eitaa logo
بساز ❣ نفروش
90 دنبال‌کننده
206 عکس
118 ویدیو
1 فایل
💚با هزار و یک ترفند با مشکلات زندگی‌مون بسازیم و اونو به راحتی نفروشیم. 🌐 زیرمجموعهٔ ادارهٔ رسانه‌ و فضای مجازی - معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعة الزهراء سلام‌الله‌علیها @admintolid🆔
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۹ فرنگیس بی‌تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی‌هایش،لبهایش را می‌جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را میشکست و صدای تلقی بلند میشد... بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : _به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه میگویی؟ گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : _خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که میشود سهراب را به قصر کشانید، شاهزاده فرهاد است. فرنگیس سری تکان داد و گفت : _میدانم ، میدانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر میشود ، از طرفی نمیخواهم هیچ‌کس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من میگذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود میکند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می‌ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر میدانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار میکنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود.... در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت... گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : _نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی، سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...اگر صلاح بدانی من نقشه‌ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد، او‌ مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد، من از همین راه وارد میشوم و قول میدهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد.... فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : _چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟ گلناز چشمکی به او زد و‌گفت : _نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد.... فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۰ بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق میدرخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد..فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود... گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : _چه شد گلناز؟ گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : _مگر میشود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.با نقشه‌ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید‌ از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر و‌حیله گر بود، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن، میدانید. فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _خوب، خوب چه شد؟ گلناز لبخندی زد و گفت : _انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر میکنم، شاهزاده فرهاد میخواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد. فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : _گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟ گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : _آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند..به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود‌. فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف، با لحنی خجالت زده گفت : _نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟ گلناز عبا از تن درآورد و گفت : _نه بانوی من، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد. فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : _اگر برادر من است که میگویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده..... گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : _نمیدانم ،فقط آنقدر میدانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید.... فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد... اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش، رهسپار سفری دور و دراز است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
هر صبح قلبتو وصل کن به حس پاک خدا به نور به ایمان صبح بخیر ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه ی پاییز! چه قشنگه فقط با برگ 🥰😍😍👌👌 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
با هویج، ریه هایتان را تقویت کنید 🔹هویج منبع غنی از بتا کاروتن ( ویتامین A) است که با پیشگیری از پیشرفت مشکلات تنفسی، سلامت ریه ها را بهبود می بخشد. 🔹همچنین سرشار از ویتامین C است که تاثیر آنتی اکسیدانی آن به پاک سازی ریه ها کمک کرده و مانع از کار افتادگی آنها می شود. دیگر ترکیبات آنتی اکسیدانی هویج مانند لیکوپن، لوتئین و زآزانتین با رادیکال های آزاد مقابله کرده و از ابتلا به سرطان ریه و پیشرفت آن پیشگیری میکنند ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۱ صبح زود، صدای شاداب دخترانه‌ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود... روح انگیز با شتاب روسری را به سرش کرد و وارد بالکن طبقه ی دوم عمارت شد، حاکم خراسان روی صندلی رو به فضای چمنکاری شده نشسته بود و سوارکاری تنها دخترش را که با شور و شوقی کودکانه همراه بود ، نگاه می کرد... با وارد شدن روح انگیز، حاکم نگاهی به او انداخت و همانطور که با لبخند جواب سلام همسرش را میداد ، فرنگیس را به او نشان داد و گفت : _نگاه کن روح انگیز، چقدر ماهرانه سوارکاری میکند ، حیف که دختر است ، اگر پسر بود از او رستمی پهلوان میساختم و بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد : _ببینم مگر نگفتی فرنگیس حالش کمی دگرگون و تب دار است ،اینکه مثل بره آهو جست و خیز می کند. روح انگیز بالای سر همسرش ایستاد و همانطور که با دستهای ظریف و کشیده اش شانه های حاکم را ماساژ میداد گفت : _نمیدانم به خدا، من که سر از کار این دختر درنیاوردم، دیروز همچون کوره ی آتش می‌سوخت و چندین روز هم از خورد خوراک افتاده بود ، اما به محض اینکه از حرم امام برگشت، انگار زیررو شده بود. گویی معجزه ای به وقوع پیوسته بود. حاکم دستان روح انگیز را در دست گرفت و به صندلی کنارش اشاره کرد تا بنشیند. روح انگیز در کنار حاکم قرار گرفت و حاکم همانطور که خیره به حرکات فرنگیس بود گفت : _باید زودتر شوهرش دهیم ، تا نشاط و سرزندگی دارد وگرنه مردم هزار حرف پشت سرمان میزنند و رو به همسرش ادامه داد : _تو که مادرش هستی زیر زبانش را برو و ببین از اینهمه خواستگارهای رنگ و وارنگ کدام یک را می پسندد... روح انگیز آهی کوتاه کشید و گفت: _انگار این دختر با بقیه‌ی دختران فرق دارد ، خوی مردانه‌اش بر زنانگی غلبه کرده ، گاهی اوقات فکر میکنم دلی در سینه ندارد ، الان نگاهش کن، حرکاتش مانند مردی چابک سوار است تا یک دختر نازک نارنجی...آنطور که فهمیدم بر خلاف من که بهادرخان را جوانی برازنده میدانم ،فرنگیس از او بیزار است...اما پسر مشاور اعظم تان هم روی خواستگاری اش بسیار پافشاری میکند ، نگران نباش به شما قول میدهم به ماه نکشیده او را سر سفره‌ی عقد میبینی، حالا یا بهادرخان یا مهرداد پسر مشاور....باید یکی از این دو را انتخاب کند.... حاکم سری تکان داد و گفت : _ان شاالله که چنین شود.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۲ قبل از ظهر بود که فرنگیس، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد.. گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عده‌ای را برای آوردن سهراب، روانه‌ی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند... دقایق به کندی می گذشت ،... گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند... بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر میکرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود... خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت : _سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟ گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت : _نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت میکند، خوب میدانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمیروم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شده‌اند و به زمین رفته اند؟ شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : _انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده.... دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد... همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت: _خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بی‌شک این‌بار ......