روی گونه داشت که جمیله نداشت، او سوادخواندن و نوشتن داشت و وقتی برای اولینبار قرآن به دست گرفت و مشغول تلاوت آن شد، چشمان ننهصغری و عبدالله از تعجب بیرون زده بود.و ننهصغری خوب میدانست که جمیله از قرآن فقط سوره حمد و توحید را بلد بود که درنمازش میخواند و وقتی قرآن بدست میگرفت، تلاوتش را نمیدانست و فقط بوسیدن آن را بلدبود و هزاران تفاوت دیگر که هرچه زمان میگذشت،خود رابیشتر و بیشتر نشان میداد.دیشب وقت نمازمغرب، سرکاروان تمام زوار را دور هم جمع کرده بود وگفته بود که رسم و راه این کاروان،به این طریق است که ابتدا به نجف اشرف و حرممطهر مولاعلی علیهالسلام، مشرف میشوند و ده روز درآنجا اقامت دارند.و پس از آن راهی کربلا میشوند وحالا کاروان قصه ما تا رسیدن به نجف راهی نداشتند.فرنگیس سواربرالاغ به دوردستها خیره شده بود که ناگهان از پشتسرشان گردوخاکی برهوا شد و صدای سماسبهایی که بیمهابا میتاختند به گوش کاروانیان رسید.
سرکاروان هراسان خود را به انتهای کاروان رسانید و زیرلب زمزمه کرد:
_لعنت بر دل سیاه شیطان..گمانم به کمین راهزنان گرفتار شدیم
طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh
هدایت شده از کافه تعامل ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااااام و درود
به همراهان عزیز کانال کافه تعامل و کانالهایی که توفیق خادمیشان
نصیب ما شده. 🍃🌹🍃
در روز زیارتی امام رضا علیهالسّلام، به نیابت از امام زمان عجلاللهفرجه و شما، نائب الزيارة هستیم.
#امام_زمان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
☕️@cafe_taamol
📚@tollabe_shahid
🔺@jz_resane
🔻@resane_rafiq110
🔺@resane_besaznafrosh
🔻@resane_annabb
🔺@resane_bakelasbash
🔻@resane_bakelasbash
🔺@resane_aqayeomid
🔻@resane_rahatbepors
🔺@resane_talakhanoom
🔻@resane_realislam
🔺@resane_yavashakibedonim
🔻@resane_honarmand
📣 پویش همگانی | نذر صلوات و حدیث کساء
به نیت سلامتی خادم بارگاه امام رضا(علیه السلام) رئیس جمهور مردمی و همراهانش
در شب ولادت امام رئوف🌹
#نذر_صلوات
#حدیث_کساء
#امام_رئوف
#خادم_امام_رضا
#خادم_مردم
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane