فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار دیگر هم شبم
با نور چشمت صبح شد
ای یگانه آفتاب شهر دل
صبحت بخیر C᭄⚘🍂
﷽
🍁 در این صبح زیبای پاییزی
🧡 زنـدگـی از سـر شـوق
🍁 خنــدیــدن از تـه دل
🧡 آرامـشـی مـانـدگــار
🍁 ســلامتــی پـایــــدار
🧡 رزقــــــی سرشـــــار
🍁 و زیبـاترین و بهتـرینها
🧡 را از صمیم قلب برایتان
🍁 از خدای مهربان خواستارم
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده جالب و خوشمزه
🥨🥨🥨
یه خوراکی جالب برای مدرسه یا تولد
#تغذیه_مدرسه
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🌷امام علی (ع):🌷
🔸هر کس در گرسنگی کامل غذا بخورد،
🔸غذا را خوب بجود،
🔸در حالیکه هنوز میل خوردن دارد، غذا را واگذارد.
🔸چون احساس قضای حاجت کرد، آن را محبوس ندارد، به هیچ بیماری ای جز بیماری مرگ، مبتلا نمی شود.
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار سوراخ شدن دستکش آشپزخانه
#ترفند #خانه_داری
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
💠✨الــــهـــی
🌼✨امروز تمامی بیماران
💠✨را لباس عافیت بپوشان
🌼✨الــهــی شــفــــای
💠✨جسم و روح و فکر،
🌼✨بــه مــا عــطــا کــن
💠✨پـــــروردگـــــارا
🌼✨دوسـتـان خـوبـم هـمـیـشـه
💠✨شاد ، سلامت و خوشبخت باشند
💠✨آمــیـــن یـا حَـیُّ یــا قَیّوم
🌼✨ای زنـــده ، ای پــــایــنــده
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
#سلامتی
پاییز که شروع میشه ،انگار یه توهم افسردگی میاد سراغ آدم
🍂 اندوه بی دلیل، کم خوابی، بد خوابیدن، تغییر الگوی تغذیه و اشتها، از دست رفتن علاقه نسبت به چیزهایی که قبلا لذت بخش بودن، افکار پوچ، احساس گناه و سرزنش خود، مقصر دونستن خود در همه موارد زندگی، بی تفاوتی به مسائل زندگی، بدبینی و... از جمله علائم افسردگی پاییزیاند.
🍂 برای رهایی از این توهم چه کنیم؟
🍁نور رو زیاد کنید
🍁غذاهای ترش کمتر مصرف کنید
🍁گردش و تفریح یادتون نره
🍁پیادهروی روزی ۲۰ دقیقه بهترین درمانه
🍁از رنگهای گرم استفاده کنید
🍁از ویتامینها غافل نشین
🍁تغییرات رو از اهداف کوچیک مثل خواندن یک کتاب کم حجم یا قدم زدن روزانه ۱۰ دقیقه شروع کنید.
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکلات روکش دار مقوی
مواد لازم:
150 گرم بیسکویت خرد شده
50گرم فندق درشت خرد شده
150 گرم کره ذوب شده
مواد داخل شکلات
250 گرم پنیر ماسکارپونه
250 گرم خامه فندقی
پوشاندن شکلات
در بن ماری شکلات رو ذوب کنید
400 گرم شکلات شیری.
25گرم غذاخوری روغن
نکته: در هر مرحله مواد رو داخل فریزر قرار بدین تا خودشو بگیره
#تغدیه_مدرسه
✨ @resane_besaznafrosh✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_پادکست
😍لبخند بزنید به تمام آنهایی که زندگی شان را گذاشته اند برای آزاردادنتان.
😊باور کنید هیچ چیز به اندازه لبخند شما معادلتشان را به هم نمی ریزد...
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۶
صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرای یاقوت یک چشم شد،...
یاقوت که مانند هر روز روی حیاط خاکی کاروانسرا ایستاده بود و کارهای قلندر و دیگر شاگردان کاروانسرا را از نظر میگذراند تا چیزی کم و کسر نباشد ، متوجه آقاسید شد ، در حالیکه تسبیح به دست و ذکر گویان جلو میآمد .
یاقوت با حالتی دست پاچه ، به سمت آقا سید رفت و در حالیکه دستانش را از هم باز کرده بود گفت :
_سلام....بَه بَه چه سعادتی امروز نصیب ما شده ، امر می فرمودید خدمت میرسیدم جناب....
آقا سید همانطور که لبخندی چهره ی مهربانش را پوشیده بود گفت :
_علیک السلام ، چطوری یاقوت خان؟ چکار میکنی با زحمت های ما؟ راستش دیگر طاقت نیاوردم ،پیغام و پسغام بدهم ، بعد از واقعه ی دیروز ،چون می دانستم احتمالاً میهمان ما حالش مساعد نیست ، صلاح دانستم که خودم برای دیدارش به کارونسرا بیایم.
یاقوت خان که کاملا مشخص بود یکه خورده، با مِن و مِن گفت :
_چوب کاری میفرمایید آقا....هر چه دیدیم نه زحمت بلکه رحمت بود ، در ضمن ، جناب سهراب خان ،که چند روز پیش خدمتتان عرض کردم، کاروانسرا را به مقصد مسابقه ترک کردند ، هنوز تشریف نیاوردند....
آقا سید که با شنیدن این حرف کمی مضطرب شده بود گفت :
_یعنی چه؟ اینجا نیامده است؟ پس کجاست؟ نکند...نکند از خراسان رفته؟!
یاقوت یک چشم ، آه کوتاهی کشید و گفت :
_دیروز قلندر را فرستادم میدان خراسان و به او سپردم که چه سهراب برنده میدان،چه بازنده ی آن شد ، او را به کاروانسرا بیاورد ، اما این بچه ی کم عقل ،دیده که سهراب با شتاب و خشم ، سوار بر اسب از میدان خارج شده ،اما آنقدر عقلش نکشیده که او را تعقیب کند ، البته با آن اسب تیزرویی که سهراب دارد ، تعقیب قلندر هم ،فایده ای نداشت، چون به هر حال به او نمی رسید ...
آقا سید با شنیدن این حرف به شتاب راه رفته را بازگشت و میخواست از کاروانسرا خارج شود...
که یاقوت یک چشم ،مانند کودکی در پی او میدوید گفت :
_کاش یک لحظه می آمدید و استکانی چای میل می کردید ، اما نگران نباشید ،طبق پرس و جویی که از دروازه بانان کردم، سهراب از خراسان خارج نشده
و همانطور که سید دورتر می شد ، یاقوت خان صدایش را بلند تر می برد و ادامه داد:
_مطمئن باشید او از خراسان خارج نشده ، چون با هنرنمایی که دیروز در میدان خراسان کرده ، کوچک و بزرگ این ولایت او را می شناسند ،پس اگر خارج شده بود ، حتما کسی میدید....
آقا سید همانطور که با عجله پیش میرفت ، زیر لب گفت :
_کاش آن طور باشد که تو می گویی...
در همین حین ،کالسکه ی سلطنتی از کنار آقا سید عبور کرد و او اینقدر در عالم خود غرق بود که متوجه نشد ، کالسکه ی زیبای دربار وارد کاروانسرای یاقوت یک چشم شد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۷
یاقوت دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد و همانطور که ذهنش درگیر سهراب بود ، قصد داشت به اتاقش برود و چاره ای برای پیدا کردن سهراب بیاندیشد ،...
یاقوت خوب می دانست که آقاسید مرد مال و منال دار و دست و دلبازیست و این جوان ، اینقدر برای او ارزش دارد که حاضر است سکه های طلای زیادی برای پیدا کردنش خرج کند ،
چون یاقوت به چشم خود دیده بود وقتی خبر آمدن پسر کریم با مرام را بعد از گذشت سالهای سال،به آقا سید داد ، علاوه بر کیسه ای پر از سکههای طلا ، ناهار و شام و ناشتایی رنگارنگ بود که به کاروانسرا میرسید...
و سهراب بیچاره خیال میکرد این دست و دلبازی ها کار اوست ، ولی تمام خرج و مخارج و برنامه ها زیر سر آقاسید بود ، درست است که یاقوت رابطه ی سهراب را با آقاسید نمی دانست اما خوب میفهمید که ارزش این پسر برای سید ،بیشتر از آنچه هست که فکرش را می کرد...