وای..... و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند .... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۳ و ۶۴ سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعداز طی مسیری، درست پشت بازار، به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانه‌ی او شد...خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود‌.حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود .درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند. با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود، جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت‌ راهرویی کمی آن سو تر روان شد، چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت : _حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمیگفتم ... بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر میرسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت : _اتاق میهمان آن طرف است، تشریف‌ بیاورید، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید. سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو میکرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد...سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟! با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که برعهده‌ی او‌ گذاشته بودند، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند...درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه میتوانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد.... حسن آقا، وقتی که میهمانش کمی استراحت کرد و پذیرایی شد، همانطور که تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت، دانه های تسبیح دستش را جابه جا کرد و گفت : _ببین پسرم ، همانطور که گفتم ،کاروان کوچک ما مدتهاست که آماده‌ی حرکت است، فقط دنبال محافظی ماهر و شجاع چون شما بودیم که لطف خدا شامل حالمان شد و شما را یافتیم. سهراب سری تکان داد و گفت : _امکان دارد روشن تر سخن بگویید تا من بدانم دقیقا رهسپار کجایم؟ هدف از این سفر چیست؟ و چه چیزی را باید به مقصد برسانم؟ حسن آقا گلویی صاف کرد و گفت : _عجله نکن،توضیح میدهم ، تو باید به عراق عرب بروی و خود را به کوفه برسانی، امانتی را که به دستت می دهیم به دست حاکم کوفه برسانی...آنطور که صاحب کار ما میگوید، سالها پیش طبق قراری که من نمیدانم مفادش چیست و چرا و چگونه منعقد شده، گنجینه ای نزد تاجر علوی به امانت میماند، این گنجینه در صورت رعایت آن قرارداد، بین تاجرعلوی و حاکم کوفه می بایست به طور مساوی تقسیم شود اما در صورت خلف وعده از طرف هریک از طرفین، کل گنجینه به طرف مقابل میرسید، حال بعد از گذشتن سالیان سال، مثل اینکه زمان تقسیم گنجینه فرا رسیده ،اما به دلایلی علوی تاجر نتوانسته مفاد قرار داد را به جا آورد ، پس لاجرم طبق عهدی که نموده،باید تمام گنجینه را تقدیم حاکم کوفه نماید، چون این امانت بسیار گرانبهاست و حاوی طلا و یاقوت و لعل و زمرد بسیار زیادی ست ، پس تاجر علوی حساسیت بسیار زیادی روی آن دارد تا به سلامت به مقصد برسد. سهراب که غرق گفته های حسن آقا شده بود، همانطور که می خواست هیجان درونش را بروز ندهد گفت : _اینطور که میگویید ،کاری ست بسیار خطیر، آخر چنین گنجینه ای را چگونه باید پنهان کرد و از طرفی راه خراسان تا کوفه هم بسیار طولانی ست و هر آن ممکن است مورد تاراج راهزنان قرار گیرد.... حسن آقا سری تکان داد و گفت : _حرف شما درست است ،اما اگر دیگران ندانند که بار شما چیست و شما کیستید ، سفرتان بی خطر خواهد بود و بدان ما چاره‌ی کار را به خوبی اندیشیده‌ایم و با طرحی زیرکانه عمل خواهیم کرد. سهراب خیره به دهان حسن آقا بود و در فکرش چیزی میگذشت که خلاف جوانمردی بود...وقتی به خود آمد که حسن آقا مشغول ترسیم نقشه بود و اینچنین میگفت :
_طبق نظریه تاجرعلوی که عمری تجارت کرده و زیر و بم کار دستش است ، شما در قالب کاروانی کوچک که در مجموع بیش از ده نفر نخواهید بود ،در لباس کشاورزان با گاری که روی آن بار گندم و جو است حرکت میکنید . سهراب گفت : _اگر به درستی بار گاری گندم و جو باشد ، پس گنجینه‌ی به آن بزرگی را کجا میخواهید پنهان کنید؟ نکند داخل گونی های گندم..... حسن آقا به میان حرف سهراب پرید و گفت : _گفتم که عجله نکن...گنجینه در گونی گندم و جو نیست.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۵ سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و باتمسخر گفت : _اگر داخل گونی نیست حکمن در خورجین اسب من است؟! حسن آقا خنده ای کرد و گفت : _داد از دست شما جوانان ....همان گاری که گفتم، داخل گاری در دو طرفش نیمکت‌های چوبی قرار دارد که به ظاهر برای نشستن است، اما داخل این نیمکت‌های توخالی ،دو صندوق مورد نظر که مملو از طلا و جواهر است قرارگرفته، در صورتیکه روی گاری پر از گونی جو‌ و گندم است ، در ضمن چند رأس الاغ هم با شما می‌آید که کاروانتان عادی جلوه کند و هیچ‌کس کوچکترین شکی نکند. سهراب کمی جابه جا شد و گفت : _تدبیر هوشمندانه ایست ، اما من باید آن صندوق ها و محتویاتشان را با چشم خود ببینم، تا راستی گفتارتان را شاهد باشم، شاید... شاید اصلا گنجی در کار نباشد و.... حسن آقا با خشم به میان حرف سهراب پرید و گفت : _ببینم جوان، این اراجیف چیست که سر هم میکنید؟ فکر میکنی چه شخص شخیصی هستی که ما برایت نقشه بکشیم؟ اصلا به چه علت باید چنین چیزی به ذهنت بیاید و سپس اوفی کرد و ادامه داد : _در عوض اینکه ممنون باشی که به تو اعتماد کردیم و چنین کار بزرگی را بر عهده‌ات گذاشتیم و البته پول خوبی هم بابت آن به تو خواهیم داد، اینچنین سخن می گویی؟؟ سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت : _نه منظورم این نبود که مرا فریب بدهید.... تجربه به من میگوید اگر کاری را قبول میکنم باید تمام جزئیات آن را ببینم و بدانم و اشراف کامل داشته باشم ، وگرنه قصدم توهین به شما نبود و بسیار هم سپاسگزارم که مرا انتخاب نمودید...در ضمن کی می شود با صاحب کار اصلی یا همان تاجر علوی دیداری داشته باشم ؟ حسن آقا آهی کوتاه کشید و گفت : _اینقدر میگویم عجله نکن....تاجرعلوی چون خودش این رفتار شما را پیش‌بینی میکرد، سفارش اکید نمود که تمام بار گاری را نشانتان دهیم و آنوقت با دانستن اینکه مأموریت تان واقعا مهم است ،شما از دل و جان مایه بگذارید تا این امانت را به دست صاحب اصلی اش برسانید...و باید بگویم ، امکان دیدار با تاجرعلوی نیست ، بنده از طرف ایشان وکالت تام دارم تا شما را استخدام، احتیاجات تان را برطرف و رضایت تان را کسب کنم و راهی سفرتان نمایم.... سهراب که هر چه بیشتر گوش میکرد به صدق گفتار این مرد مطمئن تر میشد .... سری تکان داد و‌گفت : _باشد ، با دیدن محموله ، هر وقت که امر کردید راهی سفر خواهیم شد و در ذهن دنبال نقشه ای بود... که اگر واقعا چنین گنجینه ای وجود داشته باشد ، در فرصتی مناسب و در جایی مناسب تر در بین راه ، گنجینه را بردارد و رهسپار آینده ای روشن شود...و با خود عهد کرد که این آخرین راهزنی عمرش باشد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
همراه باشید با کانال های فعالان فضای مجازی طلاب جامعة الزهراء سلام الله علیها کانال یادداشت ها و دست نوشته ها @dast_neveshteha کانال نردبام خرد @Nardehbam_kherad کانال گنجینه راه @ganjine_rah کانال کافه تعامل ☕ @cafe_taamol کانال مرجع پاسخ @M_PASOOKH کانال مدیرستان @yek_modir کانال real Islam، آموزش رایگان زبان انگلیسی @resane_realislam کانال رفیق، با نهج البلاغه همراهت می‌کنه. @resane_rafiq110 هرسوال شرعی داری، درکانال، راحت بپرس. @resane_rahatbepors کانال یواشکی بدونیم، نکات درگوشی فرزندداری @resane_yavashakibedonim کانال بساز، نفروش،ترفندهای زندگی @resane_besaznafrosh کانال اوستا قلمدار، با خطاطی حرف دلتو می‌زنه. @resane_ostaqalamdar کانال آقای امید، نگاهی نو به مسئله انتظار @resane_aqayeomid کانال عناب، منبع اطلاعات طب سنتی @resane_annabb آدرس کانال های فراسو فراسو در تلگرام، ایتا @Faraasoo فراسو در روبیکا @Faraassoo فراسو در آپارات https://www.aparat.com/v/4quRo مجله مجازی پاتوق دختران باران @MPdkhbaran جهاد تبیین در فتنه مجازی، مسائل روز @majaz_fetneh 🇮🇷طُـلّابِ شَـﮬ‌‌ـيد🇮🇷 @tollabe_shahid کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا⬇️⬇️ @jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دنيا چيزايی كه 🌷ميخوای رو بهت نميده...