یاقوت نزدیک درب اتاق رسیده بود که با صدای چرخ های کالسکه ای که وارد کاروانسرا شد ، به خود آمد...
یاقوت به عقب برگشت و با دیدن کالسکه ی مجلل که مشخص بود از کالسکه های دربار است ، با دستپاچگی دستی به چشم بندش کشید و لباس هایش را کمی صاف کرد و با شتاب خود را به درب کالسکه ، که حالا در چند قدمی او ایستاده بود، رساند.
سربازی که کنار کالسکه چی نشسته بود ،با یک جست ،پایین پرید و جلوی کالسکه آمد و بی توجه به یاقوت ، درب کالسکه را باز کرد و خانمی با عبا و روبنده ی اعیونی و گرانقیمت ،پا روی پله ی کالسکه گذاشت .
یاقوت خان ،هاج و واج صحنه را نظاره می کرد ، با بیرون آمدن آن بانو ،کمی جلوتر رفت ...
و همانطور که سرش پایین بود گفت :
_س...س..سلام، خوش آمدید...نمیدانم چه شده که امروز کاروانسرای یاقوت ، منور به وجود شما شده!!!
گلناز که کاملا متوجه هیجانی که در صدای این پیرمرد یک چشم ، موج میزد ،شده بود ، اندکی روبنده ی سفید حریرش را بالا زد و همانطور که سرتاپای یاقوت خان را از نظر می گذراند گفت :
_سلام آقا...احتمالا شما باید یاقوت خان باشید، درست است ؟
یاقوت همانطور که سرش را تند تند تکان می داد گفت :
_ب..ب...بله ، بنده چاکرتان یاقوت هستم ، قدمتان روی چشم ، درست است.. کاروانسرای یاقوت در حد شما نیست ،اما خوشحال می شوم ، میهمان زندگی ساده ما باشید و قدم رنجه فرمایید داخل کلبه ی محقر ما
و با اشاره به اتاقش ، گلناز و همراهانش را به آن سمت راهنمایی کرد...
گلناز که عمری در قصر زندگی کرده بود ، با غروری که خاص قصر نشینان بود ،یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت :
_نه...با شما کاری نداشتیم ، میخواستم جوانی را که گویا در اینجا اقامت کرده ، ببینم، نامش سهراب است از سیستان آمده...اگر میشود، حضور ما را به اطلاع ایشان برسانید، با او کاری فوری داریم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۸
یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت میگذشت.
یک هفته ای که فرنگیس در تبی شدید می سوخت و هیچ طبیبی هم قادر به تشخیص درد او نبود.
روح انگیز همانطور که دستمال را به گلاب آغشته می کرد و بر چهره ی دختر یکی یکدانه اش می کشید ، اشک گونه اش را پاک کرد و خیره در چشمان به گود نشسته ی فرنگیس شد و گفت :
_مادر به فدایت ، آخر بگو تو را چه شده ؟
روز جشن که سرحال و قبراق بودی، فکرکنم درست بعد از آمدن بهادر پسر وزیر ،حالت دگرگون شد ، عزیزکم ، من مادرم و میدانم که دل خوشی از این جوان نداری ، اما آسمان به زمین که نیامده ، خودم با پدرت صحبت می کنم و میگویم که دلت در گرو این جوانک نیست ، دیگر احتیاج به غصه خوردن ندارد .این موضوع با یک نه گفتن سر وتهش هم می آید ،چرا....چرا...اینگونه با خود می کنی؟! مگر نمیدانی تمام دارو ندار روح انگیز بیچاره ،تو و برادر دوقلویت فرهاد هستید؟! چرا با خود آن چنان میکنید و با دل من اینچنین؟!
فرنگیس که انگار در عالم دیگری سیر می کرد ، دست به کمینه ی تخت گرفت ، با کمک مادرش از جا بلند شد و همانطور که دست به طرف میز چوبی کوچک کنار تخت می برد تا قرآن همیشگی اش که جز او مونسی نداشت ،بردارد....
آه کوتاهی کشید و رو مادرش گفت :
_دردم از آن است و درمان نیز اوست....
روح انگیز با تعجب حرکات فرنگیس را نگاه می کرد ، قرآن که در آغوش فرنگیس جای گرفت ، روح انگیز دستی روی قرآن کشید وگفت :
_بی شک این کلام خدا برکت و شفاست....اندکی استراحت کن ، بده من آیاتی از این کتاب مقدس را برایت بخوانم.
فرنگیس لبخند کمرنگی روی لب نشاند خم شد و ابتدا بوسه ای به قرآن و سپس به دست مادر زد و گفت :
_اگر اجازه بدهید می خواهم به حرم امام رضا(ع) مشرف شوم، احساس می کنم دوای دردم، آرامشی ست که در حرم جاریست .
روح انگیز همانطور که کمک می کرد فرنگیس بایستد گفت :
_حالا با این حال و روزت ،زیارت چه واجب است؟ لااقل می گفتی قبل از رفتن ، حرم را قُرق کنند.
فرنگیس ،دست مادر را پس زد و سعی می کرد نشان دهد که سرحال آمده است وگفت :
_احتیاج به قرق نیست ، نهایتش ،به محض رسیدن حرم را خلوت می کنند ، مادر جان ، خودتان گفتید که زیارت امام ،عین شفاست
و همانطور که به سمت لباسهای آویزان در کمد پستوی اتاقش میرفت ، ادامه داد...
_به تنهایی میروم ، فقط گلناز میتواند همراهم باشد
و با اشاره به آغوشش ادامه داد
_و این قرآن.... دیگر هیچ...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۹
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود ...
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ، خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود...
هفت روز بود...
که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت...
او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود.
او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ، سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت...
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مرد جوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۰
سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو و... که تصورش را میکرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد...شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ...
پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود.
همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد :
_سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند، اما شما که دوای درد بیدرمانید، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم کهرضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد. اما نمیدانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر.... مولای خوبم همهی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشتهی زندگیام به دستان شما.... اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر...
سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست...انگار پاهایش به اختیار او نبود ، به سمتی که از آنجا صدا می آمد راه افتاد ،
درست بالای سر قبر مطهر ، دخترکی به زیبایی خورشید ، روبنده را بالا زده بود و گرم گفتگو با امام رضا(ع) بود.
چشم سهراب به آن چهره ی پری رو که مملو از اشک بود، افتاد .انگار بندی درون قلبش پاره شد، گرمی چیزی را در دل احساس کرد، احساسات متناقضی به او دست داده بود ، هم گرمش بود و هم احساس لرز میکرد،هم دوست داشت با این دخترک که نمیدانست کیست و از کجا آمده، هم صحبت شود و هم روی آن را نداشت که خود را نشان این فرشته ی زیبا دهد...
مردد برجای خود ایستاده بود ...
و آن دخترک زیبا رو هم بدون اینکه متوجه حضور سهراب باشد ، همانطور که قرآن را در آغوشش میفشرد با امام رضا (ع ) ، سخنها می گفت...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁جمعه روز عجیبی ست
بعضی ها خوشحال در
کنار فرزندان و
بعضی ها چشم به راه
بعضی ها چشم به در
بعضی ها چشم به عکس
بعضی ها به تلفن
مادر است دیگر
جمعه دیگر طاقتش تمام میشود
دلتنگ میشود
بی حوصله
دلشوره میگیرد 🍁
امروز بزرگترامون فراموش نکنیم ♥️
حتی با زدن یک تلفن ساده
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_بازکردن_در_شیشه
حتما ببینید 🌸
اخرین ترفند بهترین ترفنده 😅
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر شکلاتی
مواد لازم
یک بسته بیسکوییت ساقه طلایی
سه لیوان شیر سرد
سه ق غ سر پر آرد سفید
سه ق غ سر پر نشاسته ذرت
شکر نصف لیوان
پودر کاکائو سه ق غ
وانیل نوک ق چ
نکته: حتما قالب رو چرب کنید
#دسر
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
هفت نشانه یک رابطه عالی و پخته بین زن و شوهر
👈 اجازه نمیدن کسی در رابطه شون دخالت کنه
👈 هنگام برخورد با مشکلات دنبال مقصر نیستن
👈 اجازه نمیدن قهر بینشون طولانی بشه.
👈 وقتی طرف مقابلش ازش انتقاد میکنه گارد نمیگیره و بحث نمیکنه.
👈 بخاطر یک اتفاق ساده سر طرف مقابلش دادو بیداد نمیکنه.