❗️ 🌷چيزايی رو ميده كه واسش تلاش می کنی🍎🍃 وصبح بهترین زمان برای شروع است🍎🍃 روزتون سرشار از موفقیت وبرکت🍎🍃 🌸🍃@resane_besaznafrosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 2 لیوان شیر گرم نصف لیوان آب گرم 1 لیوان روغن 1 قاشق غذاخوری کره (در دمای اتاق) تقریباً 1 قاشق غذاخوری نمک 3 قاشق غذاخوری شکر 2 عدد تخم مرغ (یکی از زرده ها برای مالیدن روی خمیر) 1.5 قاشق غذاخوری مخمر خشک 8 لیوان آرد قنادی یک کف دست شوید خورد شده چند قاشق کره برای مالیدن مخمر و دو ق شکر و اب ولرم و شیر ولرم را درون یک کاسه بریزید تا ده دقیقه روش. و بپوشونید بزارید جای گرم تا تخمیر شود. مواد دیگر را اضافه کنید ، آرد را به تدریج اضافه کنید و یک خمیر نرم و لطیفی بدست بیاد (به مدت 10 دقیقه ورز دهید) و شوید را اضافه کنید و دوباره ورز دهیدخمیر را به مدت نیم ساعت بپوشانید و در جای گرم استراحت دهیدده قسمت کنید و روی هر قسمت یک قاشق کره بزنید (برای جلوگیری از چسبیدن آن) چانه را با دست پهن کنید. کره نرم شده را بمالید. نوارهایی به شکل رول درست کنید. و گرد کنید . آن را روی سینی فر مرتب بچینید. زرده تخم مرغ را با 1 قاشق چایخوری شکر مخلوط کرده و روی خمیرها ها بزنیدبزارید تو فر به مدت نیم ساعت با دمای ​180-190 درجه. به محض بیرون اوردن روش پارچه بزارید تا خشک شود ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥توصیه استاد فاطمی‌نیا:هر وقت گرفتاری داشتید نذر کنید خانواده‌تون رو خوشحال کنید ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور با پارچه خیلی راحت و حرفه ای شاخه های گل بسازیم؟😍 ببینید👆 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۶ حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه‌ی بزرگ، گذشت... و در کمال تعجب وارد خانه‌ی وسیع دیگری شد که به نظر میرسید نوعی انبار بزرگ است که همه چیز در آن وجود داشت... حسن آقا ،مستقیم به حیاط پشتی خانه رفت، گاری مورد نظر را که به دو اسب بسته شده بود با نیمکت های توخالی نشان داد... و سپس دست سهراب را گرفت و وارد حیاط اولی شد.. و مستقیم به طرف اتاقی رفت که یک نگهبان داشت.... از جیب قبایش کلید اتاق را بیرون آورد... سهراب با تعجب تمام حرکات او را زیر نظر داشت و هر چه که زمان بیشتر میگذشت به رفتار و‌ گفتار صادقانه ی میزبانش ،بیشتر پی می‌برد... بالاخره وارد اتاق نیمه تاریک شدند. اتاقی که پر از وسایل رنگ وارنگ بود...حسن آقا به سمت دخمه ای در انتهای اتاق رفت ، سرش را داخل دخمه برد و پارچه ای سفید را از روی دو صندوقچه ی چوبی بیرون کشید... سهراب را صدا زد تا جلوتر بیاید و درب صندوق ها را گشود... سهراب همانطور که خیره به جواهرات داخل صندوق‌ها بود ، با خود میگفت : _به خدا نیمی از اینها برای زندگی شاهانه ی من و تمام بچه‌های من تا هفتاد نسل، کفایت می کند.... حسن آقا که سهراب را مطمئن نمود ،دوباره به سمت خانه ی اول راه افتاد و در حین رفتن گفت : _ببین پسرم ،همانطور که میبینی ، همه چیز مهیا برای سفر است ، برو داخل اتاقت خوب استراحت کن که فردا راهی سفری.... سهراب که هنوز در شوک دیدن آن خروار جواهرات بود ،سری تکان داد و گفت : _باشد... همان کنم که شما گویی...او هر چه که فکر میکرد بیشتر به این نتیجه میرسید که باید این گنجینه را از آنِ خود کند. بالاخره بعد از نماز ظهر، کاروان کوچک قصه‌ی ما که شامل ده نفر میشد ،به راه افتاد و از آن طرف در قصر خبرهایی دیگر بود... فرنگیس با بی تابی طول و عرض اتاق را میپیمود و منتظر رسیدن گلناز و شنیدن خبری خوش از طرف او بود که تقه ای به درب خورد... فرنگیس در حالیکه صدایش می لرزید گفت : _بیا داخل گلناز، بیا که منتظر.... ناگهان با باز شدن درب و ظاهر شدن قامت روح انگیز در چارچوب درب ، حرف در دهان فرنگیس خشکید‌.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۷ روح انگیز با حرکاتی آرام جلو آمد، دستی به موهای نرم و آبشارگون فرنگیس کشید و همانطور که سلام زیر لبی دخترش را جواب میداد گفت : _سلام به روی ماهت...ببینم الان منتظر شخص خاصی بودی؟..راستی امروز سوار کاریت را دیدم بی نظیر بود...بی‌نظیر.. و سپس از پشت سر ، شانه‌های دخترش را در بغل گرفت و گفت : _تو یه اعجوبه ای دخترم...یک شاه بانوی تمام عیار... فرنگیس آهسته برگشت طرف مادرش و همانطور که بوسه‌ی نرمی از گونه روح انگیز میگرفت گفت : _منتظر گلناز بودم و صد البته که انتظار دیدن شما را در این وقت نداشتم... روح انگیز به طرف پنجره رفت، کمی پرده‌ی حریر ان را کنار زد و به پیاده روی سنگی که از آنجا پیدا بود چشم دوخت و گفت : _به راستی چه بین و تو وگلناز می گذرد؟ گاهی اوقات فکر میکنم ، گلناز نه یک کنیز و نه دوست بلکه یک خواهر است برای تو... فرنگیس نزدیک مادر شد و چون هم قد او بود ،سرش را از پشت سر به صورت او نزدیک کرد و دوباره بوسه ای از رخسار مادر چید و گفت : _گلناز از خواهر هم به من نزدیک‌تر است، حالا چه شده به دیدن من آمدی؟ روح انگیز به طرف فرنگیس برگشت و همانطور که صورتش از شادی میدرخشید گفت : _دخترم ، من مادرم و مثل بقیه‌ی مادرها ، فرزندانم را میشناسم و کاملا میفهمم چه در ذهنشان میگذرد، درست است که تو نشان میدهی از هرچه مرد است بیزاری و تمایل به ازدواج نداری، اما من خوب میفهمم که این نقشی‌ست که بازی میکنی.... روح انگیز با زدن این حرف به سمت فرنگیس برگشت و همانطور که با دو انگشتش گونه ی سرخ شده ی دخترکش را می‌فشرد ادامه داد: _من میدانم که تو تازگیها عاشق شدی ... و سپس چشمکی به فرنگیس زد و به طرف صندلی کنار تخت رفت و روی آن نشست و در چشمان متعجب فرنگیس خیره شد و گفت : _و حتی می دانم ،عاشق چه کسی شدی... دل درون سینه ی فرنگیس به تلاطم افتاد.. خدای من؛ مادر چه میگفت؟! نکند....نکند...گلناز چیزی گفته؟! روح انگیز که سکوت و شگفتی دخترش را دید ، خنده‌ی ریزی کرد و گفت : _تعجب کردی؟ خوب برای این است که هنوز مادر نشده‌ای....اگر مادر شده بودی ، میفهمیدی دنیای مادرانه در دنیای فرزندانش نهفته است.... من از همه چیز فرزندانم... دختر و پسرم خبر دارم...من میدانم که تو در دلت چه می گذرد.....والبته انتخابت را تحسین می کنم‌... فرنگیس که مبهوت بود با شنیدن این حرف مبهوت تر شد....یعنی روح انگیز از چه حرف میزند؟!.. باورم نمیشود.... یعنی مادرم با سهراب؟!.... نه ...نه.....طبق شناختی که از خوی قصر نشینی مادر دارم ، محال است با سهراب موافق باشد....پس چه می گوید؟ منظورش چیست؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۸ فرنگیس همانطور که با تعجب به چهره ی مادرش خیره شده بود گفت : _چه؟!...شما از چه حرف می زنید؟! روح انگیز لبخندی زد و از جا بلند شد، نزدیک دخترش آمد و‌گفت : _فکر نکن من نفهمیدم که چرا آن تب عجیب به جانت افتاد و به یک باره از تنت بیرون شد ،آنهم فقط با یک بار رفتن به زیارت... درست است که زیارت شفاست ، اما شفای تو چیز دیگری بود که خبرهایش به من هم رسید ، یعنی آنقدر پرس و جو کردم تا موضوع را متوجه شدم. فرنگیس که با هر سخن مادرش، خون بیشتری به رخسارش میدوید و الان مطمئن بود که صورتش مثل لبو سرخ شده ،با من و من گفت : _ب...ببینم ، گلناز چیزی گفته؟! روح انگیز خنده ی بلندی کرد و گفت : _نه من از گلناز چیزی نشنیدم ،اما دیدی حدسم درست بود.... فرنگیس باورش نمیشد که مادرش به این راحتی، علاقه ی دختر یکی یکدانه اش را به پسرکی ندار و سیستانی پذیرفته باشد، اما خدا را شکر میکرد که کارها کم کم رو به راه میشود ،... تا اینکه با حرف بعدی مادر ، انگار کاسه ی آبی سرد بر سر او ریخته باشند، تمام رؤیاهایش به فنا رفت... روح انگیز همانطور که از کشف جدیدش و عاشق شدن دخترش روی پا بند نبود ، روبه روی فرنگیس قرار گرفته ،دو طرف شانه ی او را گرفت و همانطور که با نوازشی مادرانه دست می کشید ادامه داد: _وقتی شنیدم که تو به زیارت رفته‌ای و اتفاقا پس از تو مهرداد، پسر مشاور اعظم حاکم هم به حرم مشرف شده و تو را پس از برگشتن، سرحال و قبراق یافتم ، فهمیدم که دخترکم دل در گرو چه کسی داده ... روح انگیز روی پاشنه ی پایش چرخید و همانطور که به سمت آینه‌ی کنار دیوار می رفت و دستی به گونه اش میکشید گفت : _من انتخابت را تحسین میکنم، مهراد بسیار برازنده تر از بهادرخان است ، درست است بهادرخان ، جنگاوری بی نظیر است اما مهرداد چه از لحاظ قیافه و چه نسب و اصالت از بهادر سرتر است، درضمن رابطه اش با برادرت فرهاد هم بسیار نزدیک است و الان هم آمدم تا مژده دهم ، با پدرت در این مورد صحبت کردم و به زودی بساط عروسی را در همین قصر به راه می‌اندازیم ، چنان جشنی بگیرم که همه‌ی بزرگان ، انگشت به دهان بمانند .... روح انگیز با زدن این حرف ، دل از آینه کند و به طرف دخترش برگشت تا عکس‌العملش را ببیند... و فرنگیس چون مجسمه ای بی روح بر صندلی نشسته بود و سخنی نمی گفت ،در این هنگام تقه ای به درب خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۹ روح انگیز همانطور که به طرف درب میرفت، رو به دخترش گفت : _میدانم الان از اینهمه تیزبینی و هوش و ذکاوت مادرت شوکه شده‌ای ، بدان به زودی به مراد دلت خواهی رسید ، حالاهم از بهت و تعجب خارج شو و تکانی به خود بده عروس خانم دربار... و با زدن این حرف ،خنده ی بلندی سر داد و درب را باز کرد... پشت درب کسی جز گلناز نمی توانست باشد. روح انگیز که چهره ی غمگین گلناز را دید، دستی به گونه ی سفید و لطیف دخترک کشید و گفت : _بیا داخل که عروس خانم منتظر آمدنت بود و دوباره خنده ای کرد و به بیرون از اتاق رفت. گلناز که از این حرف،شاهبانوی قصرمتعجب بود، برای لحظه ای، خبر بدی را که قرار بود بدهد فراموش کرد ،... وارد اتاق شد... و چون فرنگیس را با رنگی پریده و بی حرکت بر صندلی دید ، خود را به او رساند،.... جلوی صندلی زانو زد و دستان سرد فرنگیس را در دستان ظریفش گرفت و‌گفت : _چه شده بانوی من؟ شاه بانو از چه حرف میزد؟ فرنگیس آهی کشید و همانطور که قطره‌ی اشک گوشه‌ی چشمش را میگرفت گفت : _خبر مرگ مرا به ارمغان داشت... و ناگهان مانند اسپند روی آتش از جا جهید و درحالیکه بی هدف اتاق را می پیمود ادامه داد: _می خواهد بساط عروسی مرا راه بیاندازد.... بهادرخان کم بود ، حالا مهرداد هم اضافه شد ،مادرم به گمان اینکه منِ بدبخـت دل در گرو مهر پسر مشاور اعظم داده ام ، در ذهنش تدارک جشنی بزرگ دیده و از بدشانسی من ، به پدرم هم گفته ، حالا من چه خاکی به سرم کنم؟! فرنگیس با زدن این حرف به طرف گلناز برگشت و تازه متوجه شد ،حال گلناز هم دست کمی از او ندارد....آرام به طرف گلناز رفت و‌گفت : _چه شده گلناز؟ گمانم تو هم حامل خبر بدی هستی، درست است؟ گلناز آب دهنش را قورت داد و آرام گفت : _مهرداد خودش به شما ابراز عشق کرده؟! فرنگیس که از شنیدن این حرف گلناز ، در اوج عصبانیت خنده اش گرفت و گفت : _چه میگویی دختر؟! تو که شب و روز بامن هستی، از تمام اسرار من که هیچ‌کس، حتی مادرم هم خبر ندارد،باخبری،احتمالا این یکی هم پدرش واسطه شده، من از کم و کیف این خاطرخواهی خبر ندارم،اما تو خوب میدانی که من اندازه ی سر سوزنی به مهرداد نه علاقه دارم و نه توجه میکنم حالا بگو ببینم چرا چنین سؤالی میپرسی؟! و ناگهان انگار چیزی را فهمیده باشد ، چشمانش را ریز کرد و خودش را به گلناز رساند و همانطور که بازوهای او را فشار میداد گفت : _گلناز...من از تو چیزی مخفی ندارم، راستش را بگو ،تو‌چه چیزی از من پنهان میکنی؟ گلناز که صورتش مانند گل سرخی ، قرمز شده بود ،سرش را پایین انداخت و‌گفت : _راستش....راستش..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۰ فرنگیس با دو ناخن چانه‌ی این دخترک خجول را بالا آورد و همانطور که خیره در چشمانش بود گفت : _راستش چه؟؟ راحت باش و هر چه راز در این سینه انبار کردی بگو که این عین نارفیقی ست تو از تمام اسرار من با خبر باشی و رازهای درونت را از من پنهان داری... گلناز همانطور که مدام رنگ به رنگ میشد گفت : _راستش مدتی بود که مهرداد توجه مرا به خود جلب کرده بود و انگار تمام حرکاتش برای من جالب و زیبا بود و وقتی به خود آمدم که این جلب توجه به عشقی قوی درون قلبم تبدیل شده بود و من این احساس را پنهان میداشتم آخر من که کلفت خانه زاد شما بودم را چه به عشق و عاشقی ،آنهم عشق یک صاحب منصب!!! از طرفی متوجه شدم که ما پا به هرکجا که میگذاریم ، مهرداد مانند سایه به دنبال ما می‌آید ، اوایل گمان میکردم که مهرداد هم مانند بهادرخان دل در گرو مهر شما نهاده، برای همین سعی میکردم آن حس را درون خودم خفه کنم ، چون میترسیدم شما هم توجهی به این جوان داشته باشید و من نمیخواستم به بانوی خودم خیانت کنم تا اینکه..... فرنگیس که از شنیدن قصه ی شیرین گلناز سر ذوق آمده بود و غصه های خودش را فراموش کرده بود ، همانطور که لبخند زیبایی بر لبان غنچه مانندش نقش بسته بود گفت : _خوب ....تا اینکه چه؟ گلناز سرش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتان دستش بازی میکرد گفت : _تا اینکه دیروز به حرم مشرف شدیم، آن زمان که شما داخل حرم بودید و من جلوی درب ورودی بودم ، قاصدی به من خبر داد که شخصی پشت ساختمان حرم منتظر من است...اول تعجب کردم و چون اصرار قاصد را دیدم، خود را به مکان موردنظر رساندم ، آنجا بود که با دیدن مهرداد ،تمام تنم به لرزه افتاد..... گلناز که گویی آتشی درونش به جوشش افتاده بود ادامه داد : _مهرداد ،پیشنهاد ازدواج به من داد و خیلی اصرار داشت تا به زودی صیغه‌ی محرمیتمان جاری شود، انگار او هم از پیش آمدن واقعه ای ترس داشت و حالا که شاه بانو چنین حرفی زده ، مطمئنم که مهرداد از این ترس داشته تا..... فرنگیس به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _عجب داستانی....پس مهرداد به خاطر تو به حرم آمده و به گوش شاه بانو رسیده و مادرم خیال کرده به خاطر من است.... او الان در ذهن خود خیال میکند که بین من و مهرداد علاقه ای وجود دارد اما غافل از این است که.... ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد ، ادامه ی حرفش را خورد و‌ با حالت سؤالی گفت : _راستی چه خبر از سهراب، آیا فرهاد او را به قصر آورده است؟ گلناز که تازه یادش افتاده بود حامل چه خبر بدی ست با من و من گفت : _دسته ای از سربازان ولیعهد به حرم رفته‌اند، منتها سهراب آنجا نبوده ،حتی اطراف حرم هم.... فرنگیس به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _اوه خدای من ؛ حالا منِ بیچاره چه کنم ؟ آخر کجا غیبت زد دوباره.... گلناز به طرف فرنگیس رفت و همانطور که او را در آغوش می گرفت گفت : _ان شاالله درست می شود....گرچه کارها گره در گره خورده...اما من مطمئنم درست میشود ، چون آن زمان که مهرداد پیشنهاد ازدواج به من را داد ، من چون امیدی به این وصلت نداشتم ، تمام کارها را سپردم به دست خود امام رضا ع تا پدری کند برای این کنیزک یتیم و بی‌کس و راضیم به رضایش.... هر سخنی که گلناز میزد ، انگار آرامشی در وجود فرنگیس جاری میشد ، فرنگیس هم در دل با امامش گفت : _من هم میسپرم به شما این گره های کور زندگی ام را..... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
صبح تکه تکه های آفتاب است که به در و دیوار شهر نقاشی شده نور است که تقلا می کند از شکاف پنجره میهمان سفره صبحانه ات باشد... و دست مهربانی که برایت چای می ریزد دریاب صبح همین لحظهٔ شیرین کردن چای است... صبحتون بخیر❤️ 💭@resane_besaznafrosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه هدیه خلاقانه ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
بانک‌ها غلط می‌کنند... امان از بانک‌ها😮‍💨 💠 @resane_besaznafrosh
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۱ صبح زود همهمه‌ای در خانه‌ی حسن آقا برپا بود، انگار اینجا زندگی رنگی دیگر داشت... بچه‌های خانه جست و خیز کنان از در و دیوار آنجا بالا میرفتند و از هر طرف صدایی بلند بود،... یکی هیزم تنور می آورد تا نان داغ بر سفره نهد . و دیگری آتش اجاق ناهار را ملایم تر میکرد و آن طرف تر دخترکان درحالیکه سر درگوش هم داشتند ،سبزی پاک میکردند. سهراب که فضای دلنشین خانه و داشتن خانواده را دید، او که عمری در کوه و کمر گذارنده بود ،در دلش آرزو می کرد کاش او هم خانه و خانواده ای داشت ، تا لذت زندگی را آنگونه که دیگران میچشند ، درک کند... قبل از ظهر ، سفره ی ناهار را پهن کردند و بعد از صرف ناهاری لذیذ، سهراب به همراه کاروان کوچک مورد نظر، رهسپار ولایتی دور شد. همانطور که حسن آقا گفته بود، همراهان این کاروان افرادی انگشت شمار بودند . مردی مسن که گاری را میراند و دو جوان سوارکار که مشخص بود در جنگاوری مهارت دارند سوار بر اسب، و دو مرد میانسال هم با الاغ ، و یک پیرمرد نورانی که همه او را «درویش رحیم» صدا میکردند با شتری در پی کاروان روان بود....کاروانی که ظاهرش به زارعین و کشاورزان عامی می ماند. از دروازه گذشتند و وارد جاده ای خاکی شدند، سهراب تک تک همراهانش را از نظر گذارند و با خود فکر میکرد اگر بخواهد گنجینه را بدست آورد ،باید با افراد پیش رویش مقابله کند که البته برای او کاری بسیار سهل بود ، فقط چون مهارت آن دو جوان سوارکار را به خوبی نمیدانست ، باید در موقعیتی مناسب آنها را می سنجید و با نقشه ای زیرکانه ،همراهانش را دور میزد و آن گنجینه ی رؤیایی را از آنِ خود می نمود. سهراب همانطور که غرق افکارش بود ، با صدای درویش رحیم متوجه شد که رخش ،هم قدم با شتر او شده... «درویش رحیم» همانطور که کتاب دستش را نگاه می کرد ، زیرچشمی سهراب را هم می پایید. سهراب گلویی صاف کرد و برای اینکه اندکی با همراهانش آشنا شود گفت : _چه میکنی درویش؟ چه میخوانی؟ این چه کتابی ست که حتی در سفر و سوار بر شتر هم ، دل از آن نمی کنی؟! درویش بوسه ای به کتاب زد و آن را بست و گفت : _این کتاب خداست...قرآن است که درس تمام زندگی در هر عصر و زمانی در آن نهفته است... سهراب با شنیدن سخن درویش آه کوتاهی کشید و گفت : _آری براستی چنین است، من برای رسیدن به اصالتم به دنبال یک قرآن بودم که نیافتم و ناگهان ذهنش کشیده شده به آن دیدار دلربا و یاد فرنگیس و قرآن دستش افتاد...با یادآوری چهره ی آن دختر زیبا ، دل درون سینه اش به تپیدن افتاد و با خود گفت...نکند آن قران ، همان قرآن.... درویش رحیم که از حرفهای سهراب سر در نیاورد گفت : _پسرم ، قرآن همیشه انسان را به اصالتش میرساند ، اگر مایلی قرآنی به تو هدیه دهم... سهراب با تعجب نگاهی به درویش کرد و گفت :... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