👈 داشته های رابطه رو به رخ همه نمیکشه ...!!
👈 برای همدیگه وقت میزارن
#خانواده
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
سلام شبتون بخیر رفقا
متاسفانه دیروز نتونستم پارت های رمان رو ارسال کنم امشب جبران میشه
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۱
سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، با آرامی جلورفت و جلو رفت....خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود...در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : _س...سلام
فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم درحالیکه به او گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت :
_شما به چه جرأتی...
و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید، فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت :
_س...سلام ، شما قرآن خواندن میدانید؟ میشود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟
فرنگیس اصلا نمی دانست چه میکند و چه م گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ شناخت دیگری از او نداشت... و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود...
سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت...
و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت :
_آری تلاوت قران را میدانم ،
نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس میکرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونیاش بود که متوجه نشد، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده،...
اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را میگشود، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامهای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید....
سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد.....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۲
سهراب بیخبر از آنچه که در دل ،دخترک روبرویش میگذشت ،چشمانش را بست و قرآن را باز کرد ، چشمش به آیهی پیش رویش افتاد و خط زیبایی که انسان را به خود میخواند ، با لهجه ی غلیظ و زیبای عربی شروع به تلاوت نمود:
_واِنّهُ خَلق الزوجین ،الذَکر والاُنثی....
سهراب میخواند و فرنگیس همانطور که سرش پایین بود و دست در شبکههای ضریح داشت ، انگشتانش را بیشتر به ضریح میفشرد و مرواریدهای غلتان اشک ،رخسارش را می شست...
فرنگیس باور نداشت به این راحتی به خواستهی دلش برسد... و چه زیبا آیات قرآن او را از آینده اش و مصلحت زندگیاش آگاه کردند، او مـدتها بود،یعنی از زمانی که خودش را شناخته بود تنـها مونسش همین قرآن بود، انگار او رازش را به قرآن میگفت و چه زیبا این کتاب آسمانی،در موقعیت های مختلف ، جواب او را با آیات نورانی اش داده بود...فرنگیس الان مطمئن بود ،این مرد جوان پیش رویش کیست و در آینده چه خواهد شد...
همانطور که غرق شنیدن آیات با لحن زیبای سهراب بود ، رو به قبر مطهر نمود و آرام زمزمه کرد :
_مولای مهربانم ؛ فهمیدم آنچه را که میبایست بدانم ، نمیدانم چه باید بکنم پس گره این تقدیر را به دست خودتان میدهم، شما پدری کنید برای این دخترک سراپا تقصیر و من سر مینهم به تقدیری که مولایم برایم رقم زند.
و سهراب در احساساتی که تازه درک کرده بود ،دست و پا میزد ، دوست داشت این لحظات تا ابد به طول انجام و بیخبر از این بود ،که کتاب مقدس دستش ،همان است که اصالت سهراب را دربردارد و کاش او متوجه شود....اما سهراب نمی داند دست تقدیر قرار است او را به کجا کشاند و چه ببیند...
در همین شور و دلدادگی بودند... که گلناز نفس زنان جلو آمد و انگار که متوجه سهراب نشده بود، نزدیک فرنگیس شد و گفت :
_بانوی من....بانوی من ، جلوی درب ورودی پدر خانم شاهزاده فرهاد است، انگار او هم قصد زیارت دارد ، میخواست وارد شود و وقتی فهمید که زیارت را برای شما خلوت نمودند، وارد نشد...من آمده ام از شما کسب تکلیف نمایم، اجازه بدهیم وارد شود یانه؟
فرنگیس آرام قران را از دست سهراب بیرون کشید.. و گلناز تازه متوجه حضور سهراب شد، تا نگاهش به این پهلوان جوان که دل خانمش را ربوده بود افتاد، دستش را بر دهان بازش گذاشت و گفت :
_وای خدای من....این که....این که....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۳
صبح زود بود، آقاسید که بعد از یک هفته جستجو ، به هیچ کجا نرسیده بود و هیچ خبری از سهراب بدستش نیامده بود، گویی این پسر آب شده بود و به زمین فرو رفته بود،.. آخر او در این شهر غریب بود و جز یاقوت آشنایی نداشت، کجا می توانست رفته باشد ؟ سید، مغموم و مستأصل ،به رسم همیشه که صبح جمعه راهی زیارت امام رضا(ع) میشد ، به سمت حرم حرکت کرد....آنقدر در فکر بود که نفهمید چگونه راه را پیمود،... وقتی چشم باز کرد که خود را جلوی حرم دید ، سریع از اسب به زیر آمد، رو به گنبد مطهر ایستاد و دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه سلام داد :
_السلام علیک یا غریب الغربا....مولای خوبم از غریب ما چه خبر داری؟
وبا زدن این حرف اشک از چشمانش جاری شد ، آهی کشید و افسار اسب را در دست گرفت از جوی آب گذشت.. و به سمت اصطبل حرم رفت ، داخل اصطبل بزرگ شد... برخلاف همیشه ،تعداد زیادی اسب به چشم نمی خورد ، کورمال کورمال جلو رفت ، افسار اسب را به چوب پیش رویش بست ، میخواست به عقب برگردد که در تاریکی انتهای اصطبل چیزی توجهش را جلب نمود...دستی به چشمهایش کشید و وقتی به تاریکی عادت کردند، خوب دقیق شد ، غلامرضا بود که مشغول تیمار اسبی بود و گویا متوجه حضور او نشده بود...البته این کار همیشگی غلامرضا این خادم پیر و مهربان بود ، مراقبت از اسبهای زائران امام، یکی از وظایفش بود، اما چیزی که نظر سید را به خود جلب نموده بود ، اسبی بود که غلامرضا مشغول رسیدگی به آن بود، اسبی، درست شبیه اسب سهراب....
سید ناباورانه به جلو رفت و با خود گفت : _نه....امکان ندارد....یعنی سهراب؟!
غلامرضا که حالا متوجه شخصی پشت سرش شده بود ، به عقب برگشت و تا چشمش به او افتاد ، دست از کار کشید و جلوتر آمد و با لبخند همیشگی گفت :
_سلام آقاسید...بَه بَه ،خوشحالم که دوباره چشمم به جمالتان ، منور میشود.
سید ،با لحنی آرام جواب سلام او را داد و گفت :
_سلام علیکم ، این اسب...این اسب متعلق ....
غلامرضا که متوجه حال دگرگون ،سید شده بود گفت :
_بله این اسب ، متعلق به همان جوانیست که چند وقت پیش با شما به حرم آمد و وقتی غرق زیارت بود شما بسته ای مرحمتی برایش نزد من ،به امانت گذاشتید
و درحالیکه سرش را تکان می داد ادامه داد :
_نمی دانم چه شده که یک هفته ایست مقیم حرم شده ، جز برای وضو ،قدم از حرم بیرون نمینهد ، فکر کنم مشکلی دارد که پناه آورده به این مکان امن....
سید همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت :
_پس آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، یار درخانه و ما گرد جهان میگردیم .....
و سپس همانطور که با دست به شانه ی غلامرضا میزد گفت :
_خسته نباشی خوش خبر....من باید فی الفور این جوان را ببینم....
سید با زدن این حرف ، به سرعت از اصطبل خارج شد و بی خبر از آنچه که در حال وقوع است به سمت درب ورودی حرم مطهر راه افتاد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۴
سید ، بیخبر از آنچه که در حرم مطهر میگذشت ، به شتاب خود را به جلوی درب ورودی رسانید،... سربازان که او را به خوبی می شناختند ، به احترامش سر پایین آوردند و یکی از آنها گفت :
_عذرخواهیم ، چون حرم را برای شاهزاده فرنگیس خلوت نمودهایم ، اجازه بدهید که ورود شما را به آستان مطهر ،به اطلاع بانو برسانیم .
سید بله ای گفت و با خود اندیشید ،اگر حرم را قرق کرده اند ، پس بیشک، سهراب در جوار ضریح نمیتواند باشد ،...
پس بهتر دید اطراف را نگاهی بیاندازد و وقتی آقاسید از درب ورودی دور میشد ، گلناز هم خود را با عجله به فرنگیس رسانید....
گلناز که متوجه سهراب شده بود و از این معجزه بر جای خود خشک شده بود ، تا دهان باز کرد که چیزی بگوید ،...
فرنگیس از ترس اینکه ،گلناز ناخواسته ، حرف دل او را عیان کند ، به میان صحبت گلناز پرید و همانطور که قران را به آرام از بین دستان سهراب بیرون میکشید ، با دست پاچگی از جا بلند شد ، بوسه ای بر ضریح مطهر زد.. و همانطور که آخرین نگاه را به چهره ی این جوان زیبارو و جسور می کرد ، به گلناز امر نمود تا به بیرون از حرم بروند.
گلناز که هنوز در شوک دیدن سهراب بود ، با دیدن این حرکت فرنگیس ، به خود آمد و درحالیکه به سمت درب میرفتند ، سر در گوش خانمش برد و گفت :
_خدای من، این معجزهی امام رضا(ع) است، بانوی من ،حال که ایشان را یافتید، چرا اقدامی نمی کنید؟برگردید و به او چیزی بگویید...یا حداقل یکی از سربازان را بفرستید تا او را به قصر دعوت کنند.
فرنگیس که انگار ذهنش درگیر بود ، هیسی کرد وگفت :
_مهم این است جایش را پیدا کردیم ، باید به قصر بروم ، افکارم را متمرکز کنم و ببینم، چه باید بکنم ،اصلا از چه راهی وارد شویم .
گلناز من ومن کنان گفت :
_اگر در همین مدت کوتاهی که میخواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟!
فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت :
_اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بیشک نصف روز دیگر هم میماند، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار،غریب است.
جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت :
_پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟
گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند...حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بیشک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) ....
فرنگیس ، این دختر پاک طینت و سادهدل، فکر میکرد وصال به همین راحتیست ،اما نمیدانست که سختیها پیش رو دارد و هجرانها در تقدیرش نوشته شده....
و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود، خیره به رد رفتن این پری آسمانی، حسی تازه را درک میکرد، که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۵
سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر میکرد، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد :
_مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!دردم از این دنیا کم بود، یکی دیگر اضافه شد...این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار میدانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا میزند، آیا راضی میشود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد، نه شغل درستی و نه گذشتهی پاکی و نه آینده ی روشنی ....
به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت :
_منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمیدانم کیست... اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است...امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه میکنید؟ اصالتم را میخواستم ....ندیدم،نرسیدم...در عین تهیدستی این این.....
ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت :
_چه میکنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفةالعینی ، حاجتت را روا میکند.
سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت :
_دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود،مولایم، تو خود خوب میدانی که در دلم چه میگذرد، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمیدانم چگونه... اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان.
سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود، او میخواست ببیند چه کسی میآید وچه کسی میرود، شاید....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند،... با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود.
چند ساعتی از رفتن آن بانو میگذشت،..
حرم به روال طبیعیاش بود، عدهای میآمدند، نمازی میخوانند و زیارتی میکردند و میرفتند....سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بود و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانوگذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود...
در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد وگفت :
_سلام آقا....
سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت :
_سلام جناب ، امرتان؟
سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بیشک از بزرگان است.
آن مرد لبخندی زد و گفت :
_شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟
سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :
_ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمیآورم..
مرد خنده ی ریزی کرد و گفت :
_اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی میکنم...
سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت :
_بله...بفرمایید
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۶
آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت :
_پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم.
سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت :
_به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟
آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت :
_بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند «حسن آقا»، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد، میگشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امرکرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است.
حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت :
_اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت میگویم ، آخر این کاروان کوچک، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....حالا نظرت چیست؟
سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد :
_باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد.
حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت :
_این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانهی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ...
سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت :
_نمی شود همین جا بگویی؟
حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت :
_شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم، خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد
و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد...
و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد :
خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۷
روح انگیز مانند مرغ سرکندهای بیقرار بود و مدام طول و عرض اتاق را میپیمود، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ...
چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید .
روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید، میخواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هربار ،ناامید میشد.
پرده ی حریر سفید که گلهای رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد.
روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند.
خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت.
روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش میچید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید وگفت :
_چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که میگویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است.
فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت :
_من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم....
روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت :
_یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال میکردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای...حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟
فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت :
_مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام...
و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